صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد

جلسه دوم بازجویی از محمد علی رجائی

جلسه دوم بازجویی از محمد علی رجائی


متن سند:

جلسه دوم
بازجویی از محمد علی رجائی

س - تاریخچه زندگی خود را از بدو تولد تاکنون با ذکر جزئیات بنویسید.
در سال ۱۲۱۲ در قزوین متولد شدم. در سن ۴ سالگی پدرم فوت شد و تحت تکفل برادرم در آمدم. در ۶ یا ۷ سالگی به دبستان ملی فرهنگ که (نزدیک‌ترین مدرسه به منزل ما بود) رفتم تا پایان سال ششم ابتدایی که در همان مدرسه بودم اتفاق قابل ذکری نیفتاد.
پس از خروج از دبستان به شاگردی مغازه‌ای در قزوین مشغول شدم و این مغازه را پس از چندی به مغازه دایی‌ام تبدیل کردند و شاگرد او شدم. در این زمان برادرم به تهران آمده و مشغول کسب بود.
به اتکاء برادرم به تهران آمدم و در این زمان ۱۳۲۷ در تهران به دستفروشی و شاگردی می‌گذراندم تا سال ۱۳۲۸ متوجه شدم که با مدرک ششم ابتدایی می‌توان به استخدام ارتش درآمد - موضوع را با برادرم مشورت کردم مصلحت دید - اقدام کردم - در این سال وارد خدمت در نیروی هوایی ارتش شدم. با فرصتی که بعد از گذراندن آموزشگاه پیش آمد. شبها به ادامه تحصیل پرداختم و در آخرین سال خدمت پیمانی (سال پنجم) به دریافت دیپلم ریاضی نائل شدم. سال آخر (پنجم) ارتش عده‌ای از افراد نیروی هوایی را به نیروی زمینی منتقل کرد و من به پادگان جی منتقل شدم در نتیجه وضع خیلی ناجور شد و ما به محیط نیروی زمینی آشنایی نداشتیم و موضوع استعفا و خروج از ارتش از طرفین رایج شد. هم استعفا می‌دادند و هم می‌پذیرفتند من فکر کردم مسیر خدمت خودم را به فرهنگ منتقل کنم.
از ارتش استعفا کردم و به سمت آموزگار پیمانی در شهرستان بیجار مشغول خدمت شدم و به‌ زودی دریافتم که می‌توانم معلم موفقی باشم با اینکه دیپلمه ریاضی بودم چون در طول تحصیل به زبان انگلیسی هم علاقه‌مند بودم به سمت معلم انگلیسی مشغول شدم و احساس می‌کردم که شاگردان را سیراب می‌کنم.
در تابستان ۱۳۲۵ پس از گذراندن کنکور به دانشسرای عالی وارد شدم تقریباً با موفقیت دوره سه ساله را گذراندم و در سال سوم دوران تعطیلی نوروز را به اهواز و آبادان و خرمشهر از طریق دانشسرای عالی به گردش علمی رفتیم و در آنجا از چاه‌ها و تأسیسات نفتی بازدید کردیم و بدون اتفاقی مراجعت کردیم. اما در سال ۱۳۲۸ فارغ‌التحصیل شدم و چون طبق معمول می‌باید به شهرستان برویم به ملایر رفتم. به علت اختلافی که با رئیس فرهنگ (آقای میر هاشمی) به علت کم بودن حق التدریس پیدا کردم ترک ملایر کردم و به تهران بازگشتم و با ابلاغ دیگری به خوانسار - که آن موقع بخشی از گلپایگان بود. رفتم یک سال در آنجا خدمت کردم. محیط بسیار بدی بود - هرچه تلاش می‌کردی نتیجه منفی بود و شاگردان فقط از زاویه نمره به معلم می‌نگریستند. خسته و مأیوس شدم و پایان سال تحصیلی به تهران مراجعت کردم.
در این زمان کاملاً از خدمت معلمی ناامید بودم و برای تغییر شغل در رشته فوق لیسانس آمار دانشکده علوم قبول شدم و شروع به ادامه تحصیل در رشته آمار. در این سال در اثر رفت ‌و آمد در مسجد هدایت کم کم اسمی هم از مدرسه کمال به میان آمد و من چون علاوه بر ساعت تحصیل در دانشگاه فرصت‌های دیگری هم داشتم و نیز نیاز مادی هم وجود داشت. نامه‌ای به‌عنوان رئیس دبیرستان کمال نوشتم که اگر مایل باشند در آنجا تدریس کنم. رئیس دبیرستان کمال آقای دکتر سحابی به مسافرت رفته بود و آقای مهندس بازرگان جواب نامه مرا از طرف ایشان فرستاد و جواب مثبت بود. و برای مذاکره حضوری دعوت شدم و پس از مذاکره با ایشان قرار شد هرچه فرصت اضافی داشتم برای آنها کار کنم چون دبیر ریاضی تمام وقت آزاد خیلی برای مدارس ملی مفید هستند.
سال ۱۳۴۰ بود در طول سال بسیار مورد علاقه آقای دکتر سحابی قرار گرفته بودم و همیشه از کلاس هایم تعریف می‌کرد علاقه ایشان مرا جلب کرد و در تشکیلات نهضت آزادی ایران که ایشان هم از مؤسسین آن بودند ثبت‌نام کردم۱ و ماهیانه ۳۰ ریال در محل باشگاه می‌پرداختم و در جلسات عمومی سخنرانی آنها نیز شرکت می‌کردم.
تا اینکه به ‌تدریج صحبت از مبارزه معلمین برای حقوق بیشتر شد و هیاهوی درخشش بلند شد و معلمین حرکت کردند و وضع حقوقی معلمین و به‌طورکلی وضع فرهنگ و حیثیت معلم بالا آمد و من مجدداً راغب شدم که به شغل دبیری برگردم. نامه‌ای نوشتم و تقاضای انتصاب مجدد نمودم. موافقت شد که به قزوین یا قم بروم. قزوین را انتخاب کردم و آقای دکتر سحابی از شنیدن این موضوع ناراحت شد ولی کار از کار گذشته بود او می‌خواست من همچنان تمام وقت در کمال مشغول باشم. در طول سال ادامه تحصیل آمار را قطع کردم و ساعت‌های اضافی را همچنان به تهران می‌آمدم و در دبیرستان کمال تدریس می‌کردم. در این موقع بود که مؤسسین نهضت آزادی را دستگیر کردند و اداره مدرسه عملاً از دست آقای دکتر سحابی که ضمن استادی دانشکده علوم، ریاست دبیرستان را نیز داشت، خارج و به دست دیگران افتاد. و من در این موقع اوقات بیشتری را صرف مدرسه می‌کردم تقریباً همه کارهای مدرسه با من بود از استخدام دبیر تا ثبت‌نام محصل.
در مرداد سال ۱۳۴۱ ازدواج کردم و خانه کوچکی در نارمک نزدیک مدرسه کمال قسطی خریدم و مشغول شدم و از این تاریخ به همراه مادر و زن در آن خانواده زندگی می‌کردم و پس از آن در سال ۱۳۴۲ که برای تدریس به قزوین رفتم از ماشین پیاده شدم. به سمت دبیرستان راه افتادم چهارشنبه ۱۱ اردیبهشت به وسیله مأمورین امنیتی دستگیر شدم. این دستگیری ۴۸ روز طول کشید و با قید ضمانت آزاد شدم در طی دو مرحله محاکمه تبرئه شدم و به کار معلمی چه در قزوین و چه در دبیرستان کمال مشغول.
مسأله اداره دبیرستان کمال همچنان مطرح بود و من ضمن ملاقات‌هایی که در قزل‌قلعه یا قصر با آقای دکتر سحابی می‌کردم مشکلات را با ایشان در میان می‌گذاشتم و از اطلاعات ایشان استفاده می‌کردم.
کم کم کار از دست آقای دکتر خارج می‌شد و مرا به هیأت مؤسس دبیرستان ارجاع کردند. این هیأت که عبارت بودند از گروه فرهنگی اخلاق با من وارد صحبت شدند و من گفتم به علت رفتن به قزوین قادر به اداره مدرسه نیستم و آنها شخصی به نام فقهی را معرفی کردند. فقهی وارد مدرسه شد و شروع به اداره مدرسه. او پیرمردی فرهنگی بود که با روش من که نسبت به او جوان بودم سازگاری نتوانست پیدا کند و با مأمور فرهنگ (رئیس دولتی) و هیأت مؤسس گفت که او (من) نباید در مدرسه بمانم.
از مدرسه بیرون آمدم و به فکر تغییر منزل افتادم و پس از مدتی منزلم را به محل فعلی برگرداندم و پیش از اینکه سال تحصیلی به پایان برسد هیأت مؤسس مجدداً از من دعوت کرد و آقای فقهی با مبلغی کسری از مدرسه بیرون رفت.
در سال ۴۶ یا ۴۵ آقای دکتر سحابی از زندان آزاد شدند و به مدرسه آمدند ولی ادامه کارها به گرمی سال‌های قبل نبود و هم ایشان مسن‌تر شده بودند هم من مغرورتر ناچار از مدرسه بیرون آمدم ولی هچنان به قزوین می‌رفتم.
در سال ۴۶ مادرم فوت شد. از قزوین به تهران (دبیرستان پهلوی) منتقل شدم. علاوه بر دبیرستان پهلوی (میدان شاه) در دبیرستان سخن هم تدریس می‌کردم و کم کم آقای دکتر سحابی از رفتن من اظهار دلتنگی می‌کرد تا کم کم هفته‌ای ۲ ساعت تا هفته‌ای ۱۳ ساعت در آنجا تدریس می‌کردم ولی هیچ کاری به امور دیگر مدرسه نداشتم تا مدرسه منحل شد.
در سال ۱۳۴۸ عده‌ای جمع شدند که روزانه یک ریال جمع کنند و روی هم برای کارهای عام المنفعه از قبیل لباس برای بی‌بضاعتها ۔ ذغال در زمستان - خرج دارو برای مستمندان و کارهای فرهنگی مصرف کنند.
مهدی شالچلر (که به علت مرض سرطان فوت شد) در دبیرستان کمال رفت ‌و آمد داشت با من آشنا بود. از من دعوت کرد که به ‌عنوان یک نفر فرهنگی با آنها همکاری کنم من هم با توجه به هدف‌های آنها قبول کردم با آنها همکاری کنم.
تابستان سال ۴۸ به دعوت مرحوم شالچیلر عده‌ای به منزل ما آمدند و گفتند از طرف جلسه فرش فروشها یک نفر حاضر است دویست هزار تومان سرمایه‌گذاری برای مدرسه بکند و شما برای تأسیس این مدرسه همت کنید. من و آقای باهنر هر دو قبول کردیم کار معلم و مدیر و امتیاز با آقای باهنر و بقیه کارهای مدرسه با دیگران قبول کنند منزلی در نزدیکی منزل ما خریداری شد. این منزل در گرو بانک ملی بود مبلغی که به صاحبش مربوط می‌شد پرداختند و بقیه را به بانک بدهکار شدند.
مدرسه علاوه بر خرج اصلی که همان حقوق دبیران بود و به علت کمی دانش‌آموز تأمین نمی‌شد دو خرج دیگر هم داشت یکی تهیه وسائل و دیگری توسعه ساختمان توسعه ساختمان را صاحبان محل مدرسه به عهده گرفتند و هرچند یک‌بار از اولیاء متمکن محصلین دعوت می‌کردند و از آنها با دادن سفته پول قرض می‌کردند و ادامه کار می‌دادند. امتیاز مدرسه و کادر معلم هم به کمک آقای باهنر به راه افتاد که بعدها انتخاب معلم هم در داخل مدرسه صورت می‌گرفت و مدرسه به وضع آبرومندی اداره می‌شد.
برای تأمین کسری هزینه‌های تحصیلی و غیره از اولیاء دعوت عمومی می‌کردیم و آنها هم هر کدام به میل خود مبلغی می‌پرداختند که البته بلاعوض بود.
در سال ۵۰-۴۹ قسمتی از مدرسه را خراب و تجدید بنا کردیم. در این موقع آقای دکتر بهشتی از آلمان به ایران برگشت من ایشان را قبلاً در دبیرستان کمال می‌شناختم. ایشان حدود ۹ ماه یا کمتر در آنجا ادبیات می‌گفتند. دختر آقای بهشتی در مدرسه رفاه ثبت‌نام کرد. حسن شهرت و اطلاع مذهبی آقای بهشتی مخصوصاً سخنرانی ایشان کمک‌های زیادی را به مدرسه جلب کرد و از آن به بعد مدرسه با مشکلات کمتری روبرو می‌شد.
در اجرای کار ساختمان مدرسه آقای ابوالفضل توکلی کمک می‌کرد ولی پول ساختمان همچنان با آقای اخوان فرشچی (حسین فرش فروش) آقای ناجی (قماش فروش میدان شاه) آقای شفیق (تاجر بازار – سرای حاج حسن) و آقای هاشمی رفسنجانی (واعظ).
من شنیده بودم که آقایان توکلی و شفیق و هاشمی قبلاً زندان رفته‌اند ولی حالا همه در خیابان قلهک و شمیران خانه خریده‌اند و زندگی خوبی هم داشته‌اند.
در سال ۱۳۵۲ مدرسه را منحل کردند و من اولیاء را دعوت کردم و موضوع را به آنها گفتم و آنها به اداره فرهنگ رفتند قرار شد فقط راهنمایی باشد. در ماه دوم راهنمایی را منحل کردند و ما اولیاء را دعوت کردیم و برای آنها شرح ماجرا دادیم بالاخره راهنمایی هم تابستان ۵۳ منحل شد و من به‌عنوان ولی دانش‌آموز، عضو هیأت امناء دبستان رفاه بودم تا آذر ۵۳.

توضیحات سند:

ـ
۱. همان گونه که در نوشته‌های شهید رجایی مشهود است جذب ایشان به نهضت آزادی ایران صرفاً بر مبنای مسایل مذهبی و انگیزه‌های دینی و اعتقادی و پاره‌ای علایق شخصی نسبت به دکتر سحابی و مرحوم آیت‌الله طالقانی از بنیان گذاران نهضت بود. به مرور زمان احساس شهید رجایی این بود که نهضت آزادی با رویه محتاطانه‌ای که در مبارزه علیه رژیم شاه دارد نمی‌تواند عطش مبارزاتی اور را سیراب کند لذا به سمت همکاری با سازمانها و افراد مبارز دیگری نظیر هیئت‌های موتلفه، شهید اندرزگو، سازمان مجاهدین، مؤسسه رفاه و... روی آورد و در عرصه‌های فرهنگی و سیاسی به مبارزات خود تداوم بخشید.

منبع:

کتاب شهید محمدعلی رجایی به روایت اسناد ساواک صفحه 342




صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد
کلیه حقوق این پایگاه برای مرکز بررسی اسناد تاریخی محفوظ است. استفاده از مطالب سایت با ذکر منبع بلامانع است.