صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد

موضوع : تشکیل جلسه در مدرسه فیضیه قم

تاریخ سند: 17 فروردین 1343


موضوع : تشکیل جلسه در مدرسه فیضیه قم


متن سند:

شماره : 20836/ الف روز 11 /1 /43 در قسمت جنوبی مدرسه فیضیه قم زیر طبقه کتابخانه جلسه محرمانه از یک عده وعاظ و چند نفر روحانی قم تشکیل گردید.
سرپرستی این جلسه را شیخ ابوالفضل[فضل اللّه ] محلاتی عهده دار بود وی همان واعظی است که در مسجد جامع برعلیه دولت روی منبر اظهاراتی نموده است در این جلسه تصمیم گرفته شد که در ماه محرم 6 نفر از طلاب ورزیده و ناطق قم را به تهران بفرستند که در تکایا و مجالس روضه خوانی به منبر بروند.
شیخ ابوالفضل [فضل اللّه ] محلاتی در این جلسه اظهار داشت من در هفته گذشته با آقای خمینی ملاقات کردم1 و ایشان پیغام دادند هر کدام از علماء و وعاظ که برای استخلاص من از زندان فعالیت کنند به آنها نفرین می کنم فقط به آنها پیغام بدهید که دست از مبارزه با دستگاه برندارند و بدانند پیروزی با ماست به قرار اطلاع شیخ ابوالفضل [فضل اللّه ] محلاتی رابط بین واعظ [وعاظ] تهران و قم است و در هفته گذشته 8 مرتبه از تهران به قم رفته است.
اطلاعیه شود.
18 /1 /43 گیرندگان : 1ـ اداره کل سوم (بخش 321).
ساواک قم جهت اطلاع و اعلام چگونگی.

توضیحات سند:

1ـ در مورخه 4 /5 /1342 امام خمینی (ره) از زندان به خانه ای در داودیه تهران منتقل شد.
در این دوران شهید محلاتی پیوسته با امام (ره) در ارتباط بوده و رهنمودهای لازم را جهت ادامه نهضت از ایشان دریافت می نمود.
وی در خاطراتش می گوید : «مأمورین رژیم تصمیم گرفتند برنامه ای تنظیم کنند که شخصیت امام را تنزل دهند.
لذا توطئه چیدند، دولت را عوض کردند و منصور را سرکار آوردند بعد هم به امام گفتند شما آزادید.
ایشان را به داودیه آوردند.
به مجرد اینکه امام وارد خانه شدند، من پس از یک ساعت خدمت ایشان رسیدم و سه روزی که ایشان در داودیه بودند من در آنجا خدمت ایشان بودم.
در آنجا ساواکیها دست اندرکار بودند و پذیرایی می کردند به امام گفته بودند که خانه متعلق به نجاتی ـ برادر آقای قمی است، در حالی که این خانه در اختیار ساواک بود.
از آن به بعد، آمد و رفت مردم برای دیدن ایشان شروع شد.
ساواکیها کنترل می کردند.
مردم را به صف می کردند باید گفت بدترین شبی که شاید بر امام گذشت، آن شبی بود که ایشان از زندان آزاد شده بودند؛ برای اینکه تمام جنایاتی را که در این مدت اتفاق افتاده بود به اطلاع امام نرسانده بودند، نگفته بودند پانزده هزار نفر در پانزده خرداد از مردم شهید شده اند.
چقدر مردم را کشته و مجروح کرده اند هیچ نگفته بودند خوب یک نفر انسان با این عاطفه یک مرتبه این گزارش را دریافت کند چه حالی پیدا می کند؟ همه حوادث پانزده خرداد و زندانیها، کشتارها را برای ایشان گزارش دادند، خیلی ناراحت شدند.
پس از چندی، سرگردی به نام عصار که آن وقت سروان و رئیس همین ساواکیها بود، آمد آنجا مستقر شد.
صبح آقای قمی بعد از نماز رفت خانه حاج آقا باقر که به حمام برود.
ساواکیها متوجه نشدند، خوابشان برده بود.
ناگهان آمدند، گفتند ای وای ایشان رفت، پدر ما را در آوردند، چون اینها مامور بودند که ساکنین بیرون نروند.
خلاصه سراغ من آمدند و گفتند : تلفن کنید به ایشان زود بیاید.
گفتم : من تلفن نمی زنم، عصار آمد و گفت : نصیری پدر ما را در می آورد، تلفن کن.
امام فرمودند: چیه، سرو صدا می کنید؟ به ایشان عرض کردم : جریان این است.
امام فرمودند : به اینها چه ارتباطی دارد، امام خیال می کرد آنجا خانه نجاتی است ـ می گفتند اینها چرا اصلاً اینجا مانده اند، چرا خانه مردم مانده اند، چرا نمی روند دنبال کارشان؟ امام تشریف بردند وضو بگیرند من همراه ایشان بودم.
در راهرو به عصار برخورد کردند.
شب همه این گزارشها را شنیده بودند، حالا مواجه با یکی از چهره های اینها شدند.
امام با عصبانیت فرمودند : این ساواک چه می خواهد، پدر اینها را در می آورم.
بلند می شوم می روم مسجد ـ (آن وقت مسجد شاه بود) و مردم را به انقلاب و قیام دعوت می کنم، بروید گم شوید، شاه و ساواک از جان مردم چه می خواهند؟ عصار رنگش پرید و عقب عقب بیرون رفت.
امام هم خیلی عصبانی بودند؛ من امام را بغل کردم و گفتم : حاج آقا بفرمایید برویم، خلاصه امام را به اتاق خودشان بردیم.
عصار رفت و فوری به نصیری گزارش داد که یک چنین برخورد و یک چنین جریانی اتفاق افتاده است.
ناگهان تیمسار وثیق که آن وقت رئیس پلیس بود، با نیروی زیادی آمدند و همه جا را محاصره کردند، آن وقت کلانتری سوار بود با اسب سوار آمدند و خانه را محاصره کردند و دیگر هیچ کس را اجازه ندادند که به ملاقات ایشان بیاید؛ ملاقات ایشان را ممنوع کردند و حتی علما آمدند، شریعتمداری هم آمد که بنا بود به او هم اجازه ملاقات ندهند، اما بعدا به او وعده دیگری اجازه دادند.
پس از آن ملاقات ممنوع شد.
بعد آمدند به امام گفتند که شما آزاد نیستید، بلکه از یک زندان به زندان دیگر منتقل شده اید و شما را آزاد نکرده ایم و بناست شما در این خانه زندانی باشید.
آنها می خواستند امام را به یک ده در اطراف تهران ببرند.
شاه پیغامی هم برای امام داده بود که انصاری رئیس ساواک شمیران به آنجا آمد و پیغام را آورد.
پیغام شاه این بود که اگر دست برندارید، فکر نکنید که من به این سادگی از این مملکت می روم، نه من اول همه را می کشم، بعد هم خودم می گذارم و می روم.
یک چنین تهدیدی هم کرده بوده که امام فرمودند : این مردی که آمده و یک چنین پیغامی آورده است.
خلاصه، دو روز ایشان در آنجا بود، ملاقاتش هم ممنوع بود.
صحبت بر سر این بود که ایشان به کجا منتقل بشوند تا بالاخره آقای روغنی با ساواک مذاکره کرد و به ساواک گفت که من حاضرم از ایشان و مراقبینش پذیرایی کنم، شما آنجا مراقب بگذارید.
عاقبت، روی هر جهت که بود امام هم راضی شدند و ایشان به منزل روغنی منتقل شدند.
آنچه خیلی امام را رنج می داد، احساسات مردمی بود.
مردم می آمدند در خیابانها و کوچه های اطراف و سر و صدای شعار و صلواتشان بلند بود، ولی مأموران نمی گذاشتند مردم با امام ملاقات کنند.
یک روز یادم است که عصر بود، ایشان در بالکن نشسته بود.
وقتی ایشان می ایستاد، پانصد متر آن طرف تر در کوچه ها مردم پیدا بودند.
آقای لواسانی و مرحوم حاج آقا مصطفی با من سه نفری کنار امام نشسته بودیم، امام خیلی ناراحت بودند.
مردم مرتب صلوات ختم می کردند.
به امام عرض کردم که شما بایستید تا این مردم لااقل چهره شما را ببینند.
امام بلند شد و ایستاد.
مردم امام را که دیدند با شعارهایشان غوغا کردند.
ناگهان امام نشستند و شروع کردند بشدت گریه کردن، آقای لواسانی گفتند : چرا گریه می کنید؟ چرا این قدر ناراحتید؟ باید تحمل کنید.
امام فرمود : من ناراحتم که بچه های من سالمند، خود من هم سالم هستم ولی جوانهای مردم، شهید شدند؛ این برای من تحملش خیلی مشکل است.
من که گریه امام را دیدم، گریه ام گرفت و نتوانستم خودم را کنترل کنم و بلند شدم رفتم اتاق دیگر و تا مدتی هق هق گریه می کردم.
یادم هست مرحوم آقا مصطفی و آقای خلخالی آمدند و بعد از مدتی که گذشت من حالم بهتر شد.
این منظره برای من خیلی عجیب بود.
به هر حال، امام دو سه روز آنجا بودند، بعد ماشین ساواک آمد و عصار پشت فرمان بود و امام به منزل روغنی منتقل شدند.
یادم هست زمانی که امام قصد خارج شدن از منزل را داشتند، من بالای سر امام قرآن گرفتم و ما هم به اتفاق حاج آقا مصطفی و دیگر رفقا، آن شب رفتیم منزل مرحوم حاج مهدی عراقی، جلسه گذاشتیم که چه کنیم و چه برنامه هایی داشته باشیم، همه متأثر بودند.
البته در عین حالی که امام منزل روغنی بودند برنامه ها تداوم پیدا کرد.
مرحوم حاج آقا مصطفی، گاهی به بیرون رفت و آمد می کرد، اعلامیه ها داده می شد، شهریه از طرف امام داده می شد و برنامه ها مرتب ادامه داشت.
ایشان مدتی منزل روغنی بودند و بعد خانواده شان را می خواستند بیاورند.
یک خانه کوچکی در صد متری خانه روغنی برای ایشان اجاره شد و امام در آنجا بودند و دیگر امیدی نمی رفت که ایشان را به این زودی آزاد کنند.
» ر.ک : خاطرات و مبارزات شهید محلاتی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، صص 55 ـ 58.

منبع:

کتاب شهید حجت‌الاسلام فضل‌الله مهدی‌زاده محلاتی به روایت اسناد ساواک - کتاب اول صفحه 33

صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد
کلیه حقوق این پایگاه برای مرکز بررسی اسناد تاریخی محفوظ است. استفاده از مطالب سایت با ذکر منبع بلامانع است.