صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد

بازجوئی از آقای غلامحسین ساعدی (گوهرمراد)

تاریخ سند: 19 مهر 1353


بازجوئی از آقای غلامحسین ساعدی (گوهرمراد)


متن سند:

س ـ با استحضار از هویت سرکار بشرح منعکس در پرونده، مشروح فعالیتهای مضره و براندازی خود را از ابتدای امر تا لحظه دستگیری اخیر مرقوم داشته و هرگونه اطلاعی از فعالیتهای سایر خرابکاران و گروههای برانداز دارید به تفصیل شرح دهید.
ج ـ من تا زمانی که با جلال آل احمد آشنا نشده بودم هیچ نوع تمایلات اجتماعی یا سیاسی نداشتم، البته یادآوری کنم که در زمان قبل از 32 روزنامه های علنی و مجلات معمول آن زمان را می خواندم ولی بعدها جز مطالعات ادبی و نوشتن داستان و نمایشنامه هیچ فعالیت دیگری نداشتم، آشنائی با آل احمد تمایلات زیادی را جهت مطالعات اجتماعی در من بیدار کرد، و بدین جهت از سال 42 به بعد من جهت نوشتن مونوگرافی به چندین آبادی رفتم و دو سه کتابی که نوشتم همه را مؤسسه تحقیقات علوم اجتماعی منتشر کرد.
از سال 45 که در انتشار کتاب سخت گیری به عمل می آمد، من و آل احمد و سیروس طاهباز و براهنی و چند نفر دیگر که از جمله اسماعیل پور والی نیز حضور داشت به خدمت آقای نخست وزیر رفتیم و نسبت به امر سانسور اعتراض کردیم2 این در واقع اولین فعالیت سیاسی ما بود، آقای نخست وزیر گفتند که شما باید یک نفر نماینده داشته باشید تا در این امر با ما بحث کند مرا انتخاب کردند و من چندین جلسه در نخست وزیری همراه آقایان دکتر یگانه و احسان نراقی و ایرج افشار3 حضور رساندم [یافتم] و قرار شد که برای این امر کتابخانه ملی نظارت کند، در این موقع من به سفر جنوب رفتم البته چندین بار و ضمن نوشتن کتاب «اهل هوا» گزارش موضوع را هم نوشتم که توسط دکتر نراقی تسلیم آقای نخست وزیر شد.
وجود آل احمد در واقع جاذبه زیادی برای جوانان داشت و در هر مسئله با او صلاح مصلحت می کردند، و علاقه او به من بیش از هر کس دیگر بود، یک سفر با او به قصر شیرین رفتم به همراه برادرم به مدت سه روز، یک سفر چهار روزه هم به تبریز رفتیم.
در تبریز وقتی دانشجویان خبردار شدند نامه دعوتی برای آل احمد و من آوردند که در دانشگاه سخنرانی بکنیم، در آن جلسه صمد بهرنگی، مفتون امینی4، بهروز دولت آبادی5، بهروز دهقانی6حضور داشتند و دکتر ترابی اول آل احمد و بعد مرا به حضار معرفی کرد.
آل احمد عوض سخنرانی جلسه را به جلسه مصاحبه تبدیل کرد، از هر باب بحث شد، حتی دانشجوئی پرسید که حال ما چه کار کنیم آل احمد جواب داد برای ویتنام پول جمع کنید، و یکی پرسید در این جا چه کار کنیم، آل احمد گفت، اگر منظورتان من هستم من اهل حزب بازی و اینها نیستم، اگر مایلید شما جلو بیافتید و من عقب شما راه می افتم، همه اینها در کتاب «کارنامه سه ساله» آل احمد چاپ شده است.
شب بهرنگی و بهروز دهقانی به خاطر محافظه کاری به آل احمد حمله کردند.
در همان جلسه هم بود که علیرضا نابدل7 را که آدم ساکت و آرامی بود برادرش به ما معرفی کرد.
سفر تبریز آل احمد را خیلی به هیجان آورده بود، طوری که در هواپیما دو نفری طرحی برای مونوگرافی تاریخی و جغرافیائی تبریز ریختیم که با احسان نراقی در میان گذاشتیم و بالاخره موفق نشدیم آن را روی کاغذ بیاوریم.
بعدها که این طرح را علی میرفطروس8 از من گرفت و در جنگ سهند چاپ کرد، بهروز دهقانی شدیدا اعتراض کرد که چرا اسم او را آورده ایم.
در این موقع من در خیابان دلگشا مطب داشتم، مطب من شلوغ بود، هم مریض زیاد می آمد و هم عده زیادی برای دیدن من می آمدند، نویسندگان و شعراء هم زیاد جمع می شدند، و هر غروب تقریبا 10 ـ 15 نفر می آمدند که اغلب با عرق خوری در بیرون ختم می شد، در آن زمان گاه گداری نشریات فارسی چاپ خارج بوسیله پست به من می رسید که بیشتر آن ها در پاکت های سفارت شاهنشاهی در ایتالیا بود، که من به یک نگاه سرسری از بین می بردم و آل احمد زیاد مخالف آنها بود می گفت صدایشان از جای گرمی بلند است و زر زیادی می زنند.
و این نشریات تا زمانی که من مطب داشتم مرتب نه، بلکه گاه گداری می آمد.
و بعضی وقت ها حتی از زیر در مطب به داخل می انداختند.
از فعالیت های عمده ما در آن موقع تشکیل کانون نویسندگان ایران بود، که تقریبا نزدیک به 80 نفر جمع شده بودند و همه با هم اختلاف نظر داشتند، هر بار سر یک موضوعی، بخصوص در انتخاب هیئت مدیره و به ثبت رساندن کانون اغلب دعوا بود، یکی از این جلسات هم در مطب من تشکیل شد.
علاوه بر اینها ماها اغلب در مهمانی ها هم همدیگر را می دیدیم و عده ای از نزدیکان آل احمد مثل برادرش و کاظم اسلامیه [اسلام کاظمیه] و بهمن محصص9 و من هفته ای یک روز نهار مهمانش بودیم در مهمانی ها هم همه جور بحث و فحص بود و کسی که بیشتر تمایل به بحث سیاسی داشت جلال آل احمد بود، که اغلب همه چیز را از آن زاویه نگاه می کرد، روزهای دوشنبه ظهر هم در کافه فیروز می نشست که بیشتر جوان ها از جمله عباس پهلوان10، نوری علاء و محمد علی سپانلو و جواد مجابی و اردشیر محصص11 به دیدنش می آمدند.
هم چنین سیروس طاهباز12 و شراگیم یوشیج و وحدت و ...
آل احمد که همیشه در مبارزه سیاسی شکست خورده بود خیلی بی قرار و ناآرام بود، همیشه از حزب توده بد می گفت و از نیروی سوم هم چیزی ندیده بود، یک بار به من گفت که با عده ای از پیروپاتال ها خواسته بودمرکز اطلاعات درست کند ولی همه ترسیده و در رفته بودند، و او تنها مانده بود، می گفت تنها باید نشست و قلم زد.
در این موقع روی یک ماجرای خصوصی من از آل احمد، رنجش پیدا کرده بودم قضیه از این قرار بود که من از سال 42 به یکی از همکارانم خانم دکتر هما انوشیروانی شدیدا علاقمند بودم و آن چنان حساسیتی در این مورد داشتم که حد نداشت، در اولین دوره تشکیل سازمان زنان، دکتر انوشیروانی جزو هیئت مدیره انتخاب شد و آل احمد که قبلاً [به] دفعات گفته بود که بهتر است ما با هم زندگی کنیم، خیلی قاطع به من گفت که به خاطر این مسئله باید از او صرف نظر کنی.
کاری که من اصلاً نمی توانستم بکنم چندین ماه دکتر انوشیروانی جهت گذراندن رساله دکترایش به هامبورگ رفت زندگی من یک دفعه خالی شد، در آن زمان من بطور روز مزد در وزارت فرهنگ و هنر کار می کردم.
نتوانستم طاقت بیاورم بهر ترتیبی بود جور کردم و به هامبورگ سفر کردم، بعد مدتی یکی از دوستان دکتر انوشیروانی به هامبورگ می آمد و من جز سعید ایمانی کارمند سفارت شاهنشاهی کسی را نمی شناختم، به ناچار به کلن سفر کردم، در پانسیونی مستقر شدم، چون زبان هم نمی دانستم صبح ها اغلب به سفارت می رفتم و پیش سعید ایمانی می نشستم، روز 5 ـ یا 6 سفرم بود که جوانی بنام علیرضا میبدی13 به آنجا آمد که دورادور مرا می شناخت، تقریبا دو ساعتی به ظهر مانده گفت که کنفدراسیون در خانه جوانان کلن تشکیل شده است با این که او عضو نیست، اما کارت ورود دارد، می توانیم برای تماشا برویم، با وجود مخالفت سعید ایمانی به آنجا رفتیم، بدون ممانعت وارد شدیم راهرو شلوغی بود، و در هر اتاق عده ای نشسته بود، او مرا وارد اتاقی کرد که پشت هر میز یک نفر نشسته بود و معرفی کرد، کسی اعتنا نکرد جز خانمی که سلام علیک کرد، بعد وارد سالن شدیم که خیلی ها جمع بودند و چنان قیل و قال راه انداخته بودند که چیزی مفهوم نبود، یک سره می گفتند مسائل ایران را باید ایالت به ایالت شناخت، یک عده مخالفت می کردند که نخیر باید بطور یک پارچه از نظر سیاسی شناخت و از این قبیل، ته سالن کسی را به من معرفی کردند که می شناختم حسن جداری14 بود که از انگلستان آمده بود و بچه تبریز بود، وقتی پرسیدم اینهمه سال رفته ای چرا به ایران برنمی گردی گفت مقداری فعالیت سیاسی داشته ام و می ترسم برگردم، یک نفر که همراه او بود وقتی فهمید من از ایران آمده ام گفت پیشنهاد کنیم ایشان درباره وضع ایران صحبت کنند، من که در چنان حال و هوائی نبودم و تمام فکرم این بود که هر چه زودتر به هامبورگ برگردم شدیدا مخالفت کردم و گفتم این کاره نیستم، جداری هم گفت او باید به ایران برگردد، بیرون که می آمدیم میبدی مرا به مرد کوتاه قدی که از در وارد شده بود و با عجله می آمد معرفی کرد، او دست داد و تند رد شد.
من او را شناختم، بهمن نیرومند15 بود، قبلاً یک روز در کافه فیروز آل آحمد چند ورق پلی کپی شده را داده بود که مقدمه ای بود که یک آلمانی برای کتاب همین آدم نوشته بود که ترجمه و ماشین کرده بودند و بعد از خواندن به آل احمد رد کرده بودم.
بیرون که آمدیم میبدی گفت دیدی چه جانورانی هستند، به سراغ سعید ایمانی رفتیم، و تمام مدت بقیه سفر به کلن را با سعید ایمانی و مرتضی رئیسی 16 (نماینده رادیو تلویزیون ایران در آلمان) گذراندم، و شب ژانویه که با این جماعت در بیرون (در یک رستوران) بودیم، من به دستشوئی رفته بودم، یک ایرانی دم دستشوئی به من گفت شما همه اش را با مأمورین دولتی هستید و بچه های ایرانی نسبت به شما بدبین شده اند گفتم من به میل خودم زندگی می کنم، نه به میل دیگران.
اشخاص دیگری که در آنجا دیدم دکتر جواد فلاطوری17 استاد فلسفه و هم چنین آرامش دوستدار18 که جز فلسفه به هیچ چیز اهمیت نمی دادند، [بود] بعد به هامبورگ برگشتیم وقتی مطمئن شدم انوشیروانی بزودی کارش تمام می شود به ایران برگشتم.
چندین روز بعد [از ]برگشت من بهرنگی در ارس غرق شد، این قضیه سروصدا پیدا کرد بخصوص بعد از انتشار مقاله آل احمد بنام «مرگ برادر» که عده ای خیال کردند او را کشته اند به این دلیل که با افسری به سفر رفته بود که سال ها دوست نزدیکش بود.
یکسال تمام سال درهم بر همی بود، زیاد مهمانی می رفتیم، و یکی از آن مهمانی ها در خانه مهندس منجمی بود که عده زیادی بودند از جمله منوچهر هزارخانی، منوچهر صفا، هوشنگ وزیری، دکتر سیاح پور19، برادر من، رضا شایان، هم چنین خلیل ملکی، از بس شلوغ بود که من و آل احمد رفتیم در حیاط نشستیم و در آنجا بود که بار اول من مصطفی شعاعیان را می دیدم، که آمد و از غرب زدگی آل احمد انتقاد کرد و چیزهائی گفت که آل احمد را ناراحت کرد و بعد از رفتنش آل احمد گفت آدم پرتی است، شعاعیان را بعدها در چندین مهمانی هم دیدم، در خانه متین دفتری و هم چنین در خانه مهندس شریعت زاده، که از من راجع به کارهای تازه ام پرسید و بعد خود گفت که دارد کتابی درباره «میرزا کوچک خان» می نویسد، چندین بار هم در کتابفروشی کوچکی که برای مدت کوتاهی شهر آشوب امیرشاهی باز کرده بود و خیلی زود بسته شد دیدم که نمونه چاپی تصحیح می کرد و یک دوبار هم در خیابان با سعید سلطانپور دیدم و بعد دیگر بکلی از وی بی خبر ماندم.
مدتی بعد از مرگ بهرنگی، بهروز دهقانی که یک بورس یکساله در امریکا داشت از سفر برگشت، بهروز دهقانی و صمد بهرنگی از بچگی با هم بزرگ شده بودند و با هم درس خوانده بودند و همیشه با هم بودند، از شنیدن مرگ بهرنگی بهت زده شد، و او هم مثل بعضی ها (البته به نظر من) این عقیده را قبول کرد که او را کشته اند تا مدتی فقط به جمع آوری و چاپ کارهای بهرنگی پرداخت، و آرامش کامل خود را بدست آورده بود، چنان که یک بار من از طرف مؤسسه تحقیقات علوم اجتماعی برای نوشتن مونوگرافی «قره داغ» مأمور شده بودم چون کار خیلی سنگین بود به چند نفر کمک هم احتیاج داشتم او با کمال میل آمد و خیلی آرام و متین کار کرد.
دو ماه پیش از این سفر که من در تهران بودم خلیل ملکی مرد، من با این که مطلقا با دارودسته آنها مناسبتی نداشتم روی علاقه آل احمد به ملکی به مجلس ختمش رفتم و برای آخرین بار آل احمد را در آنجا دیدم که متأثر بود، از من پرسید چه کار می کنی گفتم به قره داغ می روم گفت من هم به اسالم می روم، برگشتی سری به آنجا بزن، درست یک هفته بعد از برگشتن من از قره داغ بود که آل احمد نیز در اسالم فوت کرد.
وضع روحی من و دوستان نزدیکش خیلی بهم خورد و طوری که شب و روز به مشروب خوری می گذراندیم، و دائما در حال کله پا شدن بودیم، چندین ماه کار ما همین بود، در این فواصل بهروز دهقانی کاملاً تغییر کرده بود، به مرگ آل احمد اصلاً اهمیت نداد، و او که همیشه از کارهای ادبی من خوشش می آمد و دفاع می کرد، همه را یک باره تخطئه می کرد، او که همیشه خیلی زیاد مشروب می خورد، به یک باره عرق خوری را کنار گذاشت بدون هیچ عذر و بهانه ای.
حتی یک بار که من به تبریز رفته بودم با این که از دیگران شنیده بود من در تبریز هستم اصلاً به دیدن من نیامد.
یک بار هم به تهران آمد که سری به خانه ما زد و یکی از کتابهای مرا که تازه از چاپ در آمده بود ورقی زد و با بی اعتنائی کنار انداخت و گفت اینها همه مسخره است و بدرد هیچ کسی نمی خورد، و دیگر برای همیشه ناپدید شد، فقط یک بار پدرم جلو در خانه کار می کرده او را با خانمی دیده بود که هر چه پدرم تعارف کرده بود حاضر نشده بود وارد شود و مشخصاتی که از آن خانم داد من حدس می زنم خانمی باشد که از دانشسرایعالی سپاه دانش آمده بود و از طرف رئیس دانشسرا برای من دعوت نامه آورده بود که برای سخنرانی به آنجا بروم.
دیگر از او خبری نشد تا این که یک بار به مدت 24 ساعت مرا به شهربانی برده بودند و آدرس او را می خواستند چون مطمئن شدند که من بی اطلاعم آزادم کردند، همچنین در این فاصله شایع شده بود که یک کلانتری را در تبریز خلع سلاح کرده اند، و باز بعدها شایع شد که دهقانی در این کار دست داشته است، و عده ای از آنهائی که زندان رفته بودند، بعد از آزادی خبر دادند که دهقانی دستگیر و کشته شده است.
برای این که توالی زمانی بهم نخورد و لازمست بنویسم که در بهار سال پیش مرا به دانشکده نفت آبادان دعوت کردند و سوژه سخنرانی من «تئاتر مستند» بود که درباره سانسور هم صحبت کردم و بعد از برگشت مقامات امنیتی به بنده تذکر دادند و از آن تاریخ تا امروز من هیچ نوع سخنرانی را با همه دعوت های فراوانی که از همه جا شده است و می شود نپذیرفته ام.

توضیحات سند:

1ـ با به تعطیل کشیده شدن فعالیتهای افراد کانون نویسندگان، ساواک نیز از حساسیت خود نسبت به این موضوع کم کرد و تنها به صورت انفرادی به بعضی مسائل شخصی اعضای آن پرداخت.
وقفه تاریخی اسناد موجود در این کتاب ناشی از این مسئله می باشد.
2ـ در این رابطه، چنین نقل شده است : در سال 45 وقتی که دولت به تمام ناشران مملکت دستور داد که کتاب را پس از چاپ و پیش از انتشار به اداره سانسور وزارت فرهنگ و هنر نشان دهند و به همین علت تعداد زیادی از چاپخانه ها تعطیل شد و کارگران چاپخانه بیکار شدند، گروهی از نویسندگان کشور در تهران در مطب دکتر غلامحسین ساعدی در خیابان دلگشا به دور هم گرد آمدند و دسته جمعی تصمیم گرفتند که پیش نخست وزیر رفته به وجود سانسور اعتراض کنند.
داود رمزی مأموریت یافت که از نخست وزیر، هویدا، وقت بگیرد و بدین ترتیب چند روز بعد جلال آل احمد ـ احمد شاملو ـ درویش (شریعت) ـ ساعدی ـ سیروس طاهباز ـ یداللّه رؤیایی و رضا براهنی به دیدن نخست وزیر رفتند.
داود رمزی هم آمده بود...
در جریان دیدار نویسندگان با هویدا در سال 45 که هویدا ابراز بی اطلاعی از جریان سانسور می کند از خود نویسندگان درخواست می کند «طرحی بریزند و خودشان ترتیب این کار را بدهند» و از جلال آل احمد جواب می شنود که «ما برای اعتراض به سانسور آمده ایم نه کمک به دستگاه سانسور» هویدا فی المجلس به معاونش سفارش می کند که «هر چه زودتر گزارشی از وضع سانسور به ایشان داده شود و کمیسیونی جهت رسیدگی و بررسی سانسور ترتیب داده شود و مشکلات به نحوی حل شود...
.
»«کلک ـ شهریور 69 ـ ش 6» 3ـ ایرج افشار (دکتر افشار) فرزند محمود در سال 1304 ه ش در تهران به دنیا آمد.
در تهران به مدرسه رفت و در سال 1329 از دانشکده حقوق، لیسانس قضائی گرفت و در همان سال به استخدام وزارت فرهنگ درآمد و در دبیرستان های تهران به تدریس مشغول شد.
یکسال بعد (1330) به عنوان کارمند دانشکده حقوق، به دانشگاه منتقل شد و در سال 1339 به دانشسرای عالی رفت و ریاست کتابخانه آن را به عهده گرفت.
در سی ام دی ماه 1340، سفارت امریکا در تهران، سوابق وی را از ساواک تقاضا کرد.
در این سال مشارالیه ریاست انجمن کتاب را نیز به عهده داشت.
در سال 1341 نام خانوادگی خود را از دکتر افشار به افشار تغییر داد.
مشارالیه در سال 1342 به طور قطعی به دانشگاه منتقل شد و در زمستان آن، به مدت 6 ماه به آمریکا رفت.
در امریکا با مجید تهرانیان که تهیه کننده نشریه سازمان دانشجویان بود، ارتباط گرفت و مقالاتی در آن به چاپ رسانید.
ایرج افشار که به عنوان استاد، در دانشگاه تهران، تدریس می کرد، در سال 1343 ریاست اداره کل انتشارات و روابط کتابخانه ها را به عهده گرفت و به عنوان مأمور و برای مطالعات و تحقیقات و شرکت در کنفرانس های علمی به اغلب کشورهای جهان مسافرت کرد و در این بین در سال 1344 در حالی که رئیس اداره کل انتشارات دانشگاه و صاحب امتیاز و مدیر مجله فرهنگ ایران زمین و مدیر و مسئول مجله راهنمای کتاب بود، به اسرائیل نیز مسافرت نمود.
ایرج افشار در مشاغلی چون : کتابداری دانشکده حقوق ـ ریاست کتابخانه دانشسرای عالی ـ ریاست کتابخانه ملی ـ ریاست اداره انتشارات دانشگاه تهران ـ دانشیاری دانشگاه تهران و ریاست کتابخانه مرکزی و مرکز اسناد دانشگاه تهران، کار کرد روزنامه پیک ایران در اعتراض به مدیر مجله یغما مبنی بر تشکر از انتخاب وی به عنوان مدیر کتابخانه ملی، چنین نوشت : «با توجه به بیوگرافی نامبرده و چنانکه معروف می باشد، شخصی است بسیار مذبذب، تألیفاتی ندارد، بلکه چند کتاب تصحیح چاپخانه ای کرده است که تاریخ یزد از آنگونه است...
و چون در انجمن ترجمه و نشر کتاب به عللی عضویت پیدا کرده، این کتب را به هر لفت و لیسی بود به چاپ رساند...
» مشارالیه در یک مقطع به علت ارتباط با اللهیار صالح مورد حساسیت ساواک واقع و به ساواک احضار شد و در این رابطه چنین گفت : «این ارتباط خانوادگی است که از زمان کودکی من به علت ارتباطی که وی با پدرم داشت به منزل ما می آمد.
» ایرج افشار که در انجمن های : ایران شناسی، ایران و امریکا، علوم انسانی، کمیته کتابداری یونسکو، عضویت داشته، از مؤسسین انجمن ایران شناسی معرفی گردیده است.
وی به دلیل ارتباط تنگاتنگ با فراماسون ها و رجال عصر پهلوی، همواره میراث برآنها بود.
حتی افرادی چون تقی زاده و...
اسناد و یادداشت های خود را به وی می سپردند...
.
وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1363 استاد بازنشسته دانشگاه و مدیر مجله آینده بوده است.
4ـ یداللّه امینی هولولو فرزند عبداللّه ملقب به مفتون امینی در سال 1302 ه.
ش در قریه هولولو از توابع شهر تبریز به دنیا آمد.
در رشته قضائی تحصیل کرد و در سال 1350، رئیس اداره تصفیه شد.
مشارالیه که دارای مشکلات روانی شده بود و به شاعر تبریزی نیز شهرت داشت در یکی از گزارشات ساواک، چنین معرفی شد : «مشارالیه قاضی دادگستری است...
از نظر روانی گاها به معالجه می پردازد» امینی در سال 1356 در جلسات شب شعر کانون نویسندگان در انجمن ایران و آلمان شرکت و شعرخوانی کرده است.
5 ـ بهروز دولت آبادی (چای اوغلو) فرزند موسی در سال 1317 ه ش در تبریز به دنیا آمد.
پس از اخذ دیپلم به استخدام آموزش و پرورش درآمد.
مشارالیه در رابطه با سابقه خود، چنین گفته است : «سال 1336 با ابلاغ آموزش و پرورش از خلخال به آذرشهر منتقل شدم.
در دبستان عنصری قریه ممقان با صمد بهرنگی و بهروز دهقانی آشنا شدم، برای آنها تار می نواختم و چون من در منزل شراب می گذاشتم، بندرت می آمدند منزل من و می نشستیم و می خوردیم.
» دولت آبادی که در سال 1339 از دانشسرا فارغ التحصیل شده بود، در سال 1346 به علت مریضی همسرش به تهران منتقل شد و با امیر پرویز پویان ارتباط برقرار کرد و با تشکیلات او به همکاری پرداخت.
در سال 1350 در حالی که در دبستان دولتی توفیق، آموزگار بود و در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نیز کار می کرد، دستگیر و چند ماهی در زندان بود.
مشارالیه که یکسال نیز در کارخانه تریکو سانترال کار کرده بود، در کانون پرورش، به عنوان پژوهشگر و در انتشارات آن فعالیت داشت و در عرض آن در مدارس تهران، به معلمی مشغول بود.
بهروز دولت آبادی که به تارزنی علاقه داشت و از این طریق به آهنگسازی رسیده و فردی شاعر و نویسنده معرفی شده بود پس از پیروزی انقلاب اسلامی، بازنشسته شد و در سال 1359 به ضد انقلابیون در گنبد پیوست و دستگیر و مدتی زندانی شد.
او که از سال های خدمت در تبریز، به علت برپائی مجالس لهو و لعب در منزل خود، با افسران اطلاعاتی ترکیه، ارتباط برقرار کرده بود، پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز، این ارتباط را ادامه داد.
6ـ بهروز عباس زاده دهقانی فرزند محمدتقی در سال 1318 ه ش به دنیا آمد.
در رشته زبان از دانشگاه تبریز فارغ التحصیل شد و به شغل دبیری روی آورد.
مدتی در آذرشهر، دبیر زبان انگلیسی بود و سپس در دبیرستان های تبریز به تدریس پرداخت.
او که در شغل کتابفروشی نیز فعالیت داشت، در چاپ و انتشار کتاب های صمد بهرنگی به فعالیت پرداخت و خود نیز کتاب «افسانه های ایتالیا» را ترجمه و چاپ کرد.
بهروز دهقانی که از دوستان صمد بهرنگی بود، در سال 1350 به علت ارتباط با گروه سیاهکل دستگیر و در زندان کشته شد.
7ـ علیرضا نابدل فرزند علی در سال 1322 ه ش در تبریز به دنیا آمد.
دوران ابتدائی را در تبریز و متوسطه را در شهرهای تبریز، اهر، مراغه و خوی طی کرد و در سال 1341 دیپلم گرفت و به دانشکده حقوق راه یافت و در سال 1345 فارغ التحصیل شد.
علیرضا نابدل که در ابتدای دوران دانشجوئی، چند جلسه در حوزه جوانان نهضت سوسیالیست ها، شرکت کرده بود، در سال 1343 اظهار پشیمانی کرد و با کارآموزی وی در وزارتخانه های دادگستری و کشور موافقت شد.
مشارالیه که پس از اخذ لیسانس، به استخدام آموزش و پرورش درآمده بود، در سال 1347 در حالی که که دبیر دبیرستان های شهرستان خوی بود با صمد بهرنگی و بهروز دهقانی آشنا شد و توسط آنان با ایدئولوژی کمونیزم آشنا گردید.
نابدل که به علت ارتباط تشکیلاتی با نام «ارنستو» با گروه سیاهکل، در سال 1350 دستگیر شده بود، در این رابطه چنین گفت : «من در سال 1347 با صمد بهرنگی و بهروز دهقانی دوست بودم و توسط این دو نفر با ایدئولوژی کمونیزم آشنائی یافتم...
در سال 48...
به همکاری با گروه جلب شدم.
» وی که در حین دستگیری، در درگیری مجروح شده بود به اعدام محکوم گردید.
8ـ علی میرفطروس معروف به کاوه آهنگران فرزند محمدرضا در سال 1325 ه ش در شهرستان لنگرود به دنیا آمد.
تحصیلات مقدماتی را در شهر محل تولد، پی گرفت و در سال 1348 به دانشگاه تبریز راه یافت و در رشته ادبیات شروع به تحصیل کرد.
مشارالیه در سال 1349، در فعالیت های دانشجوئی در دانشگاه تبریز شرکت کرد و به عنوان یکی از عاملین راه اندازی تظاهرات معرفی گردید که پس از دستگیری به سه ماه حبس تأدیبی محکوم شد، میرفطروس که با اعضای شبکه سیاهکل از جمله هادی بنده خدا لنگرودی همکاری داشت و اولین شماره مجله سهند را به صاحب امتیازی خود، منتشر کرده بود، پس از آزادی از زندان به خدمت نظام وظیفه، اعزام شد و با درجه گروهبان سوّمی در کرمان به کار مشغول شد، وی که در این دوران قصد انتشار دومین شماره سهند را داشت، در سال 1351 دستگیر و به دو سال حبس مجرد، محکوم شد.
مشارالیه که با بریدن رگ های دست خود، در زندان اقدام به خودکشی کرده و با انتقال به بیمارستان، نجات یافته بود، پس از آزادی از زندان، در بهمن ماه سال 53 مجددا در کنکور شرکت کرد و در رشته حقوق دانشگاه ملی پذیرفته شد و به تحصیل در این رشته ادامه داد.
میرفطروس که در این دوران فعالیت های کمونیستی خود را پی گرفته بود در جلسه امتحان مورخه 15 /3 /54، به تحریک دانشجویان پرداخت و در سال 1355 به توزیع اعلامیه و نشریات، مبادرت کرد.
مشارالیه که شعر می سرود با نشریات : فردوسی، تهران مصور، سپید و سیاه، روشنفکر، اطلاعات هفتگی، صبح امروز و امید ایران در این زمینه ها همکاری داشت و با رادیو عراق نیز مکاتبه و برای آنها شعر ارسال می کرد.
میرفطروس در نوشته های خود، عمدتا نگرش ماتریالیستی داشته است تا آنجا که امثال حلاّج را ماتریالیست معرفی می نماید.
برای اطلاع بیشتر در این رابطه به کتاب «بلوغ دروغ» نوشته مهدی چهل تنی / تهران نشر پژوهشهای اسلامی / 1357 مراجعه شود.
9ـ بهمن محصص: متولد رشت، نقاش و طراح مشهور، از اعضای حزب زحمتکشان ملت ایران که در جناح ملکی فعالیت داشت و به نیروی سوم پیوست.
طراح نشریه اندیشه و هنر بود.
ترجمه کتاب پوست (کورتزیو) نوشته مالاپارته از آثار اوست.
احزاب سیاسی ایران ـ محسن مدیرشانه چی ص 234 بهمن محصص فرزند جعفر در سال 10 ـ 1309 در رشت به دنیا آمد.
پدرش بازرس وزارت پست و تلگراف بود.
وی در سال 1333 به همراه منوچهر شیبانی جهت برگزاری نمایشگاه نقاشی، تقاضای مسافرت به کشورهای ترکیه، آلمان، فرانسه، ایتالیا و یوگسلاوی را نمود که مورد موافقت قرار گرفت.
مشارالیه در همین سال به ایتالیا رفت و در شهر رم در رشته دکوراسیون و نقاشی به ادامه تحصیل پرداخت و در سال 1340 به عنوان رابط جبهه ملی با دانشجویان ایرانی مقیم ایتالیا معرفی گردید.
بهمن محصص که در گذشته ها در مجله علم و زندگی، مقالاتی منتشر کرده بود، در ایتالیا، همراه با تحصیل، به نقاشی نیز پرداخت و پس از 12 سال در سال 1344 به ایران بازگشت، که در همین سال، سفارت امریکا در تهران، سوابق وی را از ساواک درخواست کرد.
با شرکت مشارالیه در مراسم شرفیابی سال 1352 و مراسم تشریفات سال 56 در موزه هنرهای معاصر، موافقت شد.
10ـ عباس پهلوان مازندرانی فرزند صفدر در سال 1316 ه ش به دنیا آمد.
در سال 1329 در حالی که دانش آموز دوره متوسطه بود به عضویت حزب زحمتکشان ایران ـ مظفر بقائی ـ درآمد و برای سازمان جوانان حزب مقاله می نوشت.
در زمان نخست وزیری زاهدی که فعالیت های حزب زحمتکشان با ممانعت روبرو بود، اکثر جلسات حوزه های حزب در منزل وی برگزار می گردید.
عباس پهلوان که دارای دیپلم ادبی بود در سال 1331 فعالیت مطبوعاتی خود را آغاز کرد و مدتی سردبیر مجله فردوسی بود.
در سال 1350 در راستای اهداف ساواک مبنی بر بزرگنمائی مسئله کمونیسم اقدام به چاپ مقالات ضد کمونیستی در آن مجله کرد که به همین علت، به اتهام همکاری با ساواک مورد ضرب و شتم قرار گرفت.
ساواک در این رابطه به مسئول مربوطه دستور داد ضمن ملاقات با آقای پهلوان و با استفاده از اطلاعات وی در شناسائی افرادی که او را مورد ضرب و شتم قرار داده اند اقدام کند.
وی در سال 1351 نیز به عنوان اینکه یکی از نوکران ساواک، مورد تهدید تلفنی واقع گردید.
در همین سال ها بود که با شرکت وی در مراسم شرفیابی! برای دفعات موافقت گردید و در سال 52 با عضویت نامبرده در سندیکای نویسندگان موافقت شد.
عباس پهلوان که با نشریات مختلفی از قبیل : آژنگ، خواندنیها، اراده آسیا، سپید و سیاه، امید ایران، روشنفکر، مد روز و...
نیز همکاری می کرد مدتی هم به عنوان سردبیر برنامه های رادیو ایران فعالیت کرد و در سال 1355 از طرف فدراسیون فوتبال ایران به پاس تلاش در سردبیری مجله تاج ورزشی مدال گرفت.
وی مدت 8 سال نیز مسئول طرح های تبلیغاتی کانون آگهی زیبا بود.
از تألیفات وی به کتابهای : عروسی بابام، نادرویش و شکار عنکبوت می توان اشاره کرد.
پهلوان پس پیروزی انقلاب اسلامی به امریکا پناهنده شد و با نشریات ضد انقلاب به همکاری پرداخت.
11ـ اردشیر محصص، تولد 1307، لیسانسیه رشته سیاسی از دانشکده حقوق دانشگاه تهران است.
کار خود را به عنوان طراح و کاریکاتوریست از سال 1342 با روزنامه کیهان و سپس چند نشریه دیگر آغاز کرده است.
تاکنون 5 نمایشگاه از آثار وی تشکیل شده و چندین کتاب از جمله ـ کاکتوس ـ با اردشیر و صورتکهایش و «اردشیر» درباره اش نوشته شده است.
آثار وی و نقد درباره آن در چندین نشریه خارجی نیز چاپ شده است.
«چهره مطبوعات معاصر ـ ص 128» 12ـ سیروس طاهباز فرزند علی (محمدعلی) در سال 1318 ه ش در بندر پهلوی به دنیا آمد.
گفته شده، پدرش میرزا علی آقا طاهباز، بازرگان تبریزی بوده است.
مشارالیه تحصیلات ابتدائی را در دبستان علامه و دوران دبیرستان را در دبیرستان های رازی، رهنما و هدف در تهران طی کرد و در سال 1338 دیپلم گرفت و جهت ادامه تحصیل به دانشکده پزشکی رفت.
سیروس طاهباز از دوران دبیرستان، در جلسات اعضای حزب پان ایرانیسم و نیروی سوم و نهضت مقاومت ملی شرکت کرد و در سال 39 که دانشجوی سال دوم دانشکده پزشکی بود، عضو نهضت مقاومت ملی معرفی گردید که همزمان در مجله فردوسی نیز مقاله می نوشت.
مشارالیه در همین سال، دستگیر شد که با سپردن تعهد همکاری آزاد شد.
وی در بازجوئی گفته است : «من عضو جامعه سوسیالیست های نهضت ملی هستم و اصولاً با جبهه ملی و رهبران آن هیچگونه تماسی ندارم.
» طاهباز در این زمان، برای عرض مطالب مهمی تقاضای شرفیابی به حضور تیمسار معاونت دوم ساواک را نمود.
مشارالیه در سال 1345 تشکیل خانواده داد و در کنار ترجمه کتاب، در سال 1346 دبیر هنر روز در روزنامه کیهان بود.
وی در سال 1347 به عضویت کانون نویسندگان درآمد و در خرداد ماه همان سال در تنظیم فرم بیوگرافی ساواک، چنین نوشت : «در فروردین 1347 به عضویت کانون نویسندگان ایران درآمدم، مشروط به اینکه کانون مزبور به ثبت برسد و در شرایط کاملاً قانونی به فعالیت بپردازد که تا این زمان به ثبت نرسیده است.
» سیروس طاهباز، پس از آن، مدتی در تلویزیون ملی ایران کار کرد و سپس به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رفت و سرپرستی انتشارات آن را به عهده گرفت و تا سال 1357 به عنوان مدیر و رئیس انتشارات کانون پرورش، فعالیت کرد و بارها در سال های مختلف با شرکت وی در مراسم تشریف فرمائی، موافقت شد و در فروردین سال 57 از طرف لیلی امیر ارجمند، کاندید دریافت نشان همایونی گردید.
در اردیبهشت 1353 در گزارشی چنین آمده است : «سیروس طاهباز در گذشته با نیروی سوم و خلیل ملکی و جلال آل احمد روابطی داشت و کم و پیش کارهائی می کرد ولی به طوری که از ظواهر امر پیداست وی همکاری با دستگاه های امنیتی را پذیرفته و این اواخر در رأس کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان قرار گرفته و مسافرت های زیادی به خارج از کشور انجام می دهد.
» مشارالیه که تا سال ششم دانشکده پزشکی، درس خوانده است با نشریات : علم و زندگی، آژنگ، کتاب هفته، فردوسی، آرش و کیهان در زمینه ادبیات همکاری داشته است.
سیروس طاهباز، پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز در کانون پرورش فکری، فعال بود و در سال 1377، متقاضی امتیاز نشریه دفترهای زمانه، بوده است.
13ـ علیرضا میبدی فرزند لطفعلی در سال 1324 ه ش در شیراز به دنیا آمد.
پس از طی دوران متوسطه به کشور آلمان عزیمت کرد و در شهر کلن در مدرسه عالی فیلم و در شهر فرانکفورت در مدرسه مهندسی، به تحصیلات خود ادامه داد.
مشارالیه که در زمان حضور در آلمان، در فعالیت های کنفدراسیون دانشجویان ایرانی، شرکت داشت و در نهمین کنگره آن در سال 1347، عضو هیئت تدارکات بود، به عنوان نویسنده و گوینده، با رادیو صدای آلمان ـ بخش فارسی ـ نیز همکاری می کرد و عضو هیئت تحریریه مجله کاوه چاپ مونیخ بود و در اتحادیه نویسندگان فیلم، سینما و رادیو و تلویزیون آلمان غربی که وابسته به سازمان انقلابی حزب توده در آلمان بود، نیز عضویت داشت.
میبدی که در آلمان تحت هدایت آقایان هدایتی و ناظمان قرار داشت و در راستای اهداف ساواک، با آنان همکاری می کرد، در سال 1350، پس از مراجعت به کشور، علّت فعالیت های خود را، چنین بیان کرد: «وابستگی من به گروهها و دستجات سیاسی صرفا معلول کنجکاوی فکری و ذهنی من بود و لاغیر [!!]...
بعدها که به کلی از این جار و جنجال های شبه سیاسی اعراض کردم کوشیدم که از تجارب خود، در راه مبارزه با عوامل مدعی و روشنفکران افراطی و خاصه چپ نوخاسته و پوپرآلیستی و گرایشات تروریستی و روشنفکران بازنشین و پچ پچو استفاده کنم ـ دلیل بارز آن سلسله مقالاتی است که در نشریات رقم زده ام...
و همیشه نیز مورد هر ضرب و فحاشی و هتاکی این قبیل عناصر و آحاد انقلابی نما بوده و هستم...
در آلمان نیز به رغم همه بدنامی ها و اتهامات به بخش فارسی رادیو آلمان پیوستم و کوشیدم تا سیاست ملی دولتم را در همه زمینه ها منعکس سازم...
.
در همان زمان نیز، کنفدراسیون را طی مقاله ای که در کاوه چاپ مونیخ مندرج است، به ریشخند گرفتم...
» نظریه ساواک در خصوص علیرضا میبدی به شرح زیر است : «نامبرده یکی از دانشجویان ایرانی مقیم شهر کلن آلمان بوده که علاوه بر عضویت در سازمان دانشجویان ایرانی در جلسات کنگره کنفدراسیون حضور داشته است.
مشارالیه با نمایندگی ساواک در آلمان غربی تماس حاصل و همکاریهایی داشته و اطلاعاتی در اختیار نمایندگی گذارده است و در سال 50 به کشور وارد و اخیرا ضمن مصاحبه ای که با وی به عمل آمده اطلاعات خود را در اختیار گذارد...
در حال حاضر در شرکت واحد اتوبوسرانی شیراز و در مجله فردوسی به کار اشتغال دارد...
استفاده از همکاری وی مفید به نظر می رسد و آمادگی همکاری را نیز دارد...
.
» علیرضا میبدی که از حمایت استاندار شیراز برخوردار بود، به عنوان مدیرعامل شرکت واحد اتوبوسرانی شیراز و حومه مشغول کار شد و در تلویزیون شیراز نیز به کار تهیه کننده گی پرداخت و با مجلات نگین و فردوسی نیز همکاری کرد و به دلیل خوش خدمتهائی که کرده بود در سال 1353 به سمت رئیس روابط عمومی دفتر اشرف پهلوی، برگزیده شد و سردبیری نشریه بنیاد اشرف پهلوی را نیز به عهده گرفت.
ساواک در گزارش دیگری در خصوص همکاری وی، چنین نوشت : «در سال 53 مشارالیه احضار و همکاری اش در زمینه اهداف کمونیستی جلب گردید و تاکنون گزارشاتی تنظیم نموده که...
به مرکز ارسال شده است...
» و مسئول اداره امنیت داخلی، در گزارش ملاقات خود با وی، چنین می نویسد : «شخصی است باسواد و مطلع، دارای قلم خوب، مقالات متعددی در جراید، در زمینه های مختلف و بخصوص در زمینه تقویت مبانی ملی نوشته...
علاقه دارد...
از وجودش و از قلم و اطلاعاتش استفاده شود...
خیلی اظهار علاقه می کرد ساواک خط مشی در این زمینه به وی ارائه تا او از قلم خود استفاده کند.
» وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی به امریکا پناهنده شد و در نشریات سلطنت طلب به قلمفرسایی پرداخت.
14ـ حسن جداری تنوری فرزند زین العابدین در سال 1313 ه ش در شهر تبریز به دنیا آمد.
پس از اتمام تحصیلات به آموزش و پرورش رفت و به عنوان دبیر، در دبیرستان های تبریز به تدریس پرداخت و سپس با استفاده از بورس دولتی جهت ادامه تحصیل به انگلستان رفت.
مشارالیه که در ابتدا به عنوان طرفدار جبهه ملی مطرح بود، پس از عضویت در انجمن دانشجویان ایرانی، به ریاست آن انتخاب شد و پس از مدتی از آن جدا شد و گروه کمونیستی چینی (سازمان انقلابی) را به وجود آورد.
مشارالیه که شعر هم می سرود، موفق به اخذ درجه دکترا شد و قبل از انشعاب گروه مائوئیست، مدت 6 ماه دبیر فرهنگی کنفدراسیون بود و در آلمان غربی به سر می برد.
15ـ بهمن نیرومند فرزند حسین در سال 1315 ه ش در تهران به دنیا آمد.
پدرش افسر بازنشسته شهربانی بود.
مشارالیه که جهت ادامه تحصیل به آلمان رفته بود، در سال 1341 در دانشگاه نظامی، دانشجوی وظیفه شد و به علت آشنائی کامل به زبان آلمانی، کاندید همکاری با اداره دوم ارتش گردید.
نیرومند پس از طی دوره وظیفه عمومی، مجددا به آلمان رفت و در کنفدراسیون دانشجویان ایرانی به فعالیت پرداخت.
وی که مدتی در ایران، در مؤسسه گوته، معلم زبان آلمانی بود و در سال 1345 به عنوان استادیار در دانشگاه برلین مشغول تحقیق بود، در این سال از افراد مرتبط با جبهه ملی در برلین و عضو کمیته دفاع از حقوق زندانیان سیاسی معرفی شد و در این راستا با چنگیز پهلوان نیز همکاری داشت.
مشارالیه چند کتاب به زبان آلمانی به رشته تحریر درآورد که «ایران نمونه ای از کشورهای در حال توسعه» از جمله آن ها می باشد.
نیرومند که ازدواج اولش در آلمان به متارکه کشیده بود، با یکی از افراد ایرانی فعال در سازمان دانشجویان ازدواج کرد.
16ـ مرتضی قلی رئیسی فرزند عباسقلی در سال 1315 ه ش در پشت کوه به دنیا آمد.
ساواک در تیر ماه سال 1356 وی را چنین معرفی کرد : «نامبرده یکی از طرفداران سرسخت مصدق بوده و در سال 2518 [1338] به علت فعالیت های ضد میهنی و نگهداری اوراق و نشریات مربوط به احزاب و دستجات مضره سیاسی دستگیر و مدتی زندانی گردیده است و سپس تا سال 2522[1342] به عنوان خبرنگار و نویسنده و بعد مسئول انتشارات و اخبار رادیو اهواز مشغول خدمت بوده و در سال مذکور به عنوان معالجه و در اصل برای ادامه تحصیل به کشور آلمان غربی رفته و پس از اتمام تحصیل در سال 2527 [1347] به سمت مترجمی و گویندگی و خبرنگار در برنامه فارسی رادیو کلن آلمان غربی استخدام و مدتی نیز رئیس بخش فارسی اداره خاورمیانه رادیو صدای آلمان بوده است که در همین سال همکاری وی جلب و از سال 2528 [1348] تا 2533 [1353] به عنوان منبع استخدام و فعالیتهایی در جهت انصراف عناصر منحرف از ادامه فعالیت از طریق رادیوی مذکور به عمل آورده و بعد از مدتی به عنوان سرپرست تلویزیون ملی ایران در شهر بن انتخاب و با همین سمت انجام وظیفه می نماید و تردد وی به اروپای شرقی بلامانع است.
» مشارالیه که با کد رمز...
و با مقرری 500 مارک به استخدام ساواک درآمده بود، در اسفندماه 1359 از صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، پاکسازی شد و در کلن آلمان به ضد انقلابیون پیوست.
17ـ دکتر عبدالجواد فلاطوری فرزند محمدحسین در سال 1304 ه ش در اصفهان به دنیا آمد.
مشارالیه که در دانشگاه تهران، در رشته تعلیم و تربیت تحصیل می کرد، پس از اخذ لیسانس معقول به علّت اینکه همیشه شاگرد ممتاز بود با بورس تحصیلی همایونی به آلمان اعزام شد و در آنجا موفق به اخذ دکترای فلسفه شد.
دکتر فلاطوری در سال 40 به مدت 2 ماه، جهت مطالعات علمی به انگلستان رفت.
وی در سال 1340 در کنگره مستشرقین آلمان و اروپا در گوتینکن شرکت کرد و در جلسه دانشجویان مقیم کلن در سال 44 درباره مذهب اسلام و مدارا در اسلام سخنرانی کرد.
ساواک در گزارش مورخه 21 /5 /44، ایشان را، اینگونه معرفی کرده است : «قبلاً معمم بوده و تمام مراحل علوم دینی را طی و موفق به اخذ درجه اجتهاد شده...
پس از اخذ دکترا در آلمان، مدتی در هامبورگ به عنوان معلم زبان فارسی در دانشگاه آنجا، مشغول تدریس بوده و اکنون نیز به همین سمت در دانشگاه کلن مشغول کار است.
مردی است مطلع و فعال و وطن پرست.
» دکتر فلاطوری پس از انقلاب اسلامی مجددا به آلمان رفت و در سال 1370، استاد دانشگاه کلن بود.
وی در تدوین کتب دینی، برای دانش آموزان مسلمان در کشور آلمان فعالیت هایی داشته است.
18ـ آرامش دوستدار فرزند عطاءاللّه در سال 1310 ه ش در تهران به دنیا آمد.
پس از اخذ دیپلم متوسطه در سال 1336 با اخذ گذرنامه عادی به شهر مونیخ در کشور آلمان رفت.
چگونگی جریان مسافرت وی به آلمان از زبان وی، به این شرح است : «...
با اخذ گذرنامه عادی به شهر مونیخ رفتم، سه ماه بودم بعد به کلن رفتم.
بعد از 7 ـ 8 ماه به برزیل رفتم نزد خواهرم.
پس از 3ـ4 ماه به بن برگشتم.
» مشارالیه که در دانشگاه بن، در رشته فلسفه تحصیل می کرد، گاهی در فعالیت های دانشجوئی نیز شرکت داشت و مدتی نیز در قسمت برنامه فارسی رادیو آلمان، کار می کرد.
پدر وی در سال 1345، در رابطه با فعالیت های پسرش به ساواک احضار شد و چنین گفت : «من چون بهائی هستم و کیش ما اجازه هرگونه فعالیتی نمی دهد لذا مسلّم می دانم که فرزند اینجانب نیز در این قبیل موارد دخالتی نخواهد داشت.
» آرامش دوستدار پس از اخذ دکترای فلسفه در سال 1349 به ایران بازگشت و با موافقت ساواک به عنوان استادیار در دانشکده ادبیات مشغول کار شد.
آرامش پس از انقلاب به آلمان پناهنده شد و با نشریات چپ نو همکاری نمود.
وی از نزدیکان هما ناطق، غلامحسین ساعدی و ناصر پاکدامن بود.
19 ـ دکتر هوشنگ سیاح پور فرزند عبداللّه در سال 1315 ه ش در تهران به دنیا آمد.
از سال 1335 به دانشکده پزشکی رفت و در سال 1347، با تخصص بیهوشی فارغ التحصیل شد.
مشارالیه در سال 1345 سوابق خود را چنین بیان کرد: «...
در سال 1331 با حزب زحمتکشان همکاری داشته و به دنبال آن در حزب نیروی سوم بودم...
در شروع فعالیت های سیاسی مجدد، در چند سال اخیر به دفتر مجله علم و زندگی، رفت و آمد داشته و در ضمن آن به سپاه بهداشت رفته...
به دریافت جایزه از دست جناب آقای وزیر نائل گردیدم و سپاهی نمونه استان شناخته گشتم...
» مشارالیه که در سال 1343 دوره دکترای عمومی پزشکی را به پایان برده بود، در همان سال به سپاه بهداشت اعزام گردید و پس از پایان خدمت، با استخدام وی با سمت پزشک بهداری استان، موافقت شد.
در سال 1347 در بخش 2 جراحی بیمارستان سینا به فعالیت مشغول بود و در عین حال در قلهک، مطب شخصی داشت و از اواخر این سال به بیمارستان 25 شهریور رفت و در همین سال با استخدام وی در شیر و خورشید سرخ نیز موافقت شد.
دکتر سیاح پور که در کنار تحصیل در دانشکده پزشکی، حدود 2 سال (39 ـ 37) در دانشکده حقوق نیز تحصیل کرده بود.
در سال 39 به علت شرکت در تظاهرات دانشگاه دستگیر و 6 روز در زندان به سر برد.
وی با خانواده حاج سید جوادی وصلت کرد و در طول سال های فعالیت، به طور مستمر در جلسات نیروی سوم شرکت داشت و مدعی طرفداری از جامعه سوسیالیست های نهضت ملی بود.
دکتر سیاح پور در سال 1357، در بیمارستان بهادری به خدمت مشغول بود.

منبع:

کتاب کانون نویسندگان ایران به روایت اسناد ساواک صفحه 181




صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد
کلیه حقوق این پایگاه برای مرکز بررسی اسناد تاریخی محفوظ است. استفاده از مطالب سایت با ذکر منبع بلامانع است.