صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد

محمدرضا پهلوى، در روزهاى پایانى رژیم خود، به خوبى دریافت که دیگر نمى‌تواند براین مردم حکومت کند.

محمدرضا پهلوى، در روزهاى پایانى رژیم خود، به خوبى دریافت که دیگر نمى‌تواند براین مردم حکومت کند.


متن سند:

محمدرضا پهلوى، در روزهاى پایانى رژیم خود، به خوبى دریافت که دیگر نمى‌تواند براین مردم حکومت کند. اینک نوبت ترفند دیگرى بود. کسانى که ادعاى مبارزه با شاه در چهارچوب قانون اساسى را داشتند و بر خود لفظ ملى‌گرا نهاده بودند، براى یارى شاه به میدان آمدند.
کریم سنجابى کاندید نخست‌وزیرى شد و غلامحسین صدیقى هم با شاه ملاقات کرد ولى رفیق جاه‌طلب آنها، یعنى شاهپور بختیار از آنها سبقت گرفت تا نخست‌وزیر باشد.
ولى فریاد مردم این بود که: شاه باید برود.
امام خمینى در این‌باره مى‌فرمود:
«حالا یک سال است فریاد توى خیابان‌ها مى‌زنند که نه، باز هم یکى مى‌گوید که مردم نمى‌گویند! مردم چه چیزى مى‌خواهى بگویند؟ مردم جز اینکه شبها بروند تا صبح داد بزنند که ما شاه نمى‌خواهیم؟ باز هم یک آدم منحرفى مى‌گوید که مردم که نمى‌گویند.»
این اشعار که در روز پایانى آذر ماه 1357 در محوطه آموزش و پرورش شهرستان قم، به دست ساواک رسید، طنزى است که علیه شاه سروده شده است.
در این مورد اشعار دیگرى نیز، با سیاق دیگر، مشهور بود، مثل این شعر:
«چو دید عکس خمینى، به خویش گفتا شاه
کسى که تخت مرا واژگون کند این است»
خدا یک شب به خواب شاه آمد!
خمینى با خدا همراه آمد
شهنشاه جوانمرد و جوان‌بخت
ز وحشت بر زمین افتاد از تخت
تو گویى طبق فرمان الهى
فرو افتاده است از تخت شاهى
به صد زحمت دوباره رفت بالا
چنین فرمود با باریتعالى
نمى‌دانى که ما هستیم در خواب!
چرا این وقت شب گشتى شرفیاب؟!
اگر لطفى به حال شاه دارى
خمینى را چرا همراه دارى؟!
اگر خواهى سراغ ما بیایى
از این پس سعى کن تنها بیایى
که این آقا مرا بدبخت کرده
به ما شاهنشهى را سخت کرده
نمى‌دانى چه آورده به روزم
که مى‌باید به روز خود ...
یکایک عکسهایم پاره گردید
همه فامیل من آواره گردید
تمام اختیارات از کفم رفت
از این کشور آباجى اشرفم رفت
چنان آتش زده بر جسم جانم
که دود آید برون از دودمانم
مرا معقول جاهى بُدجَلالى
براى خویش بودم پادشاهى
عجب شخصیتى بودم خدایا!!
چه اعلیحضرتى بودم خدایا!!
همیشه شاه اردن آرزو داشت
که مثل من شود ارباب نگذاشت
همین سلطان حسن شاه مراکش
زمن من تقلید مى‌فرمود ...
همه چیزم ز فیصل شاه سر بود
فقط قدرى ...
شدم محبوب جمله پادشاهان
خصوصا پادشاه انگلستان
ولى در شیک‌پوشى و رشادت
بمن مى‌کرد الیزابت حسادت
به هر صورت جلالى داشتم من
شکوه لایزالى داشتم من
علم کردم یکى حزب سیاسى
براى حفظ قانون اساسى
عجب حزبى ز حزب توده بهتر
ز هر حزبى که قبلاً بوده بهتر
شدند عضوش تمام کارمندان
که بهتر بود از رفتن به زندان
دریغا چیز خوبى ساختم من
چه رستاخیز خوبى ساختم من
ترقى دادمش این چند ساله
به مردم کردمش هر دم ...
ولیکن آخر آن را ول نمودم
خمینى گفت من کَنسِل نمودم
چنین کوبید آخر میخ خود را
که کردم منتفى تاریخ خود را!
هر آن کارى که او فرمود کردم
غرور خویش را نابود کردم
ز پشت رادیو گفتم به تاکید
که گه خوردم غلط کردم ببخشید
ولى او رادیو را کرد خاموش
نکرد او هیچ عجز بنده را گوش
چنان از دست او من کرده‌ام دق
که صد رحمت به مرحوم مصدق!
خداوندا بگو بر آیت‌اللّه‌
چه مى‌خواهى دگر از جان این شاه
مرا یک باره کرده سنگ رو یخ
کَشد چون گاومیشى سوى مسلخ
چنین او کار ما را کرده مشکل
مرا از آریامهرى چه حاصل
چنین سان تیره روز و تیره‌بختم
چه سودى مى‌برم از تاج و تختم
ز بى‌خوابى شدم یک هفته ناخوش
هنوز آسوده خوابیده است کورش!!
بیا کوروش که ما ... اینجا!
ولى راحت نخوابیدیم اینجا
اگر گفتم که آسوده بخوابى
پشیمانم بیا مرد حسابى
بیا و با خمینى روبرو شو
تو هم چون من اسیر خشم او شو
بیا کوروش که وقت خواب بگذشت
عجایب خلقتى دیدم در این دشت
نه او را تکیه‌اى بر انگلیس است
نه با دنیاى چپ در لِفت و لیس است
نه آمریکا بود پشت و پناهش
درخت سیب باشد تکیه‌گاهش!
خدایا خالقا پروردگارا
بگو آسوده بگذارد ما را
اگر او آیت‌اللّه‌ است باشد
به ظِلِ‌اللّه‌ بایستى ...
نه قاتل بودم اینجانب! نه دزدم!
که این شد دست آخر دست مزدم؟
چه خدمتها که کردم دانه دانه
که ماند نام نیکم جاودانه
نرنجاندم ز خود یکدم سیا را!
فرستادم حقوق مافیا را!
بدادم نفت‌ها را بشگه بشگه
که هر چه زودتر چاهش بخشکه
خریدم تانکها را دسته دسته
بدادم پولها را بسته بسته
ولى با این همه کار و سیاست
ولى با این همه هوش و کیاست
نفهمیدم شمایى که خدایى
چپى یا این که مامور سیایى
شعور خود به کار انداختم من
شما را عاقبت نشناختم من
خدا فرمود خاموش باش ابله
ندیدم از تو ابله‌تر شهنشه!
نه هر که چپ نشد عضو سیا بود
نه هر که چپ‌گرا شد بى‌خدا بود
مرا نشناختى از تو عجب نیست
خدانشناسى شاهان طبیعى است
تو که طبق اصول دیپلماسى
فقط ارباب خود را مى‌شناسى
نه از چپ رفته بودى و نه از راست
رهى رفتى که ارباب تو مى‌خواست
به دست او بر این مسند نشستى
قلم‌هاى مخالف را شکستى
چه نفت است اینکه با زور گلوله
نمودى خون مردم توى لوله
از این خوش‌خدمتى‌ها سوى ارباب
فراوان کرده‌اى اى شاه قصاب
سگى بودى نگهبان در سرایش
مرتب دم تکان دادى برایش
کنون اى پادشاه دم بریده
زمان قدرت مردم رسیده
غریبى درد بى‌درمان غریبى
سرآمد دوره مردم‌فریبى
به پایان آمد آن ایام شیرین
که مى‌گفتى سخن از مذهب و دین
هزاران قتل کردى با مهارت
ولى غافل نبودى از زیارت
مسلمان مى‌شدى در وقت لازم
به مشهد مى‌شدى یکباره عازم
تو دست انداختى حتى خدا را
خودت را خوانده بودى سایه ما
نکردى لحظه‌اى فکرش که شاید
از این کارت خدا را خوش نیاید
کنون اى سایه بى‌مایه من
نمى‌خواهند مردم سایه من
همى گویند با من پیر و برنا
که یارب سایه برگیر از سَرِ ما
خدا رو بر خمینى کرد و فرمود
بکن فوتى بر این بیچاره شه زود
خمینى از پسِ دستور اللّه‌
به شاهنشاه فوتى کرد کوتاه
یکى طوفان برآمد تند و بى‌تاب
حضور شاه طوفان شد شرفیاب
به وحشت پادشاه دادگستر
مرتب داد مى‌زد توى بستر
به بالا پرت شد از جانب تخت
شهنشاه عظیم‌الشأن بدبخت
سرش خورد از عقب محکم به دیوار
از آن خواب گران گردید بیدار
ندید آنجا خمینى یا خدا را
فقط گوشش شنیدى این صدا را
بکن توبه از اعمال بد خویش
بخوان اى شاه شاهان اشهد خویش

منبع:

کتاب فریاد هنر صفحه 267





صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد
کلیه حقوق این پایگاه برای مرکز بررسی اسناد تاریخی محفوظ است. استفاده از مطالب سایت با ذکر منبع بلامانع است.