صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد

برگ بازجوئی و صورتجلسه سید مجید فیاض

تاریخ سند: 5 اسفند 1351


برگ بازجوئی و صورتجلسه سید مجید فیاض


متن سند:

س ـ هویت شما محرز است (سید مجید فیاض) لازم است از ابتدای فعالیت های خود تا لحظه ای که شما به این محل هدایت شدید مراتب را با تعیین هدف و اینکه در این جهت با چه افرادی تماس داشتید و آنان چه نوع فعالیت هائی داشته اند مراتب را مشروحا بنویسید.
من از همان اواخر سال سوم گفته بودم به صفار که با یک فرد روحانی بنام شیخ عباس تهرانی آشنا هستم و گفته بودم که او در مسائل اسلامی و اجتماعی همیشه برای من و راضی صحبت میکند یک روز در دانشکده صفار بمن گفت که امروز یکی از دوستان من میآید و با هم بروید شیخ عباس را ببینید ساعت 5 /4 بعدازظهر کلاس تعطیل شد و من و صفار به کتابخانه دانشکده رفتیم نزدیکیهای غروب بود که دوستش آمد و او را بمن به نام محمد معرفی کرد.
سه نفری از کتابخانه دانشکده و از محیط دانشگاه خارج شدیم صفار خداحافظی کرد و رفت و من و محمد به چیذر آمدیم.
در پشت چیذر یک سراه هست او در آنجا ایستاد و من بمدرسه آمدم تا شیخ را ببینم همزمان شیخ از در مدرسه بیرون آمد او را دیدم و گفتم یکی از دوستانم که مذهبی است آورده ام تا با هم آشنا شوید (ضمنا در بین راه که میآمدیم محمد بمن گفت خصوصیات روحی او را دیگران برایم گفته اند و من الان میآیم که فقط او را ببینم.) پس از معرفی محمد سؤالاتی در مورد جهت گیری مطالعه اسلامی و نحوه تحقیق که آیا روی کتب قدیمه کار میکند یا کتابهای جدید اسلامی سؤال کرد.
این دیدار خیلی کوتاه بود و محمد از او در حضور من سؤالات دیگری نکرد در پایان شیخ عباس گفت که آدرس منزل مدرسه علمیه چیذر هست و هر وقت خواستی میتوانی مرا در آنجا ببینی.
ما خداحافظی کردیم و آمدیم و محمد گفت آنطور که بمن گفته بودند نیست و آگاهی زیادی ندارد.
(این محمد بعدها در روزنانه ها عکسش چاپ شد که همان محمد مفیدی است.) من دیگر محمد را نیز ندیدم ولی صفار هنوز بمن کتاب میداد و برایم تبلیغ میکرد.
حدود سه ماه از اول سال تحصیلی چهارم گذشته بود که صفار پرده از ماهیت کارش برداشت و در کتابخانه دانشکده بمن گفت تشکیلات مذهبی بود و دارای فعالیت پنهانی است و نام او هم حزب خدا است (بعدا بمن گفته شد در شهربانی حزب اللّه است).
ولی تو هنوز آمادگیت زیاد نیست من خودم روی تو کار میکنم و تو مرتب مطالعه کن و هر وقت آمادگیت بحد کافی رسید تو را وارد تشکیلات میکنم.
البته ابتدا مرا سوگند داد که این موضوع را با کسی مطرح نکنم یکی دو هفته بعد من بصفار گفتم که برای کارش آمادگی ندارم و او پس از ناراحت شدن بمن گفت پس این مسئله را با کسی مطرح نکن که اگر مطرح کنی خدا چوب در آستینت میکند.
بعد از این جریان من صفار را در کتابخانه دانشکده و در محیط دانشکده و در کلاس و در محیط دانشگاه میدیدم و سلام و علیک داشتم ولی او برایم دیگر کتاب نمیآورد و تبلیغ نمیکرد.
من ضمنا به حسینیه ارشاد میرفتم و در کلاس درسها شرکت میکردم پس از قطع رابطه ام با صفار باز هم به ارشاد میرفتم و نشریات ارشاد را مطالعه میکردم.
و بطور خودبخود تحت تأثیر تبلیغات دکتر شریعتی قرار گرفته بودم.
و کتابهای او را به دوستانم میدادم و حتی چند کتاب او را برای دوستم آقای راضی بردم.
بنظر خودم علت اینکه من تحت تأثیر نظریات ارشاد قرار گرفتم این بود که من در یک خانواده فقیر بزرگ شدم و آنها هم روی مسئله عدالت بسیار تکیه میکردند.
در اینجا فصل دیگری از مطالب را بیان میکنم.
حدود دو سال قبل بود که یک روز راضی بمن گفت یک دوستش در مدرسه علمیه چیذر عربی تدریس میکند و پیشنهاد کرد برای یاد گرفتن عربی نزد او برویم.
من هم پذیرفتم و نزد او رفتم و او یکی دوبار بما چند فصل از کتاب جامع المقدمات را درس داد ولی بعدا گفت که وصفش [وقتش ]کم است و نمیرسد که بما درس بدهد و به کس دیگری گفت که بما درس بدهد ما برای یاد گرفتن عربی به مدرسه میرفتم و شیخ عباس را هم آنجا میدیدم و او برای ما صحبت میکرد پس از چند جلسه اول که ما را دید و بما اعتماد پیدا کرد همیشه در مورد شکسته شدن قوانین اسلامی صحبت میکرد.
چند جلسه پس از رفتن بمدرسه بعلت دور بودن مدرسه بمنزل ما و مشکل بودن کتاب ما دیگر برای یاد گرفتن عربی بمدرسه نرفتیم ولی شیخ عباس را بطور پراکنده در محیط چیذر میدیدیم شیخ عباس یکبار بمن گفت کتاب رومن رولان را در مورد گاندی بخوان و زندگی گاندی نشان میدهد که او میخواست به انسانهای دیگر کمک کند.
او از نظر مسائل اسلامی واردتر بود تا مسائل اجتماعی و در صحبتهایش همیشه از وجود فساد.
قمار فحشاء و بطورکلی نبودن قوانین اسلامی مینالید.
اصولاً از نظر خصوصیات روحی او همیشه غلو میکرد و تظاهر مینمود خود را یک فرد وارد بمسائل اسلامی جلوه میداد و همینطور مسائل اجتماعی، بارها در صحبتهایش بمن و راضی گفته بود که چریکها را می شناسد و یکبار راضی برای من نقل کرد که شیخ عباس باو گفته بود موقعی که اسم احمد رضائی1 را در روزنامه نوشتند شیخ عباس به راضی گفته بود که او را میشناخت.
حدود 10 ماه 11 ماه پیش بود که یک شب من و راضی و شیخ عباس باتفاق بمنزل شیخ عباس رفتیم.
در منزلش او گفت که باید کاری کرد و گفت میشود با تهدید اسلحه از پاسبانها اسلحه گرفت و خود را در این کار پیشقدم جلوه داد و سه قبضه اسلحه که دو تا رزمی و یک تمرینی بود بما نشان داد یکی از اسلحه های جنگی او که دارای خشاب خالی بود از ساک که زیر تخت و کنار پای من بود درنیاورد و در خود ساک بود و وقتی از او پرسیدم چرا او را در نیاوردی گفت خشاب آن خالی است ولی آنکه تمرینی بود دارای یک جعبه کوچک شبیه قوطی کرم کوچک ساچمه بود و آن یکی جنگی دیگری دارای خشاب پر از فشنگ بود که خشاب آنرا درآورد و بما نشان داد و دوباره در جای خود قرار داد.
بعد از این جریان من و راضی باتفاق بیرون آمدیم و من متجاوز از دو ماه دیگر به چیذر نرفتم و شیخ عباس به راضی گفته بود که او ترسیده که دیگر اینجا نیامده ولی بگو مسئله اسلحه ها را با کسی مطرح نکند.
من و راضی از اینکه شیخ عباس اسلحه داشت آگاه بودیم و او را هم بطور پراکنده میدیدیم و او از آقای خمینی تقلید و تعریف میکرد.
در این اواخر در حدود پایان تیرماه بود یا اواسط تابستان که صفار در یک حادثه بمب گذاری در مقابل سینما کاپری کشته شد و از حدود یک الی یک ماه و نیم قبل از حادثه بود که دیگر به دانشکده نیامد و من او را ندیدیم ولی حدود یک ماه و نیم الی دو ماه قبل از حادثه دو شب بمنزل ما آمد بفاصله چند شب و خوابید و ساعت حدود 7 بعدازظهر بود که هوا تاریک بود و صبح زود هم رفت (بعدا در شهربانی بمن گفته شد که او آن موقع فراری بوده ولی بعلت اینکه صفار مرتب به دانشکده نمیآمد و از نظر زمانی ابتدای مخفی شدن او بوده این بود که تشخیص داده نمیشد که او آنموقع فراری بوده و من از فراری بودن او اطلاع نداشتم ولی از اینکه او در فعالیتهای خرابکاری است آگاهی داشتم و بعلت اینکه با او چهار سال پشت یک میز می نشستم حقیقۀً خجالت کشیدم که او را به منزل راه ندهم.
پس از کشته شدن صفار حدود یکماه بعد من به سربازی رفتم.
و بعلت اینکه من با او دوست صمیمی بودم و همکلاس فکر میکردم مأمورین همانموقع به نزد من بیایند و البته اگر میآمدند مهم نبود چون من با صفار قطع رابطه کرده بودم.
در سربازخانه تبریز برای دیدن دوره تخصصی بودم که یک شب روزنامه ها عکسی از محمد انداختند و نوشتند محمد مفیدی قاتل تیمسار طاهری دستگیر شده است (هر شب در پادگان به هفت یا هشت نفر مرخصی میدادند تا در شهر یکی دو ساعت بگردند و بچه ها که بیرون میرفتند روزنامه میخریدند و به داخل پادگان میآوردند و در حدود یکماه دیگر هم پس از دیدن عکس او من در پادگان تبریز بودم و بعدا به تهران منتقل شدیم که با لباس شخصی در اداره های دولتی بعنوان کارمند کار کنیم تا سربازی ما تمام شود.
ضمنا من در تبریز که بودم شبهای جمعه که پادگان تعطیل میشد به نزدیکی از دوستانم که در دانشگاه تبریز درس میخواند میرفتم او احمد معنوی تهرانی نام دارد و دانشجوی سال سوم دانشکده پزشکی دانشگاه تبریز است او در خوابگاه دانشجویان در یک اطاق که چهار نفر بودند زندگی میکرد.
و دوست دیگری داشت که حسن فرهنگی نام داشت و من دست او کتاب «خدمات متقابل اسلام و ایران» مطهری را دیدم موقعی که آنجا میرفتم در مورد شریعتی و نوشته های ارشاد و مخالفت های علماء با هم بحث میکردیم و هیچگاه صحبتهای ما با هم از این محور و مورد خارج نشد میتوانید آنها را بیاورید و بپرسید و عصر جمعه از منزل آنها من به پادگان بازمیگشتم ضمنا احمد معنوی فردی است مذهبی ولی با مسائل سیاسی کاری ندارد و من چند کتاب ارشاد را به او معرفی کرد[م].
پس از انتقال من به تهران حدود اواسط آذرماه یک روز شیخ عباس و راضی باتفاق هم بمنزل ما آمدند من از آنها پذیرائی کردم و پس از بیرون رفتن از منزل و قدم زدن در خیابان شیخ عباس گفت فدائیان اسلام رفته اند و نواب را از قبرش درآورده اند و برده اند1 جای دیگری دفن کرده اند شیخ عباس همیشه از فعالیت های فدائیان اسلام تعریف میکرد و یکبار گفت روش های چریکی که الان هست اول بار بوسیله فدائیان اسلام ایجاد و پروسه شد در بین راه شیخ عباس به راضی گفت تو برو و محمد هاشمی را بیاور صحرا (که جای مناسبی [برای] قدم زدن است و بچه ها در آنجا درس میخوانند) و منهم به این مسجد نیمه کاره سری میزنم تا ببینم تمام شده است یا نه و از آنجا ما هم به صحرا میآئیم.
در بین راه او بمن گفت این محمد که آنشب نزد من آوردی با دادن نشانی های من او را شناختم و او دو تا برادر دارد باسم آقا مصطفی و آقا مجتبی که آنها را هم می شناسم و گفت مصطفی قبلاً از زندان بوده و موقعی که زندان آمده یک آدم بی تفاوت شده و کاری باین کارهاندارد.
و بعد اضافه کرد که محمد باو کتاب و جزوه میداده و او را میدیده شیخ عباس چون یکبار مرا قبلاً با او دیده بود فکر میکرد که منهم همکار او هستم من برایش قضیه صفار را بدون اینکه نامی از او ببرم تعریف کردم و گفتم که یکی از بچه های دانشکده ما که همکلاسم نیز بوده است در یک حادثه بمب گذاری کشته شده است و ضمنا اضافه کردم که او مذهبی نیز بوده است، و در پایان باو گفتم من مدت کمی با اینها بودم ولی بعدا بعلت نداشتن آمادگی کناره گیری کردم.
شیخ عباس فکر کرد که من باو دروغ میگویم و میخواهم که او نفهمد که من کاری میکنم و واقعا نمیپذیرفت که من قطع رابطه کرده ام بعد باو گفتم که اگر من باز هم ارتباط داشتم پس از بین رفتن دوستم یا پس از دستگیری محمد میرفتم و مخفی میشدم ولی من زندگانی خودم را ادامه دادم.
او گفت تو در هر صورت سد راه خدا میکنی و باید فعالیت کرد و اگر کسانی باشند و بشناسی من حاضرم جنسهای خودم را در اختیار آنها بگذارم من گفتم یک نفر را در دانشکدمان میشناسم ولی مسئله ترس و گیر افتادن را مطرح کردم و گفت این کارها برای اسلام و مردم است و باید کرد و با آیاتی از قرآن و نهج البلاغه مرا ترغیب و تشویق به انجام تماس نمود پس از مجاب نمودن من باو گفتم که تماس میگیرم و نتیجه را بتو میگویم.
چند دقیقه بعد راضی آمد و گفت محمد هاشمی در منزلشان نبود و من و راضی از شیخ عباس خداحافظی کردیم و او تنها رفت.
ضمنا پس از قطع رابطه من با صفار، من در کتابخانه دانشکده و محیط دانشکده صفار را مرتب با فرد دیگری میدیدم (که نمیدانم رشته ریاضی است یا فیزیک) و او در کلاسهای ساختمان عقبی دانشکده علوم درس میخواند که مربوط به ریاضی یا فیزیک است.
از طرفی من از ماهیت صفار آگاه بودم و از طرف دیگر او را مرتب با همان فرد مورد نظر (در شهربانی معلوم شد که نام او اسداللّه تأملی است) میدیدم این بود که به اسداله تأملی مشکوک شدم که او هم همکار سعید است.
حدود دو هفته بعد من (اواخر آذر یا اوایل دی) تأملی را دیدم درپشت دانشکده علوم و باو گفتم تو اکبر را می شناسی و او را می بینی و اگر این امکان برایت هست باو بگو بیاید به منزل آن دوستش که در شمیران است.
و او گفت که نمیتواند اکبر را ببیند در پایان من باو گفتم که این مسئله را با کسی مطرح نکن و او هم پذیرفت و از هم خداحافظی کردیم.
شب جمعه من شیخ عباس را در مسجد چیذر دیدم که بسمت شمال میآمد و من باو گفتم که تماس گرفتم و طرف مورد نظر بمن جواب منفی داد.
او میخواست بمسجد برود در هنگام خداحافظی بمن گفت من یک گونی کتاب توقیفی دارم آیا تو جائی داری که من آنجا بگذارم بطور موقت و بعدا میبرم من گفتم در منزل خودمان که نمیشود ولی یک باغی است که ساختمان آن خالی است میشود آنجا گذاشت.
فردا شب که هوا هم تاریک بود شیخ عباس به منزل ما آمد و گفت آورده ام و بیا برویم من و او رفتیم و دو تا جعبه در عقب یک وانت مزدای کوچک بود به در باغ رسیدیم دو تا جعبه بزرگ و وزین بود که یکی را من گرفتم و یکی را او و آنها را در باغ امامی که دست پدرم هست و پدرم آنجا باغبان گذاشتیم و کلید را از روی گنجه برداشتم که پدرم نفهمد و در گنجه مقابل گذاشتم کنار لولای در که معلوم نبود.
موقعی که ما آنها را آنجا گذاشتیم شیخ عباس گفت که اینها اسلحه است و مال یکی از دوستانم هست که او را گرفته اند و من جائی نداشتم که بگذارم بطور موقت اینجا باشد و من بعدا میآیم و آنها را میبرم.
در حدود 5 یا 6 هفته اسلحه ها در باغ امامی بود و من بعضی جمعه ها یا شبهای جمعه برای دیدن شیخ عباس برای اینکه جنسهای خودش را ببرد به چیذر و به منزل راضی میرفتم و در حدود 20 روز قبل از معرفی خودم یک روز او را در مدرسه دیدم و گفتم تکلیف چه میشود گفت اگر تا سه هفته دیگر بمنزل شما آمدم که هیچ اگر نیامدم تو به مدرسه بیا صبح جمعه ساعت 9 تا من ترتیب بردن آنها را بدهم این قضیه در اینجا نیمه کاره ماند.
شب چهارشنبه آخرین هفته ای که من آزاد بودم من از سرکارم مستقیما به منزل خواهرم رفتم و شب را آنجا بودم صبح وقتی بمنزلمان آمدم پدر و مادرم گفتند دیشب مأمورین به منزل آمده اند و همه جا را گشته اند چرا مأمورین اینجا آمده اند مگر تو چه کار کرده ای من میدانستم قضیه خلاصه بطریقی فاش شده است ولی بآنها چیزی نگفتم و فقط گفتم فعلاً چه کار باید کرد.
پدرم و دامادمان گفتند بهترین راه این است که خودت بروی و خودت را معرفی کنی من شب پنج شنبه (فردا شب) در منزل خودمان ماندم و یک نفر مأمور ساعت 5 /10 بمنزل ما آمده و در زد دامادمان در را باز کرد و من در ایوان ایستاده بودم و حرفهای آنها را می شنیدم.
مأمور پلیس دامادمان را با من اشتباه کرد و گفت آقا مجید شما با ماشین تصادف کرده اید چند دقیقه تا کلانتری بیائید با شما کار دارند من با توجه به اینکه مأمورین شب قبل منزل ما را گشته اند و دوباره امشب هم آمده اند و با توجه باینکه راه فرار از پشت منزلمان وجود داشت معهذا آمدم و با مأمور سلام و علیک کردم و او با ماشین خودش جلو آمد و من و دامادمان با ماشین پیکان دامادمان به کلانتری آمدیم منظور از نوشتن این توضیح این بود که من خودم، خودم را معرفی کرده ام من در روزهای اول بازجوئی تقریبا به جز یک مسئله...
تمام قضایا را گفته بودم و بعد از چند روز این مسئله که بعنوان امانت اسلحه نزد من گذاشته شده است خودم با اختیار به مأمورین اطلاع دادم و هدفم از این کار کمک به مأمورین و کوشش برای خلاصی خودم بوده است و تصمیم گرفتم هر زمان که خلاص شوم سرم را در لاک خودم بنمایم و به زندگانی خودم برسم.
و علت اینکه پس از مدتی این مسئله وجود اسلحه ها را گفتم و همان اول نگفتم ترس از انتقام صاحب اسلحه ها بوده است (توضیحا بعرض میرسانم موقعی که من از سربازی برگشتم راضی بمن گفت که شیخ مدتی اینجا نبوده و برادرش در راه تبریز با ماشین تصادف کرده و رفته بوده مخارج او را بپردازد و موقعی که به من گفت اینجا آمده گفت الان هم اینجاست هم قم.).
صبح روز پنج شنبه که من شب آنروز به کلانتری آمدم به باغ رفتم و اسلحه ها را با فشنگ که در گونی ریخته بودم به داخل استخر انداختم و به پدرم و مادرم گفتم یک گونی اسلحه من در استخر امامی انداخته ام بمحض گفتن این مسئله پدرم بر سرش کوبید که چرا اینکار را کردی و مادرم گریه کرد.
من گفتم مال من نیست و مال کس دیگری است.
و گفتم این اتفاق افتاده است و کاری نمیشود کرد.
گفتم اگر تا سه چهار روز بعد از رفتن من آن آخوندی که آنروز با آن پسره چیذری به منزل ما آمد، اینجا آمد بدهید او ببرد و الا آنها را از بین ببرید و پدرم گریه کنان گفت در چاه مستراح باید ریخت و من تا موقعی که به مأمورین گفتم اطلاع نداشتم که دیگر در بیرون چه شده، آیا شیخ آمده برده یا نه و آیا هنوز در استخر است یا جای دیگر در هر صورت من قضیه را گفتم بامید اینکه خلاص شوم و بعد مأمورین رفتند و اسلحه ها را آوردند.
فیاض

توضیحات سند:

1ـ احمد رضائی فرزند خلیل اللّه در سال 1324 ه ش در تهران متولد شد، مشارالیه که دانش آموز دبیرستان بود در تاریخ 23 /5 /1342 به همراه مصطفی مفیدی دستگیر شد وی که در جلسات مسجد هدایت و مسجد جلیلی که در آن دوران کانون سخنرانی های ضد رژیم بود، شرکت میکرد.
با تشکیل، سازمان مجاهدین خلق، به فعالیت های مخفی پرداخت و از سال 1350 مورد تعقیب ساواک قرار گرفت تا اینکه در روز یازدهم بهمن ماه 1351 در درگیری خیابانی با مأمورین، کشته شد.
پرونده ساواک 1 ـ شهید حاج مهدی عراقی در خصوص تغییر قبر شهید سید مجتبی نواب صفوی و یارانش در خاطرات خود چنین میگوید: "این چهار تا [آقای طهماسبی، ذوالقدر، سید محمد واحدی و شهید نواب صفوی] را تقریبا در فاصه ای با هم دفن کرده بودند در مسگرآباد که البته آمدند نبش قبر کردند و الان برده اند، قم هستند هر چهار تا را بردند .
ناگفته ها ص 134

منبع:

کتاب شهید حجت‌الاسلام سید علی اندرزگو به روایت اسناد ساواک صفحه 153










صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد
کلیه حقوق این پایگاه برای مرکز بررسی اسناد تاریخی محفوظ است. استفاده از مطالب سایت با ذکر منبع بلامانع است.