صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد

بازجویی از: ولی‌الله سیف

بازجویی از: ولی‌الله سیف


متن سند:

بازجویی از: ولی‌الله سیف

س ـ با احراز هویت شما لازم است کلیه فعالیت‌های خود را از بدو شروع به طور دقیق و مشروح بیان و بنویسید به چه نحو و توسط چه شخصی به گروه وارد و هرگونه اقدام عملی از قبیل خرابکاری و قتل و انفجار انجام داده‌اید با ذکر اسامی کسانی که در این فعالیت‌ها با شما همکاری نموده‌اند تشریح و تعیین کنید در چه جلساتی شرکت و چه مذاکراتی انجام داده‌اید؟
ج ـ همان‌طور که در بازجویی قبلی گفتم من قرآن خواندن را در هیئتهای شب جمعه و شب دوشنبه یاد گرفتم و هیچ اطلاعی در آن زمان درباره این کارها نداشتم و هر روز قرآن می‌خواندم در کلاس پنجم ریاضی که بودم کم‌کم تمام کلاسمان را به استثنای پنج نفر من قرآن خواندن نشان دادم و در آن زمان غیر از خواندن قرآن اصلاً از این حرفها بلد نبودم و هیچ اظهار نظری راجع به دولت نداشتم در روز عید غدیر خم نیز همه کلاس جشنی گرفتیم که نفری پنج تومان آوردیم و آقای شیخ محمدولی حیدری1 که پیرمردی است اهل نهاوند هم سخنرانی کرد عید که رسید دیگر همه بچه‌ها مشغول به درسشان شدند. در تابستان روزی بهمن منشط را در مدرسه مهدیه دیدم که کتابی به من داد به نام پدر و ما در ما متهمیم آن را خواندم و وقتی که به تهران آمدم چند تا از کتاب‌های دکتر علی شریعتی خریدم و به نهاوند رفتم و خواندم اول سال تحصیلی امسال کلوپی دینی در دبیرستان ابن‌سینا تشکیل شد که ما هم به آنجا می‌رفتیم بهمن منشط ولی‌الله کشفی عبادالله خدا رحمی، روح‌الله سیف، حجت‌الله عبدلی، حجت‌الله آورزمانی و علیرضا کرمعلی و عده‌ای دیگر همه در آن جلسه شرکت می‌کردند روزی منشط مرا صدا زد و گفت که این ماشاءالله (پسری را به من معرفی کرد) و گفت این ماشاءالله در هیئت شب که من در مسجد شاهزاده محمد دارم و قرآن درس می‌دهم دیشب رفته و می‌خواسته سینما را آتش بزند بیا تا همه نفری جمع شویم دور هم و نقشه‌ای بکشیم مصطفی قیاسی نیز بود کشفی نیز بود که گفتند تصمیم گرفتیم که در سینما دینامیت بگذاریم که چند روز من و بهمن منشط و مصطفی قیاسی و حجت‌الله عبدلی و ولی‌الله کشفی در این فکر بودیم که بالاخره چون وسیله رفتن میان سینما و وسیله سوراخ کردن نداشتیم این کار ماند که یک روز این حجت‌الله آورزمانی و علیرضا کرمعلی آمده بودند پیش بهمن منشط و عباد را معرفی کرده بودند که پسر با اطلاعی است که اصلاً حجت آورزمانی و علیرضا کرمعلی از کاری که ما می‌خواستیم بکنیم که نکرده بودیم اطلاع نداشتند در آن زمان آقای شیخ محمدی2 در نهاوند سخنرانی می‌کرد یک شب بعد از اینکه منبر تمام شد ماه رمضان بود در حدود اواخرش بود آن شب منشط به من گفت بیا امشب می‌خواهیم با چند نفر دوست بشویم آن شب رفتیم حمام عبادالله خدارحمی که چون حمام مال خودشان بود و کلیدش دست خودش بود همه رفتیم به آن حمام که در آن حمام آن شب من بودم بهمن منشط بود عبادالله خدارحمی و ولی‌الله کشفی حجت‌الله آورزمانی، علیرضا کرمعلی و عباد رفیقی داشت که روح‌الله سیف است و ما هیچ‌کدام غیر از عبادالله خدارحمی او را نمی‌شناختیم و علی صدری در آن جلسه حجت‌الله عبدلی و ماشاءالله نبودند مصطفی قیاسی هم نبود آن شب بهمن منشط و عبادالله خدارحمی اولی مقداری صحبت کردند درباره اینکه وضع بیچاره‌ها چه جور است وضع مردم چه جور است که چون مربوط به حدود 1 ماه پیش است عین صحبتها یادم نیست ولی در این زمینه بود بعد منشط جریان اینکه ما می‌خواسته‌ایم سینما را آتش بزنیم و بعد به فکر منفجر کردن آن افتاده‌ایم همه را برای آنها گفت و گفت که چون نمی‌توانیم داخل سینما بشویم زیرا سینما دور میدان است و پشتش هم که به طرف سیلگاه است دارای پنجره‌های محکمی است و آن پنجره‌ها خیلی از زمین میان سینما فاصله دارد و هم‌چنین وسیله سوراخ کردن نداریم به آنها گفت و آنها گفتند حالا تا وسیله‌ای برای سوراخ کردن دیوار پیدا می‌کنیم بیایید ماشین آتش بزنیم که قرار شد بهمن منشط ماشینی را که جلو در حیاطشان شب پارک می‌شد آتش بزند. حجت‌الله آورزمانی و علیرضا کرمعلی نیز ماشین را که جلوی خانه‌اشان پارک می‌شد روح‌الله سیف و عبادالله خدارحمی یا مثل اینکه ماشاءالله سیف و عبادالله خدارحمی ماشین ژاندارمری را که جلو ژاندارمری بود قرار شد که بنزین بریزند و آتش بزنند که برای آنها روح‌الله سیف که موتور گازی دارند قرار شد بنزین بخرد و منشط هم خودش که عصر به سراغ من آمد و گفت نمی‌شود من بروم پمپ بنزین و بنزین بخرم چون تا حالا نرفته‌ام بیا با هم برویم از بازار بخریم دو تا شیشه کوچک هم آورد بعد ما هم رفتیم3 ریال بنزین از بازار سنگ میل به عنوان اینکه برای لباس است و سه ریال هم از بازار سرداب من گرفتم و او رفت فردا دیدیم که حجت‌الله آورزمانی و علیرضا کرمعلی آمدند و گفتند دیشب تا ساعت 12 ما کشیک بودیم ماشین نیامد رفتیم خوابیدیم بعداً آمده. عبادالله خدارحمی و روح‌الله سیف یا ماشاءالله سیف ماشین در ژاندارمری را بنزین می‌ریزند تا نگهبان می‌رود به داخل و کبریت می‌زنند که فوری آن را خاموش می‌کنند با آتش‌نشانی ژاندارمری و هیچ کاری نمی‌شود ماشین فقط ماشینی را که بهمن منشط آتش زده بود به کلی می‌سوزد که البته چیزی که یادم رفت بگویم بعد از ظهر فردای آن شب که در حمام بودیم یا غروب آن شب که می‌خواستند ماشینها را آتش بزنند من و عبادالله خدارحمی و بهمن منشط و روح‌الله سیف و ماشاءالله سیف و علیرضا کرمعلی و حجت‌الله آورزمانی و حجت‌الله عبدلی و ولی‌الله کشفی به کوهی پشت آن منبع آب رفتیم و باز مقداری دنباله حرفهای شب و کاری که می‌خواستیم در امشبش بکنیم حرف زده شد و چون در آن روز مصطفی قیاسی نبود علی صدری هم نبود و مصطفی قیاسی از جلسه‌ای که در حمام درست شده بود خبر نداشت و علی صدری هم پسر لاغر و بی‌حالی بود قرار شد که آن دو نفر کنار گذاشته شوند و از این به بعد اصلاً در این باره با او حرفی زنده نشود و غروب آمدیم که آنها هر کدام رفتندپی کار خود و همان‌جور که گفتم من هم معطل شدم منشط رفت شیشه آورد که رفتیم بنزین خریدیم بعد از فردا تا دو سه روز پشت سر هم فکر بودیم که چه کاری بکنیم و یک روز باز همگی با هم رفتیم بیابان و حرف پول به میان آمد چون برای این کار به پول نیاز داشتیم و به ما گفتند که ولی‌الله کشفی پنج تا دینامیت خریده و پولش را قرض کرده است که تا امروز من نمی‌دانستم که دینامیتها را از که خریده است ولی امروز فهمیدم که از استاد حسنی که پاره‌دوزی دارد و در میدان شاهپور خریده یعنی به من نگفتند که از کی خریده در آن روز که در بیابان بودیم هی به‌فکر پول افتادیم و هر کسی راهی پیشنهاد می‌کرد حرف افتاد که برویم حسین ذکایی را که او هم پول به نزولی می‌دهد گیر بیاوریم و از او به زور پول بگیریم ولی دیدیم که او تمام پولهای خود را به بانک می‌گذارد بعد عباد گفت برویم به سراغ دوخا نزول‌خور گفت که او شاید در خانه‌اش پول داشته باشد و چون من شب که ماشین آتش زدند هیچ کاری نکردم من و عباد و منشط انتخاب شدیم که من گفتم من داخل نمی‌آیم و قبول کردند و شب ساعت 12 همدیگر را در میان کوچه دیده با هم رفتیم به خانه دوخا من دم درب حیاط ایستاده بودم و حواسم به اطراف بود که اگر کسی آمد به آنها اطلاع دهم آنها داخل شدند و چند بار صدای دوخا شنیده شد و بعد از نیم ساعتی سراپاخونی بیرون آمدند که آنها دوتا پارچه به روی خود بسته بودند بعد هر سه به حمام رفتیم و بعد از اینکه آنها خود را و بعضی از لباس‌های خود را که می‌شد شستند به بیابان رفته بقیه لباسها را سوزاندیم و به شهر آمدیم دیگر صبح بود هر کدام به خانه خود رفتیم و بعداً فردا بعد از ظهر خبر آوردند که دوخا را کشته‌اند که البته من با آنها مخالفت کردم که چرا شما او را کشته‌اید ولی دیگر کاری بود که انجام گرفته بود و از آن جریان تمام خانه را که زیر و رو کرده بودند فقط 32 تومان به دست ما آمد که به کشفی داده شد و بعد عبادالله خدارحمی و ماشاءالله سیف و ولی‌الله کشفی به بروجرد رفته پنج تا کارد و پنج تا کلاه و یک چراغ قوه با یک ساک‌خریده به نهاوند آوردند و ما دو مرتبه افتادیم به فکر که دینامیت‌ها را چکار کنیم یک روز منشط در دبیرستان به من گفت که ماشاءالله و حجت عبدلی دو نفری رفته و حجت عبدلی کشیک داده و ماشاءالله از میان سیل‌گاه رفته سر بام نانوایی پشت سینما و از درز درب که فیبر بوده و کمی باز بوده شیشه نفت را داخل برده و ریخته سر صندلیها و کبریت هم زده و آمده ولی به نقداً هیچ خبری نیست. بعد باز جمع شدیم دور هم مثل اینکه رفتیم خانه عبادالله خدارحمی یا رفتیم بیابان و قرار شد که دیگر اصلاً به فکر سینما نیفتیم زیرا که دیگر الان حواسشان جمع سینماست عبادالله خدارحمی گفت که بیایید برویم سازمان زنان را خراب کنیم با این دینامیتها زیرا در آن‌جا جمع می‌شوند و دخترهای دبیرستانی و دبستانی را نیز جمع می‌کنند و به آنها رقص می‌آموزند و خلاصه برای اینکه صدا بکند که جایی منفجر شده برویم سازمان زنان را منفجر کنیم اول قرار شد که علیرضا کرمعلی و عبادالله خدارحمی و ماشاءالله سیف و روح‌الله سیف بروند که فردا دیدیم نرفته‌اند و علیرضا کرمعلی و ولی‌الله کشفی که او نیز می‌خواست برود نرفته‌اند البته این را بگویم که ولی‌الله کشفی مته بلندی گیر آورده بود که کلفت هم بود بعد آن را به وسیله یک میله آهنی بلند به صورت هندل‌های ماشینی درآورده بود و به سر میله که آزاد بود صفحه‌ای آهنی با یک بوربرلنگ (چرخ بلبرینگ‌دار) وصل کرده بود که صفحه را روی سینه می‌گذاشتیم دو سه روز گذشت یک شب قرار شد که بهمن منشط و عبادالله خدارحمی و ماشاءالله سیف و ولی‌الله کشفی می‌خواستند بروند که باز فردا دیدیم نرفته‌اند و شب عبادالله خدارحمی گفته بود دلم نیست بروم که البته عصر آن شب به علیرضا کرمعلی پیشنهاد شد که او برود ولی او گفت پسر خاله‌ام آمده و من نمی‌توانم بروم باز چند روز گذشت یک شب دیگر تصمیم گرفتیم که حتماً برویم در روز حجت‌الله عبدلی و عبادالله خدارحمی و بهمن منشط رفته بودند بیابان و یک نصفه چاه را پیدا کرده بودند شب به من گفتند که باید بروم بنابر این قرار گذاشتیم شب برویم شام بخوریم و ساعت نه پشت مدرسه راهنمایی سر قبرستان بالای شهر باشیم رفتیم و ساعت نه آمدیم من بودم عبادالله خدارحمی بود بهمن منشط بود حجت‌الله عبدلی بود و ماشاءالله سیف آنها یک ساک آورده بودند ما پنج تا چاقو و پنج تا کلاه و چراغ قوه که از بروجرد خریده بودند رفتیم و پنج نفری نشستیم میان نصفه چاه زغال هم خریده و آورده بودند که با ذغال آتش درست کردند تا گرممان بشود هوا ابری شده بود و نم‌نم باران می‌بارید گاهی هم به شدت باران می‌آمد که ما پنج نفر جمع می‌شدیم آتش که خاموش نشود ساعت 5 /1 بعد از نصفه شب آمدیم از همان بیابان به طرف سازمان زنان نزدیک قبرستان بودیم که خیابان هم معلوم بود ماشین شهربانی رفت به طرف بالای خیابان ما خیال کردیم شاید برود به پارک ولیعهد و سری هم به سازمان زنان بزند که یک ربع معطل شدیم ماشین برگشت و رفت پنج نفری آهسته آهسته رفتیم آنجا دیدیم صدایی می‌آید اول نفهمیدیم چیست ماشاءالله رفت میان پارک و آمد و گفت مال صدای بارانی است که از ناودان به پایین می‌چکد بنابر این پنج نفرمان از نرده‌های دور سازمان زنان را بالا کشیدیم. و وارد سازمان زنان شدیم دو تا منبع لاستیکی هم پر کرده بودند نفت و آورده بودند حجت‌الله عبدلی با همان مته مشغول سوراخ کردن شد قرار شد من هم کشیک بدهم و عبادالله خدارحمی و بهمن منشط بروند داخل خانه زنان که آنجا را نفت بریزند و آتش بزنند و ماشاءالله سیف هم کمک حجت‌الله عبدلی بدهد ولی چون شیشه‌ها محکم بود و الماسی را هم که یادم رفت بگویم همراه آن چاقوها و کلاهها از بروجرد خریده بودند نتوانست شیشه را ببرد بنابر این بهمن منشط و عبادالله خدارحمی هم بیرون ماندند و هرکدام از ما گاهی به کمک حجت‌الله عبدلی کار کرد بعد از سوراخ کردن دینامیت‌ها را که به هرکدام یک متر فتیله وصل بود گذاشتند در میان یک خمیر زردرنگی بود و به چهار سوراخ که کرده بودند به هر کدام یکی گذاشتند و کمک من کردند که از نرده‌ها به این طرف آمدم مته و دو منبع نفت را که نفتش را ریخته بودند از بیرون به پنجره‌ها به دست من دادند و خودشان برگشتند بعد از ده دقیقه‌ای آمدند که آنها رفتند فتیله‌ها را آتش کنند بعد از اینکه آنها هم از نرده پایین پریدند همگی به بیابان فرار کردیم و باران هم به شدت شروع کرد به باریدن از بیابان رفتیم زیر چقا (کوهی است در پایین شهر) که آنجا مرده‌شور خانه‌ای دارد آنجا در یک پناهی که دارد ایستادیم تا هوا کمی روشن شد عبادالله خدارحمی و ماشاءالله سیف از ما خداحافظی کرده و رفتند چون از آنجا راهی است که به خانه آنها نزدیک است من و بهمن منشط و حجت‌الله عبدلی ماندیم بعد از یک ربعی هم که گذشت حجت‌الله عبدلی هم رفت من و بهمن منشط هم که خانه‌مان اینطرف شهر است با هم از پشت شهر زدیم یک خیابان‌کمربندی است و وارد خیابان حافظ شدیم و از آنجا زدیم سردوآبه و رسیدیم لب سیلگاه و هر کدام به طرف خانه خود رفتیم من کلید حیاط را داشتیم آرام وارد شدم و لباسهایم را که خیس بود درآورده عوض کردم و رفتم دراز کشیدم زیر کرسی و فردا هم به دبیرستان آمدم و هیچ‌کس از این موضوع خبری نبرد و مخفی ماند بعد از دو سه روز رفتیم نگاه کردیم دیدیم هر دینامیت فقط چند تا آجر را در آورده است از جایش و در اثر تکان شیشه‌ها هم شکسته‌اند که باز یادم آمد قبل از خراب کردن سازمان زنان و بعد از واقعه دوخامحمود ما مرتباً وجدانمان ناراحت بود تا آن شب که این کار را کردیم و گفتیم دیگر کاری‌شده است و گذشته درست است که نباید او را می‌کشتند ولی دیگر گذشته و کار اشتباهی کرده‌اند بعد که جریان سازمان زنان اتفاق افتاد پی بردیم که باید با گروهی رابطه داشته باشیم و با پنج تا کارد هیچ کاری نمی‌توانیم انجام بدهیم قبل از این هم همان‌جور که گفتم چون ما ناراحت بودیم گفتیم برویم از کسی بپرسیم ببینیم این کار که کرده‌ایم یعنی دوخا را که کشته‌ایم گناهی نکرده‌ایم که مرا فرستادند قم و من فکرش را کردم که از چه کسی بپرسم افتادم یاد ربانی که در بازجویی قبلی اشاره کردم برای جریان طلبگی‌ام که می‌خواستم طلبه بشوم رفته بودم با او شور و مصلحت کرده بودم رفتم و جوری که نفهمد که من یا رفقای من این کار را کرده‌اند جریان را به شکلی برایش گفتم که اگر کسی برود با کسی زد و خورد کند یا چیز دیگری بعد او سر و صدا کند و انسان مجبور شود او را بکشد اشکالی دارد که او گفت تا جریان چگونه باشد و من نمی‌توانم بگویم خدا مجازات می‌کند یا نه ولی قتل که خیلی از نظر دینی گناه دارد و مقداری از این حرفها زد که ما در وهله اول خیلی ترسیدیم بعد باز نه نفرمان نشستیم دور هم و گفتیم ربانی که از جریان کار ما خبر ندارد خدا خودش می‌داند که ما نرفته‌ایم که او را بکشیم بنابر این توکل می‌کنیم به خدا و دیگر راجع به دوخا قرار شد اصلاً حرف نزنیم. همان‌جور که گفتم بعد از سازمان زنان همگی ما به فکر بودیم که چه کنیم که یا با گروهی رابطه پیدا کنیم یا چیزی نارنجکی اسلحه‌ای به دست بیاوریم گفتیم برویم سراغ محمد طالبیان شاید او بتواند به ما کمکی بکند بنابر این یک شب که از کلوپ دینی دبیرستان ابن‌سینا درآمدیم یک نفر به او گفته بود که چند نفریم می‌خواهیم بیاییم خانه‌ات و او هم گفته بود اشکالی ندارد بنابر این یک نفر یک نفر رفتیم خانه او تصمیم داشتیم جریان دوخا را برای او نگوییم ولی بالاخره او همه چیز را فهمید و ما همه چیز را برای او گفتیم و از او کمک خواستیم او جایی را بلد نبود و گفت که من اصلاً با جایی رابطه ندارم بعد از مشورت قرار شد که من بروم سراغ ربانی شاید او چیزی داشته باشد عباد هم گفت من هم می‌آیم بنابر این با هم به قم آمدیم و شب رفتیم خانه ربانی و قرار گذاشتیم که راجع به گذشته به او هیچ چیز نگوییم و به او گفتیم می‌خواهیم به کارهای چریکی دست بزنیم و چیزی نداریم با دست خالی هم هیچ کاری نمی‌شود کرد او گفت که شما نمی‌توانید از نظر دینی این کار را بکنید زیرا تمام مجتهدین در رساله‌هایشان نوشته‌اند امر به معروف زباناً و مثل زد گفت من می‌توانم به تو بگویم نماز بخوان روزه بگیر ولی نمی‌توانم تو را بزنم و بگویم نماز بخوان بنابر این ما قانع شده و برگشتیم نهاوند و به هفت نفر دیگر گفتیم که ربانی این‌جور گفته است که آورزمانی و کرمعلی و طالبیان نیز هم عقیده ما شدند ولی دیگران مخالفت کردند و گفتند در این زمان زباناً چه می‌شود گفت تا حرفی بزنی آدم را می‌گیرند و تا ما یک نفر را بسازیم و دین‌دار کنیم صد نفر بی‌دین شده است اختلاف بین ما بود و چون روز دبیرستان می‌رفتیم چند روز گذشت یک شب رفتیم به عنوان قرائت قرآن خانه علیرضا کرمعلی و بالاخره ما هم راضی شدیم و گفتیم که حتماً ربانی ما را نشناخته است یا اطمینان نکرده دوباره قرار شد من و عباد پیش او برویم و دو مرتبه هم رفتیم ولی هر چه حرفهایی را که در نهاوند زده بودیم که نمی‌شود زباناً کاری کرد ما یک نفر را بسازیم و دیندار کنیم سینما و تئاتر و تلویزیون و رادیو هزار نفر را خراب می‌کند و بی‌دین ربانی در جواب ما گفت پس با کار چریکی چه کسی دیندار می‌شود غیر از اینکه خود را به کشتن بدهید و تمام مردم را هم بترسانید تا به حال که چند تا از این کارها شده چه کسی دیندار شد و باز گفت وظیفه شما این است که نمازتان را بخوانید روزه هم بگیرید امر به معروف هم زباناً طبق فتوای همه مجتهدین می‌توانید انجام بدهید ما باز برگشتیم و حرفهایی را که او زده بود به دیگران زدیم ولی آنها باز مخالفت کردند دیگر عیدغدیر بود و واعظی به نام آقای خراسانی3 در نهاوند سخنرانی می‌کرد پای سخنرانی او می‌رفتیم و چند وقت بود که دیگر همه کنار رفته بودیم که باز یک شب منشط به من گفت هستیم خانه عبادالله خدارحمی باز همه آنجا جمع شدیم و بعد از اینکه خیلی حرف زدیم و فکر کردیم طالبیان گفت من یک نفر را وقتی که در اصفهان درس می‌خواندم می‌شناسم که سخنرانی هم می‌کرد شاید او اهل کار باشد و چیزی داشته باشد از ظاهرش خوانده می‌شود که چریک باشد و اسمش را به ما نگفت و گفت من می‌روم پیش او بچه‌ها گفتند باید یک نفر از ما هم بیایند فکر کردند همه گرفتاری خانوادگی داشتند و نمی‌توانستند بروند من به خانه‌مان گفتم می‌خواهم بروم قم زیارت بکنم و آنها راضی شدند پس من با طالبیان آمدیم قم و طالبیان چون ربانی را نمی‌شناخت گفت بیا برویم خانه‌اش تا او را ببینیم با هم رفتیم خانه ربانی و تا نشستیم سه تا آخوند آمدند که یکی‌شان یک کلفته پیرمرد بود و از لهجه‌اش معلوم بود که ترک است و ما فهمیدیم که شب آنجا هستند و چون می‌خواستیم به اصفهان برویم بلند شدیم و خداحافظی کردیم و درآمدیم و هیچ حرفی رد و بدل نشد غیر از سلام و احوالپرسی با ربانی و آن آخوندها. دو نفری آمدیم در صحن معطل شدیم اتوبوسی آمد لوان‌تور بود سوار شدیم و رفتیم اصفهان نزدیکی‌های صبح بود که به اصفهان رسیدیم هوا هم به شدت سرد بود و چون نفری پنج تومان کرایه تختخواب می‌گرفتند تا صبح در میان خیابان قدم زدیم که یک دکانی تازه باز شده و آتش درست کرده بود ما هم رفتیم و گرممان شد آفتاب زده شده بود که رفتیم میان پاساژی رفت طبقه دوم نگاه کرد و آمد گفت درب دکان قفل است رفتیم یک ساعت بعد آمدیم باز هم نیامده بود عینکش را داد یک عینک‌سازی درست کرد و باز هم رفتیم گشتیم ساعت 1 صبح آمدیم در دکان باز بود دکانی بود درب آهنی داخل پاساژی طبقه دوم روی شیشه نوشته شده بود انتشارات خرد و پسر جوانی داخل دکان بود ما رفتیم نشستیم و طالبیان از او پرسید که صلواتی کو او گفت اصفهان نیست بعد چند دقیقه‌ای نشستیم گفت من در اصفهان درس می‌خوانده‌ام و صلواتی را در یک کلوپ دینی که در اصفهان است و طالبیان نام برد که الان اسم آن کلوپ یادم نیست و مثل اینکه خیلی در اصفهان مشهور است خلاصه طالبیان گفت من ایشان را آنجا دیده‌ام مثل اینکه سخنرانی کرده یک هم‌چنین مضمونی و یک کمی معطل شدیم و طالبیان چند تا از کتاب‌های دکتر علی شریعتی4 را که آنجا بود نگاه کرد و چهارتایی از آنها خرید و وقتی که خواستیم بیاییم پسر جوان گفت اگر با او کار دارید شب بروید در منزلش شب به منزل می‌رود آدرس منزل را هم به طالبیان داد و نقشه راه را روی یک تکه کاغذ کشید و گفت در این ایام که جشن دهه انقلاب است دنبالش می‌گردند که او را دستگیر کنند ما آمدیم بیرون ظهر طالبیان گفت بیا برویم سری بزنیم شاید ظهر هم خانه بیاید رفتیم خیابانی به نام باب‌الدشت و از آنجا طالبیان آن آدرس را که برایش کشیده بود باز کرد و رفتیم تا کوچه‌ای را پیدا کردیم به نام کوچه صلواتی پرسیدیم خانه خود صلواتی کجاست نشانمان دادند روی شیشه پشت درب یک کارت چسبیده بود و رویش نوشته شده بود ابوالفضل صلواتی زنگ زدیم زنی آمد گفت کی را می‌خواهید طالبیان گفت آقای صلواتی گفت اینجا نیست ما برگشتیم رفتیم نهار خوردیم و نماز هم خوانده رفتیم خیابان چهارباغ و مثل اینکه پهلوی گردیدیم و رسیدیم سی و سه پل بعد چون دیگر نزدیک شب بود بلیط خط خریدیم و می‌خواستیم سوار خط بشویم که یک ژیان آمد آنورتر ما ایستاد و یک مرد چاق از آن بیرون آمد طالبیان را می‌شناخت و آنجور که فهمیدم خودش و زنش که در میان ماشین بود در دوران دانشجویی طالبیان با او دوست بوده آمد و گفت هر جا می‌خواهی تا برسانمتان دو تا زن میان ماشینش بود که آنها عقب نشستند و ما دو نفر را سوار کرده طالبیان به او گفت می‌خواهم بروم سر بزنم به صاحبخانه قدیمیم در اصفهان و او هم مثل اینکه بلد بود چون ما را برد گذاشت در خیابانی درب کوچه‌ای و گفت می‌خواهید تا وارد کوچه شوم که طالبیان نخواست و خداحافظی کردیم رفتیم داخل کوچه طالبیان رفت درب خانه صاحبخانه‌شان و با آنها احوالپرسی کرد و خداحافظی کرد و آمد و باهم باز رفتیم در خانه صلواتی که آنجا نبود آمدیم مسجدی است نزدیک خانه آنها میان خیابان چند نفر داشتند قرآن می‌خواندند ما هم نماز خواندیم و نشستیم پهلوی آنها. آن‌ها قرآنشان را خواندند ما هم نفری چند آیه خواندیم و وقتی که قرآن خواندن تمام شد دو مرتبه بیرون آمدیم ساعت در حدود 5 /1 بود باز رفتیم در خانه صلواتی که باز خانمش آمد و به اداره گفت که من خودم هم ناراحت ناراحتم نمی‌دانم چرا نیامده است آمدیم این طرف طالبیان گفت شاید او را گرفته باشد بنابر این ما دیگر صلاح نیست اصفهان بمانیم و باید برویم با هم بلند شدیم و آمدیم پای یک میدان بزرگی بود و سوار یک ماشین شدیم و آمدیم قم، قم که رسیدیم می‌خواستیم برویم مسافرخانه‌های دم پل که دیدم یک ماشین هست و مثل اینکه خراب شده بود و می‌خواست به آبادان برود از بروجرد می‌گذشت سوار آن ماشین شدیم نزدیک صبح ما را به بروجرد رساند که طالبیان می‌خواست برود برای گواهینامه رانندگی‌اش همدان او رفت همدان من هم رفتم نهاوند و جریان را برای بچه‌ها تعریف کردیم بعد از چند روز دیگر باز جلسه‌ای تشکیل دادیم در بیابان و گفتیم که این‌جور که ما رفتار می‌کنیم و یک دفعه نه نفر ده نفر در یک جا جمع می‌شویم به ما مظنون می‌شوند گفتند بیایید تقسیم بشویم بنابر این بعد از اینکه همه فکر کردند شدیم سه گروه گروه اول بهمن منشط، حجت‌الله آورزمانی و علیرضا کرمعلی به رهبری بهمن منشط گروه دوم عبادالله خدارحمی من روح‌الله سیف به رهبری عبادالله خدارحمی گروه سوم ماشاءالله سیف حجت‌الله عبدلی و ولی‌الله کشفی به رهبری ماشاءالله سیف و قرار شد برای اینکه راز ما فاش نشود و فقط آن سه نفر بدانند که چه می‌کنند و آن سه نفر منشط و خدارحمی و ماشاءالله سیف تصمیم بگیرند در حدود یک ماهی این‌جور سرگردان بودیم و اصلاً از کارهای آنها اطلاع نداشتیم هر گروه سه نفری هم سه نفری با هم هفته‌ای یک روز کوهنوردی می‌رفتند که من دیگر مشغول درسهایم شده بودم و دیگر می‌خواستم کنار بگذارم که باز روزی سه گروهمان در بیابان جمع شدیم و آنها سه نفر قسم خوردند که سه نفرشان هر چه نقشه کشیده‌اند نقشه‌شان به جایی نرسیده و گفتند که الان دارد کم‌کم دبیرستان نیز به ما مشکوک می‌شود زیرا که هیچ درس نخوانده‌ایم و نمرات امتحاناتمان نیز خیلی خراب است و گفتند از حالا آن گروه گروه که شده بودیم از هم پاشیده شد چون که ما سه نفر خیلی کم توانسته‌ایم همدیگر را ببینیم و فکر سه نفر کاری از پیش نمی‌برد بنابر این همگی مشغول درس شدیم دو ماه و 12 روز فرصت داشتیم بعد عباد درس نمی‌خواند فکر کرده بود که هر کاری بخواهیم بکنیم به یک موتور احتیاج داریم به سراغ دیگران رفت و یک روز من و عباد و منشط و ماشاءالله سیف بودیم سراغ طالبیان هم رفته بودند بقیه نیامدند ما پنج نفر در مسجد حاجی آقا بزرگ رفتیم آنهای دیگر نیامدند عباد گفت ما باید موتوری داشته باشیم بعد فکر جایش افتادیم که کجا ببریم من گفتم چون در تمام یازده سال گذشته من تابستان کار می‌کرده‌ام و پول داشته‌ام خانواده‌ام خیال می‌کنند که من پول دارم اگر موتور را خریدیم من به خانه می‌برم برادرم هم معلم ده است مردم خیال می‌کنند برای برادرم است خانه هم حرفی نمی‌زنند زیرا نمی‌دانند که من پول ندارم گفتیم چطور بخریم قرار شد هزار تومان پول تهیه کنیم بدهیم پیش قسط و موتور را بخریم و بعد قسطش را خودمان تهیه کنیم هر کس هر چه در ماه دارد بیاورد بدهد تا وقتی که هم پول موتور را بدهیم هم پیش قسطش را که قرض می‌کردیم منشط سیصد تومان از یکی از بازاری‌ها به نام محمد صباغی به عنوان اینکه گرفتاری خانوادگی دارد قرض کرد من هم از یک فرش فروش به نام جلیل بحیرایی سیصد تومان قرض کردم کشفی و عباد هم پول قرض کردند که من نمی‌دانم از که قرض کردند رفتیم پیش عظیمی و موتور به نام من خریداری شد و چون ضمانت می‌خواست طالبیان ضامن شد موتور را 56 تومان خریدیم که 1 تومان آن را نقد داده 46 تومان آن را هم قرار شد بیست ماهه ماهی 23 تومان بدهیم و برادر موتور فروش نیز موتورسواری نشان من داد روح‌الله ‌سیف هم خودش موتورسواری بلد بود ما دو نفر هم نشان منشط و عباد خدارحمی و آورزمانی و رضا کرمعلی و کشفی دادیم و من اسم نوشتم برای گواهینامه 29 /2 /52 در امتحان توی شهر رد شدم ولی آیین‌نامه قبول شدم که وقتی امتحان عملی رانندگی مردود شدم باز به شدت هر کدام مشغول درس شدیم تا امتحانات تمام شد امتحانات که تمام شد نه نفرمان دور هم جمع شدیم و منشط و عباد گفتند باز ما فکرش را کرده‌ایم نمی‌شود همین‌جور مثل اول نه نفرمان از همه کاری اطلاع داشته باشد باید باز مثل اول گروه رهبری درست کنیم ما گفتیم پس چرا اول برهم زدید گفتند سه نفر کافی نبود بنابر این تصمیم گرفته شده که گروه رهبری درست بشود از چهار نفر که همگی رأی دادند که من هم به سه نفر قبلی بپیوندم البته در نزدیکی‌های عید که نوشتم آمدند و گفتند سه گروه از هم پاشیده شود گفتند که ما نه نفر کم هستیم و باید کسان دیگری هم باشند که اگر ما رفتیم آنها جای ما بیایند و گفتند هیچ‌کس حتی ما سه نفر هم نباید بفهمیم که هر کس چند نفر و چه کسانی را آماده می‌کند برای این کار که چون در میان امتحانات بود و من به هیچ‌کس اطمینان نداشتم هی در فکر بودم که بعد از ده بیست روزی بود که آمدند و گفتند نمی‌خواهید کسی را آماده کنید زیرا نزدیک بوده که دو نفر پی به ما ببرند و موضوع فاش بشود بنابر این ما نه نفر کافی هستیم و اگر بعد از ما هر کس آماده باشد یا بخواهد خودش می‌آید و همان‌جور گفتم وقتی که امتحانات تمام شد و همگی جمع شدیم و من هم به گروه رهبری پیوستم ماشاءالله که روز به سرکار می‌رفت ما بیشتر روزها می‌رفتیم در یک محلی است که باغ دارد به نام بارید آب و هی فکر می‌کردیم که چه کنیم و فکری به خاطرمان نمی‌رسید تا آخر دیدیم که جایی را نداریم البته طالبیان دیگِ با ما نبود و از عید و بعد از جریان اصفهان او را کنار گذاشته بودیم نتیجه امتحانات بعد از ده روز اعلام شد من و منشط و ولی‌الله کشفی قبول شده بودیم و بقیه تجدیدی داشتند منشط اسم نوشته بود برای دانشگاه و می‌خواست پانزدهم تیر به تهران برود روز 12 تیر باز دور هم جمع شدیم و او و منشط گفت که زودتر باید کار را شروع کنیم زیرا همه بچه‌ها ناراحت هستند و می‌گویند ما را سرگردان کرده‌اید ما احتیاج به یک هفت تیر داریم و به یک ماشین پلی‌کپی که هر کاری که می‌کنیم جریانش را چاپ کنیم بنابر این تا من می‌روم به امتحان و برمی‌گردم شما سعی کنید جای ماشین پلی‌کپی را تعیین کنید و اسلحه‌ای را هم به دست آورید که قبلاً هم فکر اسلحه را کرده بودیم و آخر قرار شد از پاسبان بگیریم و فکرش را هم کردیم دیدیم ماشین پلی‌کپی که در نهاوند دبیرستان ابن‌سینا هست نمی‌شود آورد زیرا به ما مظنون بودند و ما را می‌گرفتند اسلحه هم نمی‌شد از نهاوند بگیریم به همین... شهربانی به ما مظنون بود بنابر این او چهاردهم به تهران رفت ما هم پانزدهم به ملایر رفتیم دیدیم مستخدم دارد دبیرستان پهلوی و چون شنیده بودیم که بزرگترین دبیرستان ملایر همان است گفتیم دیگر دبیرستانها هم ندارند ماشین‌پلی کپی، برگشتیم و روز بعد باز من و عباد به بروجرد رفتیم تمام دبیرستانها را بررسی کردیم دیدیم نمی‌شود منشط از آن طرف می‌خواست برود مشهد یک شب بعد از امتحان آمد ببیند ما چه کرده‌ایم گفتیم که نمی‌شود گفت پس اسلحه را بگیرید و او رفت به مشهد من و عباد و ماشاءالله سیف رفتیم به بروجرد و چون بروجرد نزدیک نهاوند بود گفتیم برویم یک شهر آن طرف‌تر بنابر این سه نفری رفتیم درود در درود اصلاً میان شهر پاسبان مسلح ندیدیم هر چه گشتیم در کنار آن اطاقهای راه‌آهن نیز دو تا پاسبان و چند سرباز مسلح بودند که نمی‌شد همان شب برگشتیم به بروجرد و چند خیابان گشتیم باز پاسبان نبود که مدتی رفتیم پشت مسافرخانه بهروز خوابیدیم صبح سه نفری رفتیم قم شب هم آنجا گشتیم و تا ساعت 12 خیابان‌ها را گشتیم شب جمعه بود و شهر شلوغ بود نمی‌شد رفتیم صحن خوابیدیم ساعت3 بلند شدیم آمدیم گشتیم باز شلوغ بود و نمی‌شد فردا ناامید شده به نهاوند رفتیم و دیگر از هم خبری نداشتیم تا جمعه و شنبه گذشت و یکشنبه منشط آمد بعد از ظهر من و عباد و ماشاءالله سیف به خانه او رفتیم پدر و مادرش نبودند و جریان را برایش تعریف کردیم قرار شد که شب باز همه جمع بشویم آن پنج نفر دیگر هم بیایند و گفتیم اصلاً این گروه رهبری چیست همه باید فکر کنند شب نه نفرمان به خانه منشط رفتیم و خلاصه جریان را منشط به آنها گفت و گفت باز امروز مثل روز اولمان همه فکر کنید که چه کار کنیم چون راهی دیگر نداشتیم همگی گفتند خیلی بد کرده‌اید که برگشته‌اید از قم باید آنجا توقف می‌کردید تا نتیجه را به دست بیاورید و گفتند دیگر گذشته و دو مرتبه سه نفر برود قرار شد انتخاب کنند در آن شب فقط علیرضا کرمعلی نیامده بود اول انتخاب کردند عبادالله خدارحمی و حجت‌الله عبدلی و علیرضا کرمعلی ماشاءالله سیف گفت من باید بروم دکان دو مرتبه چون علیرضا کرمعلی نبود و من یکبار به قم آمده بودم من انتخاب شدم بجای علیرضا کرمعلی بنابر این عبادالله خدارحمی و حجت‌الله عبدلی و من مأمور این کار شدیم و همان‌طور که در بازجویی قبلی راجع به جریان کار سؤال شده بود عباد می‌خواست برود بروجرد شیشه عینکش را که شکسته شده بود درست کند و یک کار بخرد زیرا کاردها گم شده بودند به‌جز دوتا از آنها من و حجت‌الله عبدلی نیز آمدیم در ترانسپورت و من یک بلیط برای دو نفر به نام شهبازی گرفتم و هر دو سوار شده به قم آمدیم قرار بود در میان آن مسجدی که پشت حرم است همدیگر را ببینیم ولی ما تازه از راه رسیده و دم حوض میان مسجد اعظم بودیم که دیدیم عباد هم تازه دارد می‌آید سه نفری با هم وضو گرفتیم رفتیم مسجد اعظم نماز خواندیم بعد رفتیم زیارت هم کردیم ساعت در حدود سه بعد از ظهر بود رفتیم یک کیلو نان گرفته با یک کاسه ماست رفتیم نشستیم میان مدرسه فیضیه 5 و خوردیم بعد آمدیم رفتیم مسجد اعظم و خوابیدیم ساعت:4 /1:4 بود تا 5 /6 خوابیدیم بعد بلند شدیم دست و صورت خود را شسته به خیابان آمدیم گشتی زدیم دور صحن تا اذان شد رفتیم نماز خواندیم بعد آمدیم از میان خیابان ارم سنگکی سه تا نان خریدیم و یک هندوانه کوچک و یک سیر پنیر از لبنیاتی آرک و رفتیم نشستیم لب حوض در صحن و در مدرسه که دیروز چون یادم نبود نوشتم در کوچه‌ای که حالا یادم آمد نشستیم اصل لب حوض که مستخدمش آمد ما را بیرون کند گفتیم تا نانمان را بخوریم می‌رویم قبول کرد و ما هم نان خوردیم و بلند شدیم افتادیم به گردش چند خیابان را گشتیم تا رسیدیم بازار وقتی که داخل بازار شدیم عباد گفت این جای خوبی است رفتیم یک ساعتی دیگر در حدود 5 /11 از ته بازار آمدیم پاسبانی داشت به طرف ما می‌آمد از کنار ما گذشت عباد گفت از او سؤالی کن من هم نمی‌دانم خیابانی را پرسیدم یا ساعت سؤال کردم که عباد از پشت به او حمله کرد و چند مرتبه مرتباً چاقو را بالا و پایین برد پاسبان برگشت با او گلاویز شد که عباد او را زمین زد و پاسبان داد زد من هم چون داد می‌زد بشدت کنترل خود را از دست داده بودم یک کارد به او زدم حجت‌الله عبدلی پایین‌تر ایستاده بود یعنی هر سه با هم بودیم منتها در جریان عمل او پایین‌تر قرار گرفته بود بعد عباد از رویش بلند شد و گفت اسلحه‌اش را آوردم هر سه فرار کردیم رفتیم میان خیابان و در میان خیابان به فرار خود ادامه دادیم که از آن طرف خیابان یک لباس شخصی ایست داد و یک تاکسی با پاسبان هم ترمز کرد و چند پاسبان از آن بیرون ریخت یکی یقه مرا گرفت و زد و خورد در طرف دیگر خیابان درگرفت که در اثر آن تیراندازی تیری به پای من خورد عباد هم به طرف آنها تیراندازی می‌کرد بعد از اینکه عباد روی زمین افتاد پاسبانها رفتند و یک تاکسی آمد و ما را به بیمارستان نیکویی منتقل کرد که دیگر بقیه جریان در دست پلیس بوده‌ایم.
س ـ اظهارات خود را چگونه گواهی می‌کنید؟
ج ـ اظهارات خود را به وسیله امضا گواهی می‌کنم.

توضیحات سند:

1 ـ آیت‌الله شیخ محمد ولی حیدری پدر شهید آیت‌الله علی حیدری از روحانیون انقلابی معروف نهاوند بود که بارها توسط ساواک احضار و بازداشت گردید. وی به نمایندگی چند نفر از مراجع وقت به فعالیت‌های فرهنگی و تبلیغی در نهاوند کرد. آیت‌الله حیدری در طول حیات با بر..... منشأ خدمات مذهبی، فرهنگی و عمرانی زیادی در نهاوند و روستاهای تابعه بوده است وی پیش از انقلاب اسلامی از دنیا رفت.
2 ـ محمد محمدی‌نیک (ری‌شهری) در سال 1325 ه‍ ش در شهر ری متولد شد. پدرش نانوا بود. پس از تحصیلات ابتدایی در سال 1339 آموزش علوم دینی را در همین منطقه آغاز کرد. در سال 1340 به قم رفت تا تحصیلات خود را ادامه دهد. از همان زمان به فعالیت‌های سیاسی پرداخت تا این که در سال 1344 به اتهام پخش اعلامیه در مورد ترور منصور دستگیر شد و دو ماه در مشهد به حبس افتاد. حجت‌الاسلام ری شهری در سال 1345 به نجف رفت و یک سال بعد به ایران بازگشت که مجدداً دستگیر و زندانی شد. وی از سال 1348 تا پیروزی انقلاب تحصیلات خود را با جدیت ادامه داد و به پژوهش در روایات اسلامی علاقه نشان داد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی مسؤولیت دادگاه‌های انقلاب اسلامی در دزفول، گچساران، بهبهان، خرم آباد، بروجرد و رشت به عهده داشت. در سال 1358 دادگاه انقلاب اسلامی ارتش را سازمان دهی کرد و حاکم شرع این دادگاهها شد. وی اولین وزیر اطلاعات در دولت مهندس میرحسین موسوی بود. معروف‌ترین اثر حجت‌الاسلام ری شهری میزان‌الحکمه است که در ده جلد منتشر شده است. وی حافظ قرآن است.
3 ـ منظور حجت‌الاسلام محمدرضا بیک یزدی معروف به فاکر خراسانی است.
4 ـ دکتر علی شریعتی درسال 1312 ه‍ ش در روستای مزینان نزدیک شهر سبزوار متولد شد. تحصیلات متوسطه را در دبیرستانهای مشهد به پایان رسانید و پس از سپری کردن دوره‌های آموزشی در دانشسرای تربیت معلم مشهد در سن 18 سالگی به آموزگاری در یکی از روستاهای خراسان پرداخت. چندی بعد به دانشگاه مشهد راه یافت و در رشته زبان و ادبیات فارسی موفق به اخذ لیسانس گردید.
دکتر شریعتی به دلیل استعداد وافری که داشت در سال 1338 با استفاده از بورسیه وزارت فرهنگ برای ادامه تحصیلات در مقطع دکترای عازم فرانسه شد و در سال 1343 از دانشگاه سوربن در رشته زبان‌شناسی تطبیقی موفق به اخذ دکترا گردید.
دکتر شریعتی در سالهای جوانی در جلسات کانون نشر حقایق اسلامی مشهد که توسط پدرش تأسیس شده بود حضور می‌یافت. در سال 1332 به عضویت نهضت مقاومت ملی شاخه مشهد درآمد و پس از تأسیس نهضت آزادی بدان پیوست. دکتر شریعتی در بازگشت از فرانسه به ایران در سال 1343 در مرکز ترکیه توسط ساواک دستگیر و به مدت 6 ماه زندانی گردید. وی پس از آزادی به تدریس رشته تاریخ در دانشگاه فردوسی مشهد پرداخت. ساواک به دلیل سابقه و فعالیت‌های سیاسی وی را از سمت استادیاری دانشگاه محروم نمود. دکتر شریعتی به دعوت استاد شهید مطهری به ایراد سخنرانی در حسینیه ارشاد پرداخت که جوانان زیادی را مجذوب نمود. بر این اساس مجدداً در سال 1352 توسط ساواک دستگیر و به مدت دو سال در زندان که اکثر آن انفرادی بود به سر برد. پس از آزادی از زندان که ساواک حسینیه ارشاد را تعطیل کرد، عازم انگلستان شد و در 29 خرداد 1356 به طور مشکوکی در منزل دخترش از دنیا رفت. جسد وی به سوریه منتقل و در جوار حضرت زینب(س) به خاک سپرده شد.
5 ـ مدرسه فیضیه، این مدرسه از بناهای عهد صفویه است که در جنب صحن کهنه بنا شده است علت نام گذاری آن به فیضیه اینست که مدتی محدث کبیر و عالم ربانی مرحوم محسن ملا فیض کاشانی در این مدرسه سکونت داشت و بعضی هم گفته‌اند چون در جنب مرقد پرفیض حضرت معصومه(س) است بدین نام مرسوم گشته است. این مدرسه یکی از مراکز فعال در جریان نهضت امام خمینی(ره) بود و همیشه به عنوان سنگری مستحکم برای حمله به سیاستهای غلط و استعماری شدیم شاه و دست نشاندگان وی بود. واقعه فروردین 1342 که منجر به حمله کماندوهای رژیم به مدرسه فیضیه و قتل و غارت طلاب گردید یکی از نقاط آغازین انقلاب اسلامی باشد. اکنون این مدرسه از بزرگترین مراکز و مجامع روحانیت شیعه می‌باشد که بیش از یک صد حجره دارد. ر. ک. گنجینه دانشمندان، محمد شریف رازی، ج، ص 40

منبع:

کتاب گروه ابوذر نهاوند صفحه 71













صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد
کلیه حقوق این پایگاه برای مرکز بررسی اسناد تاریخی محفوظ است. استفاده از مطالب سایت با ذکر منبع بلامانع است.