صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد

موضوع مقاله مجله فردوسی: کشمکش

تاریخ سند: 3 شهریور 1332


موضوع مقاله مجله فردوسی: کشمکش


متن سند:

ممکن نبود جوانی او را ببیند و بر زیبائی و تناسب اندامش خیره نگردد به قدری قشنگ و خواستنی بود که بی اختیار بیننده را مجذوب می کرد، فوق العاده به او علاقمند بودم و این علاقه حتی از علاقه زن و شوهری نیز تجاوز کرده و به پایه پرستش رسیده بود.
محل اقامت ما در «سندیکر» یکی از شهرهای کالیفرنیا بود.
در آنجا داروخانه ای دائر کرده و از این راه زندگی متوسطی می گذراندیم.
ولی از آنجایی که «کلر» میل بیشتری به شیک پوشی داشت مخصوصا علاقه زیادی به پالتوهای پوستی گران قیمت از خود نشان می داد مرا وادار می کرد که برای بدست آوردن وسایل خوشنودی او زحمت زیاد را بر خود هموار ساخته و کار زیادی انجام دهم.
روی این اصل بیشتر شبها نیز در داروخانه مشغول کار می شدم و این عمل برای من خیلی دشوار بود زیرا در این صورت کمتر کلر را می دیدم و بیشتر رنج می بردم.
او را آزاد گذاشته بودم و با هرکس مایل بود معاشرت می کرد زیرا عشق و علاقه شدیدی که نسبت به او داشتم مانع از این می شد که بتوانم سوءظن و بدگمانی نسبت به او پیدا کنم.
تا اینکه «بوب دالتون» در زندگی، ما دو نفر داخل شد و رفته رفته فهمیدم که علاقه زنم نسبت به من کم می شود بطوری که بعد از مدتی حس کردم عنقریب کلر از دستم خواهد رفت و از این حیث همیشه ترس داشتم که مبادا روزی زنم از من جدا شود.
بوب دالتن جوانی بود بوالهوس و خوش سیما و ثروتمند که در یک شب نشینی دوستانه با همدیگر آشنا شده بودیم و کلر از همان اولین جلسه از او خوشش آمده بود.
یکسال از عروسی ما می گذشت که یک روز برحسب تصادف و اتفاق در وسط روز از داروخانه به طرف منزل می رفتم که ناگاه جلوی در خانه اتومبیل دالتن را دیدم با اینکه این امر برای من تازگی نداشت ولی این دفعه نمی دانم چرا عصبانی شدم و با خود می گفتم که دالتن بالاخره کار خود را خواهد کرد و کلر را از دستم خواهد گرفت با این فکر وارد منزل شدم دیدم کلر دارد چمدانهای خود را جمع آوری می نماید به محض اینکه چشمش به من افتاد بدون مقدمه گفت : خوب من هم به آرزوی خود رسیدم و راحت شدم، آن چیزی را که می خواستم پیدا کردم همیشه به فکر این بودم که مرد پولدار و خوشگلی پیدا نمایم.
تا از دست تو که ابدا به فکر من نبوده و قادر نیستی آرزوهای مرا برآورده سازی خلاص شوم، آن روز رسیده و حالا می روم با دالتن زندگی نوینی را شروع کنم.
در آن لحظه هر کس بجای من بود چه می کرد؟ بطور قطع او را آزار و شکنجه می داد و به خواری تمام از منزل بیرون می نمود، ولی من با شنیدن این کلمات از زبان کلر که هر کلمه آن مثل نیشی در قلبم فرو می رفت تعادل خود را از دست داده و بی اختیار و بدون صدا در روی تختخواب نشسته و چشم های خود را به کلر دوختم هیچ فکر نمی کردم که کلر اینطور نتیجه زحمات شبانه روزی مرا و آن هم باین سادگی بدستم بدهد در هر حال قدری که بخود آمدم علاجی پیدا نکردم مگر اینکه به او التماس کنم و بخواهم تا از من جدا نشود.
به همین جهت گفتم : ای کلر عزیزم...
چقدر بی انصافی آیا من در جلب رضایت تو قصوری کرده ام؟...
مگر نه اینست که برای خوشبختی و سعادت تو شب و روز کار می کنم؟ پس به چه دلیل مرا رها کرده و با دیگری می خواهی زندگی کنی، قدری تحمل کن...
بیا با هم در اطراف این موضوع بحث کنیم و فکر بیشتری بنمائیم تو که می دانی من چقدر به تو علاقمندم و چقدر از دوری تو رنج خواهم برد، رحم کن و از این راهی که می خواهی بروی هنوز قدمی برنداشته برگرد...
کلر در این مدت که مشغول کار بود مثل اینکه ابدا این صحبتها بگوشش نخورده برگشت و با خنده نفرت انگیزی گفت دور شو بدبخت من از تو متنفرم، خوب است قیافه خود را در آئینه تماشا کنی، باز در روزهای اول عروسی که لباس افسری تنت بود قدری جدی و خوش هیکل بودی ولی الان با آن عینک و این لباس اصلاً حاضر نیستم جوان خوش هیکل و ثروتمندی مثل دالتن را ترک کرده دقیقه ای هم روی تو را ببینم، فهمیدی؟!!...
با عصبانیت چمدان را برداشته و روی میز عکسی را که سه روز پیش انداخته بودیم برداشت و به طرف من پرت کرده و گفت بگیر این هم مال تو و تا من بخود آمدم از اطاق خارج شده بود.
به دنبالش دویدم و فریاد زدم کلر برگرد...
به من رحم کن...
برگرد...
ولی او به تندی رفت و حتی به عقب خود هم نگاه نکرد در آن موقع بود که دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم و گفتم برو...
برو...
هر کجا که می خواهی حالا دیگر از دست تو راحت شده و از عذاب 24 ساعت کار آسوده خواهم شد.
بدین ترتیب کلر از من جدا شد و زخم التیام ناپذیری در روحیه من ایجاد کرد.
مدتی قریب یک ماه گذشت و من در نتیجه خوردن غذاهای نامرتب و نامناسب و کشیدن بی خوابی ها دچار کسالت جسمی شدم و ضمنا فکرم نیز مختل شده بود دقیقه ای از فکر کلر فارغ نبودم.
روزی تصمیم گرفتم که به منزل دالتن رفته برای یک مرتبه هم شده کلر را ببینم و باز سعی کنم تا بلکه او را دوباره به خانه خود آورم.
منزل دالتن کنار دریا بود، موقعی رسیدم که هر دو در آفتاب دراز کشیده بودند با حالت پریشانی سلام کردم و اظهار ادب نمودم ولی آنها هر دو طوری نسبت به من رفتار کردند که طلبکار نسبت به مقروض می کند! جلو رفته دست کلر را در دست خود گرفته گفتم : عزیزم...
کلر مهربان...
آیا حاضر نشدی که بازگردی؟ من بی تو نمی توانم زندگی کنم برای تو زنده هستم.
و در کنار تو خوشبختی را حس می کنم.
آخر چرا مرا اینقدر رنج می دهی مگر من چه گناهی کرده ام که مستوجب این چنین عذاب باید بشوم.
آخر رحم کن...
در آن حل دالتن پیش آمد و با حالت مخصوصی گفت ممکن است از شما خواهش کنم از اینجا بروید.
خوب است مزاحم ما نشده و ما را راحت بگذارید.
یکدفعه عصبانی شدم بدون اینکه بفهمم چه می کنم مشت خود را به تندی بلند کرده و محکم به صورت او نواختم.
بلافاصله درهم آویختیم، او از من قوی تر بود و مرا به قدر کافی کتک زد، تا بالاخره کلر ما را از همدیگر جدا کرده و دست در بغل دالتن انداخته و به طرف منزل رفتند و من با یک حالت عصبانی و سرشکستگی در حالی که به شناس خود بد می گفتم و به دالتن و کلر نفرین می کردم به طرف داروخانه برگشتم.
آن روز در داروخانه رفقایم جمع شده و چون کم و بیش از زندگی داخلیم با اطلاع بودند از من راجع به کلر و اینکه چه تصمیمی درباره او گرفته ام دائما استفسار می کردند.
یکی از رفقا بنام فریدی رو به من کرده گفت خاک بر سرت کنند مگر تو رگ و غیرت نداری اگر من به جای تو بودم هرکس زنم را از دستم می گرفت او را بهیچوجه زنده نمی گذاشتم، یعنی او را می کشتم...
فهمیدی؟ می کشتم...
.
حرفهای فریدی مخصوصا کلمات آخرش مثل پتکی بر پیکر نحیف من فرود آمده و تأثیر عجیبی در مغزم کرد انعکاس کلمه «می کشتم» دائما در گوشم طنین انداز بود.
بعد از رفتن رفقا در حالت بهتی فرو رفته دائما با خود می گفتم: می کشتم...
می کشتم...
بطوری این فکر کشتن در من تقویت شد که کم کم شروع کردم به طرح نقشه ای که دالتن را از بین ببرم.
فردای آن روز به سلمانی رفته و به طرز دیگری اصلاح کردم و یکدست لباس شیک خریده حتی عینک خود را مبدل به عینک پنس نمودم و به این طریق خیلی عوض شده بودم! در جنوب شهر منزل تازه ای اجاره کرده و نام فامیل خود را عوض کرده و بنام «پل سادرن» موسوم گردیدم.
هفته ای دو روز در آنجا می گذراندم و باقی را در داروخانه و منزل اصلی بودم، در اینجا بنام «دکتر وارن» معروفیت داشتم البته دکتر وارن که شخصی بی اندازه مهربان و متواضع و فروتن بود ولی پل سادرن را جوانی شوخ و خوش پوش و خوش لباس و رویهمرفته یک مرد به تمام معنی معاشر و اجتماعی که یک تاجر لوازم توالت بود می شناختند.
دو روز بعد به منزل دالتن تلفن کردم و او را تهدید نمودم البته با یک صدای غیرعادی بنام پل سارن.
در همسایگی خانه تازه ام دختری بود بنام «مری» که دختری عکاس بود و بی اندازه در فن خود مهارت داشت.
دختری بود قشنگ و نجیب روزی در خیابان مشغول گرفتن عکس از بچه ها بود و من به خیال اینکه از من عکس می گیرد خود را کشیدم او از من عذرخواهی نمود و بدین ترتیب رابطه ما برقرار شد.
بعدا هفته دو روز که در جنوب شهر بسر می بردم به اتفاق مری کنار دریا می رفتیم و خیلی خوش می گذشت.
با این وصف هیچوقت کلر و دالتن از نظرم محو نمی شدند.
مرتبا هر روز بنام پل سادرن به دالتن تلفن می کردم و او را مورد تهدید قرار می دادم به اسم اینکه دو سال قبل خورده حسابی با هم داشتیم و می خواهم تصفیه کنم.
روزی در بالکن منزل مری نشسته بودم و با خود فکر می کردم ایکاش قبل از اینکه پل سارن بشوم یعنی موقعی که دکتر و ارن بودم با او ازدواج می کردم و بدست کلر نمی افتادم تا به این روز درافتم.
در این اثنا مری با دوربین عکاسی وارد شد و گفت تکان نخور با همین ژست می خواهم از تو عکسی بگیرم ولی من برای اینکه شوخی کرده باشم دوربین از او گرفته و در حالی که او سعی داشت دوباره دوربین را از من بگیرد دستش را گرفتم، دستهایمان برای اولین مرتبه به هم نزدیک شد و چند ثانیه مری در آغوش من بود و بدین ترتیب دوستی من و مری تبدیل به یک عشق عجیب و تازه ای گردید.
روز بعد در داروخانه به رفیقم فریدی گفتم آیا حاضری با من به منزل دالتن بیایی فریدی گفت آیا تصمیم گرفته ای او را از پای در آوری.
گفتم نه فقط می خواهم قدری صحبت کنم خواستم تنها نباشم.
گفت برویم.
راه افتادیم موقعی که وارد منزل دالتن شدیم هر دو تازه از شنا برگشته بودند به محض اینکه مرا دیدند خیلی ناراحت شدند فورا به کلر نزدیک شدم و گفتم آیا پشیمان نشدی؟ بیا باز با هم باشیم آخر ما منزلی داریم، زندگی برای خودمان ترتیب داده بودیم چطور حاضر شدی از تمام آنها صرفنظر کنی از تو تمنا دارم باز گردی، ترا بخدا به من بازگرد.
ترا می پرستم.
کلر بدیده حقارت به من نگریست، گفت خواهش می کنم اینجا را ترک کنی...
برو، برو از تو بیزارم.
در جواب گفتم کلر عزیزم تمام خطاهای ترا می بخشم، گذشته را بگذشته می سپاریم مثل اینکه تازه می خواهیم شروع به زندگی کنم، بیا برویم کلر رو به دالتن کرده گفت می بینی چه می گوید؟ دالتن با خونسردی کاملی گفت ولش کن او بچه است هنوز نمی فهمد گوش به حرفهایش مده.
در این موقع دیدم رفیقم به طرف او راه افتاده ولی فورا خود را به طرف جلو انداخته و گفتم خوب بزور که نمی شود کاری کرد، هر چه بایستی می گفتم گفتم، حالا باز هم تکرار می کنم کلر، در خانه من در همه حال به روی تو باز است هر آن فکرت عوض شد به سوی من باز گرد دستم را به سوی دالتن دراز کردم و گفتم دالتن بهتر نیست ما با هم رفیق باشیم؟...
این حرف تأثیر عجیبی در هر دو آنها کرد و فریدی به قدری عصبانی بود که تا داروخانه ابدا صحبتی با من نکرد.
نقشه ام داشت عملی می شد و کار به خوبی پیشرفت می کرد در آن موقع که تبسم ظفر بر لبهایم آشکار گردید.
به داروخانه رسیدیم از فریدی خداحافظی کردم و به طرف منزل جنوب شهر رفته لباسها را عوض نمودم و خود را شیک درست کرده همان پل سارن شدم.
با اتومبیل خود به طرف منزل دالتن رفتم شب بی اندازه تاریکی بود بطوری که از دو قدمی نمی شد اشخاص را تشخیص داد، ماشین را کنار جاده نگاه داشته خود پیاده شدم.
از پنجره به داخل اطاق نگاه کردم دالتن را دیدم روی کاناپه خوابیده.
خیلی منتظر شدم تا بلکه از کلر خبری بشود ولی اصلاً مثل اینکه او در آنجا نبود.
آهسته در را باز کردم داخل شدم ابتدا به جستجو پرداخته ناگاه چشمم به چکشی که روی میز بود افتاد بی اختیار آن را برداشته و جلو آمدم نزدیک کاناپه ایستاده قدری فکر کردم که ناگاه دستم را بلند کرده به مغزش فرود آوردم ولی قادر نبودم، با خود گفتم، کمال نامردی و ناجوانمردی است که شخصی را در خواب بدون دفاع به قتل برسانم و ضمنا با خود فکر دفاع می نمودم اگر چنانچه موفق شدم دالتن را بکشم بعد چه خواهد شد؟...
همین طور فکر می کردم و حس می نمودم که دیگر علاقه اولی را به او ندارم زیرا مری در زندگی من تأثیر خود را بخشیده بود، در این اثناء مثل اینکه در خواب هستم یکدفعه چکش از دستم افتاد و به صدای آن دالتن از خواب پرید و روی کاناپه نشست و با تعجب به من می نگریست، به محض اینکه چشمش به من افتاد اول نشناخت خنده ام گرفت و گفتم نترس من دکتر وارن هستم ولی اکنون پل سارن می باشم و برای گرفتن انتقام آمده بودم و انصاف باید بدهی برای من خیلی آسان بود که ترا در حالت خواب با یک ضربه چکش از پای در آورم ولی فقط یک موضوع مانع از انجام عمل گردید و آن هم این بود که فکر کردم کلر ارزش این کار را ندارد زیرا اگر تو نباشی دیگری به جای تو خواهد نشست.
دالتن تازه از بهت خارج شده بود و گفت چه خبر است مگر چه اتفاقی افتاده؟ گفتم خیلی بچه هستی تو خیال می کنی کلر همانطور که گفته به سینما رفته حال آنکه او با یک جوان دیگری حتما رابطه داشته است.
دالتن از شنیدن این صحبتها به فکر فرو رفت و در این موقع حالت دالتن عینا شبیه زمانی بود که کلر می خواست مرا ترک کند.
از آنجا برگشته به منزل مری رفتم ولی متأسفانه منزل نبود و به خارج رفته بود به صاحبخانه گفتم می خواهم به تعداد اطاقها اضافه کنم زیرا خیال دارم با مری ازدواج نمایم به منزل اصلی خود برگشتم تا اقدامات لازمه را برای اسباب کشی و دیگر کارها انجام دهم.
خیلی خوشحال بودم زیرا زندگی تازه ای برای خود فراهم می کردم به محض اینکه وارد منزل شدم دیدم کلر انتظار مرا می کشد البته اول باور نمی کردم که او باشد ولی خود او بود با حالت خشن گفتم چه می خواهی و در اینجا چه می کنی و برای چه به اینجا آمده ای؟ با یک بیان شیرین رو به من کرده گفت فقط برای خاطر تو! گفتم اشتباه می کنی زندگی ما تمام شد...
حال من آن وارن اولی نیستم ذره ای به تو علاقه و محبت نسبت به تو در قلبم وجود ندارد، اگر سه هفته قبل این عمل را می کردی به پای تو می افتادم ولی این را بدان که دیگر مری جای تو را در قلبم گرفته و من به او تعلق دارم...
تو به سوی دالتن خود برگرد که او می تواند بهتر آرزوهای ترا برآورد.
کلر با سردی رو به من کرده و گفت دالتن دیگر وجود ندارد او مرد...
او کشته شد.
گفتم چطور ـ دالتن مرد؟! گفت : بله کشته شد...
به وسیله هفت تیر آن هم بدست من ولی چون نوکر خانه نظر خاصی نسبت به من داشت روی این اصل گذاشت فرار کنم و در ضمن به پلیس هم خواهم گفت که من بیش از یک روز آنجا نبودم.
با خشونت هر چه تمامتر رو به او کرده و گفتم برو بیرون من دیگر آدمی نیستم که با تو زندگی کنم...
بروید، دالتن دیگری پیدا کنید برای شما آسان است در هر صورت غیرممکن است بگذارم امشب را اینجا بمانید.
کلر گفت مطمئن باشید که خواهم ماند و اگر بیش از این سختگیری کنید خواهم گفت که در این قضیه شرکت داشتید.
ناگهان ضربه سختی بر در وارد آمد کلر خود را پنهان ساخت و من تنها ماندم موقعی که در باز کردم سروان (بن آبل) رئیس آگاهی را دیدم که وارد شد، اول تمام اطاق را از نظر گذراند و بعد پرسید خانم «کلر وارن» کجا هستند آیا اینجا می باشند؟ در همان حین کلر با لباس خواب وارد شد با یک وضعیت شهوت انگیزی که نصف بدنش عریان بود، بن آبل گفت بهتر آن بود که شما منزل دالتن را ترک نمی کردید زیرا در این صورت ما را بیشتر مظنون می کنید، یکدفعه چشمم بدست سروان افتاد و دیدم پیپ من در دست اوست و فورا متوجه شدم موقعی که منزل دالتن بودم از جیبم افتاده بود.
همان موقع معاون بن آبل وارد شد و گفت قربان هر چه عقب پل سارن گشتیم پیدا نکردیم.
بن آبل گفت مانعی ندارد او را هم پیدا می کنیم و اضافه کرد که البته اشتباهات کوچک راهنمائیهای بزرگی خواهد نمود.
بن آبل مختصر تحقیقاتی از من نمود، برخواست که برود من و کلر مثل یک زن و شوهر صمیمی آنها را تا دم درب مشایعت کرده برگشتیم ولی پس از اینکه در را بستیم دستهای کلر را که دور کمرم حلقه کرده بود باز نموده به یک طرفی پرت کردم.
کلر با خونسردی گفت تو دیگر اجازه نداری در مقابل آنها صحبت کنی تمام سؤالات آنها را خود من جواب خواهم داد.
خیلی عصبانی و ناراحت بودم و فهمیدم که پای مرا هم به میان آورده.
سیلی محکمی به صورتش زدم ولی او در جواب سیلی من خندید و به سمت یکی از اطاقها رفت.
فردای آن روز سروان بن آبل آمد و از من اجازه گرفت تا چند ساعتی با کلر تنها باشد و تحقیقات خود را ادامه دهد دو روز بود به سراغ مری نرفته بودم زیرا می ترسیدم پلیس به آن بیچاره هم ظنین شود.
مراجعه زیاد بن آبل به من فرصت نمی داد که نقشه رهایی از دست کلر را طرح نمایم ضمنا تصور می کردم که سروان آنقدرها هم باهوش نیست زیرا قبل از اینکه اسلحه را پیدا کند می گفت اسلحه متعلق بخود دالتن است و او را با اسلحه خودش به قتل رسانیده اند.
در صورتی که به خیال من اگر نوکر دالتن را گرفته تحت فشار قرار می دادند او حقایق را بهتر آشکار می کرد غیبت چند روز متوالی من باعث شد ک مری به اداره پلیس رفته و علت غیبت مرا جویا شود و با ارائه عکس بگوید نامزد من با این مشخصات مفقود شده است.
روزی نشسته بودم که ناگاه دیدم سروان بن آبل با مری وارد شدند به محض اینکه چشم مری به چشمم افتاد متوجه شد که نباید حرفی بزند در همان موقع بن آبل مری را به من معرفی کرد و من آنها را دعوت به نوشیدن قهوه نمودم سروان شروع کرد از زیباییهای کلر تعریف کردن و ناگاه قهوه خود را بو کرد و گفت ببخشید ببینید چه قهوه خوش بویی است.
من گرفتم بو کردم ولی بخار قهوه شیشه عینک مرا تار نمود و بن آبل اظهار تأسف کرده و دست دراز کرد عینک را از چشمم بردارد و من فهمیدم که می خواهد به قیافه من بدون عینک نگاه کند عکسی که مری به اداره پلیس ارائه داده بود بدون عینک بود سروان می خواست مرا بشناسد.
بلافاصله شروع به صحبت از مری کرد که او چقدر به عاشقش وفادار می باشد و تا چه اندازه به او علاقمند است و بعدا اظهار تأسف کرد که چطور معشوقش رفته و به او اطلاع داده است که کجا می روم من بی اندازه در شک و تردید بودم و می ترسیدم مری خونسردی خود را از دست بدهد و چیزی بگوید ولی او در عوض با یک غرور و صدای محکمی گفت جناب سروان با اجازه چه کسی شما در نزد یک نفر خارجی از عشق من صحبت به میان می آورید؟ موقعی که مری این صحبتها را می کرد من از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم و کم مانده بود که برخاسته او را در آغوش بگیرم و دهانش را که این حرفها را می گفت غرق بوسه سازم ولی اجبارا خودداری نمودم سروان بیش از این ادامه به سخن نداد و دست مری را گرفته و خداحافظی نموده و رفت زیرا به نظرم دلیلی برای توقیف من بدست نیاورده بود.
فردای آن روز موقعی که در داروخانه بودم دیدم مری پیش می آید، گفتم خواهش می کنم برو منزل و نگران نباش همه چیز درست خواهد شد.
گفت : آه...
چطور من می توانم برگردم ـ می ترسم ـ الساعه دارند منزل را جستجو می کنند خدایا چه کار کنم...
بعد از این چه خواهد شد؟ خواستم او را روانه منزلش کنم ولی در همان لحظه فهمیدم قدری دیر شده چون ماشین پلیس را جلو در ایستاده دیدم فورا مری را بطوری که کسی او را نبیند پشت یکی از قفسه ها راهنمایی کردم در آن حال بن آبل وارد شد و فکر می کنم که متوجه قضییه گردید ولی به روی خود نیاورد و فقط برای چندین دقیقه شروع به بازجویی از من کرد.
این دفعه تمام جریان را گفتم و صریحا اقرار کردم که پل سادرن خود من می باشم ولی ابدا صحبت های مرا قبول نمی کرد...
.
سروان بن آبل گفت چیز غریبی است هر آن به یک موضوعی تصادف می کنم ولی قدر مسلم آن است که تنها کسی که بی اندازه نسبت به شکستن دالتن اقدام می کرد پل سادرن بود که آن هم خود جنابعالی می باشید من از تمام عملیات شماها با اطلاع هستم حتی می دانم از کجا بنام پل سادرن به دالتن تلفن می کردید، حالا بگویید هفت تیر کجا است.
با اشاره سر گفتم ابدا اطلاعی ندارم تکرار کرد و گفت : با شما هستم می گویم هفت تیر کجا است.
آن موقع بود که از کوره در رفتم و فریاد زدم به چه مناسبت سراغ هفت تیر را از من می گیرید چرا نمی روید از زنم کلر بپرسید او رفیق دالتن بود نه من؟! بن آبل سکوت اختیار کرد و خارج شد.
با فکر خود می جنگیدم که نکند سروان بن آبل هم عاشق کلر شده و می خواهد مرا بیچاره کند.
روز بعد آمدند و مرا به منزل دوم یعنی منزل پل سادرن هدایت کردند، در اطاق نشسته بودم ناگاه صدای کلر را شنیدم که با سروان وارد شدند ناگفته نماند که سروان کلر را بنام معاون خود به مری معرفی کرده بودم کلر در تمام مدت دست در دست بن آبل مثل اینکه می خواهد او را اغفال کند.
ولی برعکس مری به محض دیدن من خود را در بغلم انداخت و گفت : پل عزیزم ـ پُل چرا چنین کاری کردی؟ گفتم مری من نکشته ام باور کن...
بن آبل گفت : انکار نکنید همین الان هفت تیری که بوسیله آن پل سادرن دالتن را کشته پیدا کردیم و با دست اشاره به بالشهای روی تخت خواب کرد مثل اینکه قبلاً هفت تیر در آنجا بود.
کلر با خنده موفقیت آمیزی گفت : آقای سروان این شخص اقرار نخواهد کرد مگر موقعی که به اطاق گاز برود در این موقع پلیس پیش آمد و از بنآبل اجازه توقیف مرا گرفت.
سروان مردد بود کلر آقای بن آبل چرا فکر می کنید شما می گفتید اگر هفت تیر را بدست بیاوریم توقیفش می کنیم، حال چرا معطلید؟...
.
بن آبل خندید و رو به کلر کرد و گفت من از روز اول نسبت به شما مشکوک بودم ولی هیچ به روی شما نیاوردم و چون دیدم شما شروع کردید رل یک عاشق را بازی کنید من هم قبول کردم در مقابل شما رل معشوق را بازی نمایم ولی بدانید وظیفه من بالاتر از عشق بازی با شما بود اما راجع به هفت تیر تا دیشب از آن با شما هیچ اظهاری نکرده ام ولی دیروز بعدازظهر کلیه اثاثیه این اطاق را عوض کردم و اثاثیه دیگری عینا اولی، بجایش قرار دادم دیشب به شما گفتم اگر هفت تیر در منزل پل سادرن یا همان وارن پیدا شود او محکوم خواهد شد و کار انجام خواهد یافت.
البته چنانچه گفتم اصل اثاثیه در اداره است و این اثاثیه فعلی کپیه ای از آنها است و شما قطعا بعد از شنیدن موضوع برای اینکه وارن محکوم شود امروز صبح هفت تیر را آورده در این جا مخفی کرده اید و بلافاصله هم به من خبر دادید که اطلاع دارید وارن هفت تیر را کجا مخفی کرده است و اضافه نمودید موقعی که او مخفی می کرد شما هم حضور داشتید.
در این موقع که کلر به تدریج حالش خراب شده بود به طرف در پرید که فرار کند ولی افراد پلیس او را گرفتند، سروان بن آبل گفت متأسف هستم از اینکه این اتفاق افتاد زیرا بی اندازه از شما خوشم آمده و آرزوی من تنها این بود که همانطوری که نقشه کشیده بودی با تو به کوه «آکاپولکو» می رفتیم ولی حالا مجبورم که آن دست های ظریف و خون آلود را که به هیچ یک از معشوقه هایش تا حال وفا نکرده اند دست بند آهنین بزنم.
آنوقت بود که من به مری توانستم با یک حالت مظفرانه نگاه کنم، سروان چنگی زد و گفت خوبست شما دو نفر به عوض ما به کوههای آکاپولکو بروید زیرا جای تماشایی و برای گذراندن ماه عسل بهترین نقاط بشمار می رود : من قبل از اینکه به حرفهای سروان جواب بدهم گفتم گمان نمی کنم شما این اثاثیه را عوض کرده باشید بن آبل قاه قاه خندید و گفت این کار خیلی دشواری بود ولی اظهارات من فقط برای این بود که قبلاً تمام اطاق را تفتیش کرده بودم و می خواستم کلر کاملاً باور کند تا اینکه اقرار نماید البته این تیرم خوشبختانه به هدف اصابت کرد و او هم خودش را لو داد به نظرم این بیشتر شانس مری بود.
در آن هنگام مأمورین پلیس کلر را برده بودند و بن آبل بعد از خداحافظی گرمی از ما جدا شد.
من و مری چند ثانیه ای به یکدیگر نگاه کردیم و من بی اختیار مری را در آغوش گرفته و سر و صورتش را غرق بوسه نمودم.

منبع:

کتاب مطبوعات عصر پهلوی - مجله فردوسی به روایت اسناد ساواک صفحه 26



صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد
کلیه حقوق این پایگاه برای مرکز بررسی اسناد تاریخی محفوظ است. استفاده از مطالب سایت با ذکر منبع بلامانع است.