صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد

برگ بازجوئی و صورتجلسه سید مجید فیاض

تاریخ سند: 8 اسفند 1351


برگ بازجوئی و صورتجلسه سید مجید فیاض


متن سند:

س ـ هویت شما محرز است (سید مجید فیاض) لازم است هرگونه اطلاعات خود را در زمینه چگونگی تهیه سلاح های مکشوفه (38 قبضه اسلحه کمری) و از طرفی چگونگی آشنائی شیخ عباس تهرانی، با مفیدی و سایر اطلاعات دیگری برای روشن شدن موضوع دارید با توجه به اثبات بیشتر حسن نیت خویش مشروحا بنویسید .
ج ـ سعید صفار همکلاس من بود و طی سه سال اول دوره دانشکده من با او دوست بودم و هر دو ما مذهبی بودیم.
در حدی که فرائض مذهبی را انجام میدادیم.
از اوائل سال چهارم تحصیلی سعید شروع به کتاب آوردن و تبلیغ نمودن برای من نمود.
از نمونه کتابهائی که برایم آورد تعدادی مذهبی و تعدادی غیر مذهبی بود.
از کتابهای مذهبی.
مثل ما چه میگوئیم، اسلام شناسی، عدالت اجتماعی در اسلام، و از کتابهای غیر مذهبی مثل سرگذشت فلسطین و مسائل امریکای لاتین و نیز یک جزوه دست نویس از جلال آل احمد که در مورد مسئله فلسطین بود.
از نمونه صحبتهایش قبلاً او میگفت در جنوب شهر مردم با فقر در خانه های گلی با تعداد فرزندان زیاد زندگی میکنند و در شمال شهر منزل های اشراف، با رفاه و بزرگ است و نیز میگفت معنای توحید این است که همه انسانها یکسانند پس وقتی که این برابری وجود ندارد معنایش این است که اسلام وجود ندارد و میگفت تنها راه از بین بردن این وضع و ایجاد حکومت اسلامی مبارزه مسلحانه است.
من و او همدیگر را در محیط دانشگاه، محیط دانشکده، و بیشتر در کتابخانه دانشکده میدیدم.
حدود دو ماه از سال تحصیلی میگذشت که یک روز مرا در کتابخانه دانشکده با دوستش بنام اکبر (بعدا در شهربانی معلوم شد او سپاسی است) آشنا کرد و هر سه نفری در کتابخانه دانشکده نشستیم سعید گفت که او هم مذهبی است و ما میتوانیم با هم صحبت کنیم در آن جلسه او سؤالاتی در زمینه میزان معلومات اسلامی و تعداد کتابهای اسلامی و جهت گیری مطالعه نمود و بطورکلی بحث او پیرامون اسلام بود.
دو سه روز بعد سعید باتفاق اکبر یک بعدازظهر بمنزل ما آمدند در آن روز اکبر سؤالاتی در مورد میزان درآمد پدر و درآمد خودم و نیز تعداد افراد خانواده نمود و صحبتهای او این بار در مورد مسائل مادی بود و او فقری که در منزل ما بود از نزدیک دید.
من بعدها او را چند بار با سعید در محیط دانشکده و در ارشاد دیدم ولی او کاری با من نداشت و سعید برای من کتاب میآورد و تبلیغ میکرد.
من از اواخر سال سوم دانشکده ام به سعید گفته بودم که با یک آخوند بنام شیخ عباس تهرانی آشنا هستم و گفته بودم که او برای من و راضی در مورد مسائل اسلامی و اجتماعی صحبت میکند ولی او حساسیتی نشان نمیداد.
نحوه آشنائی من با شیخ عباس باین ترتیب بود که راضی بمن گفت یک دوستش در مدرسه علمیه جامع المقدمات تدریس میکند و پیشنهاد کرد که نزد او برویم و عربی یاد بگیریم منهم پذیرفتم و نزد او رفتیم و چند جلسه هم رفتیم ولی بعلت دوری مدرسه از منزل ما و مشکل بودن کتاب از رفتن به آنجا صرفنظر کردم البته شیخ عباس را در محیط چیذر و در مدرسه و گاهی او را در منزل راضی میدیدم.
در این بین یک شب من و راضی و شیخ عباس با هم بودیم و به منزل شیخ عباس رفتیم در منزل شیخ عباس گفت که باید کاری کرد و گفت میشود با تهدید پاسبانها از آنها اسلحه گرفت.
در مورد اینکه بایست کاری کرد منهم پذیرفتم ولی بعد از دیدن اسلحه ها من به صفار گفتم که همان دوستم که گفته بودم (شیخ عباس) در منزلش سه قبضه اسلحه به من نشان داده است که دو قبضه اش رزمی بود.
و یک قبضه آن تمرینی و آنکه تمرینی بود دارای یک قوطی ساچمه و آنکه رزمی بود یکی پر و دیگری خالی بود.
دو سه روز بعد صفار گفت امروز بعدازظهر یک دوستم به دانشکده میآید و باتفاق هم به نزد دوستت بروید.
بعد از تعطیل کلاس (ساعت 5 /4) من با سعید به کتابخانه دانشکده رفتیم و نزدیک غروب بود که دوست او آمد و او را بنام محمد امینی بمن معرفی کرد.
هر سه نفری قدم زنان از محیط دانشگاه خارج شدیم سعید خداحافظی کرد و رفت من و محمد به چیذر رفتیم.
او در پشت سه راه چیذر ایستاد و من به مدرسه رفتم تا شیخ را ببینم در حال ورود به مدرسه او داشت از مدرسه خارج میشد باو گفتم که یکی از دوستانم که مذهبی است آورده ام تا با هم آشنا شوید (ضمنا در بین راه امینی که بعدها معلوم شد محمد مفیدی است) بمن گفت که دیگران خصوصیات روحی شیخ عباس را گفته اند و اضافه کرد که الان میآید که فقط او را ببیند.
من آنها را بهم معرفی کردم و این دیدار خیلی کوتاه بود و بیشتر در مورد مسائل اسلامی و نحوه مطالعه بحث شد و من احساس میکردم که آنها نمیخواهند در حضور من حرفی بزنند در پایان شیخ عباس گفت که آدرس من مدرسه علمیه است و هر موقع خواستی میتوانی مرا ببینی من چند بار دیگر محمد را دیدم در دانشکده با صفار و در ارشاد، ولی او هم با من صحبت نمیکرد و صفار بود که برایم کتاب میآورد و تبلیع میکرد.
تا مدتی دیگر صفار همینطور برای من صحبت میکرد و مرا تشویق مینمود که بیشتر مطالعه بکنم تا یک روز در کتابخانه دانشکده پرده از ماهیت کارش برداشت و گفت تشکیلاتی بنام حزب اللّه وجود دارد و از نظر فکری مذهبی و اسلامی است و دارای فعالیت پنهانی است و گفت که تو هنوز آماده نیستی و من خودم روی تو کار میکنم و هر وقت آماده شدی تو را وارد تشکیلات میکنم.
این وضع ادامه داشت تا من به صفار گفتم که برای کارش آمادگی ندارم و ضمنا موقعی که ماهیت کارش را برایم گفت مرا سوگند داد و نیز موقعی که گفتم آمادگی ندارم مرا تهدید کرد.
گفت این مسئله را با کسی مطرح نکن و گفت اگر مطرح کنی خدا چوب در آستینت میکند بعد از قطع رابطه من با سعید شیخ عباس را بطور پراکنده میدیدم.
این دیدارها بطور اتفاقی بود و بیشتر برای من تبلیغ مینمود و از نبودن قوانین اسلامی شکوه داشت.
در حدود اواسط تابستان بود که صفار در یک حادثه بمب گذاری کشته شد و از حدود یکماه و نیم قبل به دانشگاه نمی آمد و در همان اوائل متواری بودنش دو شب به منزل ما آمد (بفاصله چند شب) و صبح زود رفت من آنموقع نمی دانستم که او متواری است ولی میدانستم که او در فعالیت های خرابکاری است حدود یکماه بعد از مرگ صفار من به سربازی رفتم و در سربازخانه بودم که یک شب روزنامه ها عکس مفیدی را انداختند و من آنموقع دانستم که فامیل او مفیدی بوده است حدود یکماه بعد از اینکه عکس او را در روزنامه انداختند من در سربازخانه بودم و بعد به تهران آمدم.
موقعی که به تهران آمدم حدود اواسط آذر یک روز شیخ عباس باتفاق راضی به منزل ما آمدند من از آنها پذیرائی کردم و در هنگام خروج سه نفری با هم خارج شدیم در بین راه شیخ عباس گفت فدائیان رفته اند و نواب را از قبرش درآورده اند و در جای دیگری دفن کرده اند و سپس به راضی گفت تو برو و محمد هاشمی (که دوست راضی است و با شیخ عباس هم سلام و علیک دارد) بیاور به صحرا و ما به این مسجد نیمه کاره سر می زنیم و از آنجا ما هم به صحرا میآئیم پس از دیدن مسجد شیخ عباس در مورد مفیدی صحبت کرد و گفت این مفیدی را که آنشب آوردی باسم امینی بمن معرفی کردی بمن نشانی هائی داد که من او را می شناسم و گفت دو تا برادر دارد باسم آقا مصطفی و آقا مجتبی و گفت مصطفی آنها قبلاً زندان بوده و موقعی که از زندان آمده آدم بی تفاوتی شده است.
و منهم بدون اینکه از صفار نامی ببرم گفتم که یکی از دوستانم در یک حادثه بمب گذاری کشته شده است.
منکه قبلاً مفیدی را با شیخ عباس آشنا کرده بودم شیخ فکر میکرد که منهم در فعالیت های آنها هستم و نمیدانست که من قطع رابطه کرده ام و بمن گفت ابتدا مقداری جنس (اسلحه) به مفیدی داده است و گفت مقداری از آنها نزدش مانده و میخواسته به مفیدی تحویل بدهد که در این بین مفیدی دستگیر شده است.
و بمن گفت که بقیه جنسهایش [را] به من بدهد و منهم پول بگیرم و باو بدهم در ابتدا من به شیخ عباس نگفتم که قطع رابطه کرده ام فقط گفتم که من میترسم که این کار را بکنم پس از مطرح کردن مسئله ترس او مدتی برایم صحبت کرد و در پایان بحث و مجادله مرا مجاب نمود و گفت که چهل هزارتومان پول از مفیدی گرفته و پانزده هزار تومان به او جنس تحویل داده است و بیست و پنج هزار تومان پول مفیدی نزد شیخ عباس است.
منهم که قطع رابطه کرده بودم و تماس نداشتم درصدد تجدید تماس برآمدم در همان موقع که صفار زنده بود او را مرتب با فرد دیگری در کتابخانه دانشکده میدیدم (نام او معلوم شد اسداله تأملی است) و از نظر اینکه دو دانشجو از دو رشته مختلف دائما با هم هستند و از طرفی من از ماهیت صفار با اطلاع بودم این بود که باو هم مشکوک شدم و در حدود سه هفته بعد از تماس با شیخ عباس موفق شدم با او تماس بگیرم در این بین شیخ عباس یک بار بمنزل ما آمد و من باو گفتم که هنوز نتوانسته ام کاری بکنم بعد من به اسداللّه گفتم که تو اکبر را میشناسی و او را می توانی ببینی اگر این امکان برایت هست باو بگو که بیاید بمنزل آن دوستش که در شمیران است و او گفت که نمیتواند او را ببیند و من با او خداحافظی کردم و در پایان گفتم که این مسئله را با کسی مطرح نکن و او هم پذیرفت.
بعد از این دیدار و گرفتن جواب منفی من دیگر شیخ عباس را ندیدم و یک روز هم بمنزل ما آمد و من منزل نبودم این بود که مسئله بطور حل نشده باقی مانده بود و یکبار هم به چیذر رفتم برای دیدن شیخ در منزل راضی و میخواستم سراغی از او بگیرم و بگویم که من نمیتوانم کاری بکنم که موفق نشدم در این بین مسئله آمدن مأمورین به منزل ما پیش آمد و من آنشب در منزل نبودم و در منزل خواهرم بود من بمادرم گفته بودم درون منبع آب کتاب ممنوعه است و روی آن گردو ریخته ام صبح آنشب مادر و پدرم به سر منبع میروند برای از بین بردن کتابها و می بیند درون آن اسلحه است پدرم آنها را در گونی میریزد و به باغ امامی میبرد و به درون استخر میریزد.
موقعی که من از منزل خواهرم برگشتم پدر و مادرم گریه میکردند که چرا اینکار را کردی و من گفتم مال من نیست و منهم اغفال شده ام و گفتم اینها مال آن آخوندی است که آنروز با آن پسر چیذری بمنزل ما آمدند اگر تا سه چهار روز بعد از رفتن من آمد بدهید ببرد والا آنها را نابود کنید و پدرم هم گریه کنان گفت که آنها[را] در چاه مستراح میریزد و شب که دوباره مأمورین به منزل ما آمدند و من با آنها به کلانتری آمدم دیگر اطلاعی نداشتم که چه شده است در مورد نحوه معرفی خودم و همکاری خودم با مأمورین در بازرسی قبلی توضیح داده ام در اینجا دیگر چیزی نمینویسم.
شیخ عباس ضمنا یکبار به راضی گفته بود زمانی که احمد رضائی کشته شد گفته بود که او را می شناسد و راضی هم این موضوع را از قول شیخ عباس برای من نقل کرد.
شیخ عباس در چیذر با راضی و هاشمی و کاظمی آشنائی داشت و دوست بود و رئیس او آقای هاشمی است که مسئول مدرسه علمیه است.
شیخ عباس پیشنمار مسجد رستم آباد بوده است.
موقعی که من از سربازی برگشتم راضی گفت که شیخ عباس مدتی اینجا نبوده است و گفت که برادرش در راه تبریز با ماشین تصادف کرده و رفته بود مخارج بیمارستان او را تأمین کند.
و گفت فعلاً هم در قم است و هم در اینجا، ضمنا در مورد نحوه تحویل اسلحه ها و صحبتهای او روزی که من و او در صحرا صحبت میکردیم شیخ عباس گفت که 15 هزار تومان به مفیدی جنس (اسلحه) داده است و گفت بیست و پنج هزار تومان از پول مفیدی نزد او مانده است (شیخ عباس نمیدانست که من با گروه قطع رابطه کرده ام.) و بمن گفت بقیه اسلحه ها را بمن میدهد تا به مجاهدین برسانم و گفتم که (پس از مجاب کردن من) تماس میگیرم و نتیجه را با تو در میان میگذارم و قرار شد شیخ عباس اسلحه را بمنزل ما بیآورد.
یک شب حدود 5 یا 6 هفته قبل از آمدن من به شهربانی حدود ساعت هفت شب بود با لباس روحانیت اسلحه ها را بمنزل ما آورد اسلحه ها را در داخل دو تا جعبه بزرگ قرار داده بود و در روی زمین گذاشته بود و در منزل ما را زد و موقعی که من به دم در آمدم او اسلحه ها را دم در آورده بود (اگر با ماشین آورده یا با فرد دیگری من اطلاع ندارم) و آنها را بمن تحویل داد و رفت و منهم آنها به داخل یک منبع آب در زیرزمین خانه مان قرار دادم و روی آن گردو ریختم بعد به خانواده ام گفتم که درون منبع کتاب ممنوعه است و صبح روزی که مأمورین به منزل ما آمده بودند پدرم و مادرم برای از بین بردن کتابها به سر منبع میروند که درون آن اسلحه مییابند و پدرم آنها را در یک گونی میریزد و به باغ امامی برده و در استخر میریزد و من دیگر از بقیه قضایا اطلاع نداشتم تا به مأمورین اطلاع دادم.
سید مجید فیاض س ـ اظهارات خود را چگونه گواهی مینمائید .
ج ـ جوابها و قلم خوردگی ها به خط خودم است و با امضاء تأیید میکنم سید مجید فیاض

منبع:

کتاب شهید حجت‌الاسلام سید علی اندرزگو به روایت اسناد ساواک صفحه 168







صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد
کلیه حقوق این پایگاه برای مرکز بررسی اسناد تاریخی محفوظ است. استفاده از مطالب سایت با ذکر منبع بلامانع است.