تاریخ سند: 7 مرداد 1350
شخصی از دوستان شیخ عبدالرسول قائمی
متن سند:
از: 6 ﻫ تاریخ:7 /5 /1350
به: 312 شماره: 3576/ 26
به طوریکه شخصی از دوستان شیخ عبدالرسول قائمی (حجتالاسلام) روحانی مقیم آبادان که مدرسه ملی استقامت آنجا را برای بچههای یتیم تأسیس کرده اظهار داشته که آقای قائمی موسس و بنیان نهنده فدائیان اسلام در شهرستان آبادان میباشد و زمانی در آبادان روزنامه پرچم اسلام را منتشر میکردند و هنوز هم فدائیان اسلام به طور مخفیانه در آنجا فعالیت میکنند و رابطه آنان با آقای قائمی محفوظ مانده و دامادش هم که آموزگار و مدیر مدرسه است فعالیت دارد و دکتر نراقی هم با آنان همکاری مینماید.
نظریه شنبه: آقای قائمی در سالهای 30 و 31 و قبل از آن به کمک آقایان ناصر قدسی و حداد و سلطانی و عدهای از افراد سرشناس مسئولین حزب توده1 را که از مرکز آمدند یاری کردند ولی به عللی چون ماهیت خود را نشان دادند از آنها گسستند و جدا شدند و همین جریانات مخالفت آقایان موجب کشته شدن قدسی. حداد و حسین گزی شد و در آن سال فدائیان اسلام بر علیه این دسته بسیج شدند و باعث شدند از خیلی نقشهها جلوگیری کنند و همین چندی قبل یکی از دوستان میگفت که بچههای فدائیان اسلام پشت پرده خیلی کارها را رهبری میکنند منجمله انجمن اسلامی ضد بهائیت.کمک به مساجد (این اطلاعات در تاریخ 25 /4 /1350 روز جمعه در کوی افسریه اخذ گردیده ).
نظریه یکشنبه: در مورد گزارش خبری تحقیق لازم به وسیله ساواک استان خوزستان ضروری به نظر میرسد. حاذق
نظریه چهارشنبه: در حال حاضر به آقای شیخ عبدالرسول قائمی سوءظنی نیست. خرم
شیخ عبدالرسول قائمی بررسی شود.
توضیحات سند:
1. در ابتدای فعالیت، حزب توده از احساسات مذهبی مردم برای نفوذ در بین آنان استفاده میکرد. برای همین منظور سران حزب توده آبادان برای پیشبرد اهدافش ضمن مخفی نگه داشتن ایدئولوژی خود به آیتالله قائمی نزدیک شدند.
آقای منصور امینی باغبادرانی در مورد فعالیت حزب توده مینویسد: «یک حزب توده کارگری ناگهان در ظرف یکی دو ماه به وجود آمد و به طرز حیرتآوری رشد کرد و موفقیتهایی هم به دست آورد. مثلاً تعطیل روز یکشنبه را به تعطیل جمعه بدل کرد. برای کارگران روزی ربع قالب یخ جیره نمود. فاحشهها را از شهر نو (ظلمآباد) فراری داد و خانههای آنها را سندیکای کارگری نمود و زنان آبادان برای این حزب شعر زیر را درست کرده بودند و ورد زبانها شده بود که:
زنده باد حزب توده با دست خالی خانمها را از شهر نو داده فراری
ناگهان در مقابل این توده کارگری که به سرعت در اوج قدرت رسید و سران آن اولین سخنرانیهای خود را در مسجد سید علی نقی میکردند تا اینکه فاحشههای ظلمآباد را راندند و آنجا را سندیکا کردند، یک حزب عشایر هم مثل قارچ روئیدند و در ظرف مدت یک ماه تمام عشایر را عضو خود کردند، من که در آن روز بچه شانزده سالهای بودم و چیزی سرم نمیشد اما بعضی از مسجدیان میگفتند این احزاب همه بر اثر معجزه انگلیسیها به این سرعت رشد کردند و این درست در موقعی بود که جسته و گریخته عبارت ملی شدن نفت را از بعضی زبانها میشنیدم برای اینکه منزلم بهمنشیر بود و کارم در بریم و تا آن روز اتوبوس هم نبود و در بعضی جاها مثل بوارده و پالایشگاه با قطار شهری میرفتیم من مجبور بودم شبها منزل بابا جونم که نزدیک همان مسجد نو بود بخوابم تا راه بهمنشیر تا بریم را که باید پیاده میرفتم نصف کرده باشم. هوا تاریک شده بود و نماز مغرب و عشاء را خوانده بودیم که رفتم در خیابان پهلوی برای مادربزرگ نان بخرم. یک دفعه دیدم که حزب کارگری توده با جمعیتی حدود دو سه هزار نفر از کارگران عضوش از ظلمآباد که محل سندیکای آنها بوده یک راهپیمایی (به قول آنها میتینگ) را آغاز نموده و از پهلوی نزدیک خیابان زند رسیدند. من ایستادم و شعارهای آنها که اکثر زنده باد دستهای پینه بسته کارگر بود گوش میدادم ناگهان دیدم از بازار مقابل که ماهیفروشها بودند یعنی انتهای خیابان زند طرف شط العرب حزب عشایر هم که یکی از رهبران آن به حداد مشهور بود دیگری به حسین گزی و هر دو میلیونر بودند و حسین گزی در ابتدای خیابان 1 احمدآباد حمامی بزرگ ساخته بود پیدا شدند حالا هر دو حزب که به شدت با هم مخالف بودند میخواستند بروند در خیابان زند که با هم تلاقی کردند جنگی وحشتناک درگرفت. تعداد کارگران از عشایر خیلی بیشتر بودند. هر دو جناح مثل گرگ گرسنه به جان هم افتادند و شروع کردند یکدیگر را پاره کردن صدها نفر از طرفین کشته یا زخمی شد عشایر فرار کردند، کارگران ریختند خانه حداد، که حسین گزی هم آنجا بود. رئیس حزب کارگری مرد ورزشکاری بود که به علی پهلوان شهرت داشت. اینها رفتند خانه حداد و او را قطعه قطعه کردند ـ حسین گزی از دیوار خانه فرار کرد و خواست به محله دیگری بگریزد اما جنگ در بیرون هم تن به تن و مغلوبه بود ناچار حسین گزی رفت در زیر یک سقاخانه پنهان شد اما او را شناختن و همان جا او را کشتند و سقاخانه را روی جنازهاش آتش زدند.
تازه حدود ساعت ده بود که هنوز جنگ ادامه داشت که مشتی پاسبان آمدند و شروع کردند تیراندازی نمودن و من که در خیابان پهلوی گوشهای کز کرده بودم و از ترس میلرزیدم دل به دریا زدم و خودم را به خانه پدربزرگ رسانیدم.
غیر از این دو حزب طولی نکشید که حزب دیگر هم به نام حزب ایران به وجود آمد و عجیب آن بود این احزاب با اینکه همه مسلمان بودند و خانمها را از شهر نو فراری میدادند اما همه هم با مسجدیان و روحانیون و به خصوص با آیتالله قائمی مخالف بودند و کارهایی که اینها میکردند کسرویها و بهائیها با مسجدیان نمیکردند! برای مثال: یک شب در مسجد نو، نماز مغرب و عشا را خوانده بودیم و تازه حاج شیخ [عبدالرسول قائمی] روی منبر رفته بود که از بیرون مسجد سر و صدا و هیاهو بلند شد و متعاقب آن مثل باران به سر و بدن ما که در اثر گرما در صحن بیرون به سخنان حاج شیخ گوش میکردیم سنگ باریدن گرفت. خدا را شکر سنگی به شیخ اصابت نکرد و ما که تعداد زیادی جوان بودیم با سرعت به بیرون مسجد رفتیم دیدیم حدود 50 نفر دور مسجد را گرفتهاند و دامنهای پر از سنگ، ما را سنگباران میکنند ـ البته سنگی در جلو مسجد نبود که ما مقابله به مثل کنیم اما با خشم به آنها حمله کردیم و همه در تاریکی فرار کردند و به پسکوچهها رفتند. من دلیلی به دست آوردم که حزب ایرانیها بودند ـ بعضی مسجدیان گفتند تودهایها بودند و حاج شیخ نظرش این بود که اینها انگلیسی ایراننما بودند.»
ر.ک: آبادان بود و یک پالایشگاه و یک شیخ عبدالرسول قائمی، نوشته منصور امینی باغبادرانی.
منبع:
کتاب
آیتالله عبدالرسول قائمی به روایت اسناد ساواک صفحه 231
