تاریخ سند: خرداد 1337
عنوان مقاله مجله فردوسی : زیر چراغی ها
متن سند:
روی پله ها نشسته بود وقتی مرا دید صدایش از آن بالا روی پله ها سرخورده
کی رو می خواستی؟
توی رگهایم نشه مشروب موج می زد حالتی را احساس می کردم که اگر بزن
دست نمی یافتم دیوانه می شدم.
به آن زنی که مثل گاو گوشت آلوده بود گفتم:
هرکس باشد.
بی جهت
خندید و گفت: بیا بالا.
چراغی که در سرا روشن بود
سایه ها را پشت سر هم
می دواند افکار سایه ها
فراریانی بودند که با بپای
یک دیگر جلو می دویدند.
وقتی به درون اتاق رفتم در
عالم بی خبری بودم.
دلم
می خواست آواز بخوانم، زار
زار بگریم دنیایی برایم
بوجود آمده بود که در آن
خنده و گریه و غم و شادی
مفهومی نداشت.
بیخود
غمگین می شدم و بی جهت
می خندیدم.
خودم را روی
تختخواب انداختم.
چند تا زن آمدند و با من دست دادند.
خوب به خاطرم می آید
که وقتی فیروزه آمد از جا پریدم.
انتظار نداشتم زن جوان و خوشگلی مثل او در
«ظلم آباد» آبادان باشد.
خیلی چیزها از ظلم آباد شنیده بودم.
می گفتند بوی تعفن خانه های آنجا از چند
قدمی به مشام می رسد این راست بود ـ می گفتند زنهایش مثل کرمهایی هستند که
توی خاک کثیف و پر از لجن می لولند.
بخود زور فشار می آورند که بخندند ولی
خنده آنها مثل یخ سرد است و دل را خفه می کند.
قطرات اشکشان به صورت خون
در قلبشان فرو می ریزد و ظاهر می شود.
آن شب پس از آنکه در یک میخانه کوچک مست کردم خواستم پس از یک ماه
که از اقامت من در آبادان می گذشت از ظلم آباد دیدن کنم هوس کردم در
کوچه های نکبت بار آن بگردم و زنان خودفروش و نفرین شده را که در شورهزار
ظلم آباد غوطه می خورند از نزدیک ببینم وقتی به اولین خانه رفتم یک هوس
دیگر در توی دلم راه یافت.
این هوس در میخانه شکل دیگری داشت و برای
دیداری از ظلم آباد بوجود آمده بود دیدن زنهای خودفروش خانه های متعفن و
کوچه های تنگ و تاریک اما
حالا تغییر شکل داده بود و
داشت مرا دیوانه می کرد.
خانم رئیس که با جثه
سنگین و لرزان خود به در
اتاق تکیه داده و با دستهای
سیاه و پرگوشتش دستگیره
را چسبیده بود گفت :
خب : من بدون تأمّل جواب
دادم.
شب می مانم 150
تومان می شه، باشه، حرفی
ندارم فیروزه از اتاق بیرون
رفته بود.
من روی
تختخواب افتادم از خودم
می پرسیدم این زن جوان
کیست.
در اینجا چه می کند؟
نمی دانید چه چشمهای قشنگی داشت گویی یک دختر بی گناه دست نخورده بود.
چند لحظه بعد که فیروزه به درون اتاق آمد، سعی داشت لبخند بزند اما من هاله ای
از غم و اندوه فراوان در چهره به ظاهر آرام او می دیدم، غمی که بر معصومیت و
زیبایی او می فزود.
خدا گواه است که من آن شب محسور چشمان او و نگاه ساده
و بیربایش گشتم افزون زده شدم و احساس کردم در زندگی به این زن احتیاج
دارم.
وقتی کنار تختخواب نشست نشه مشروب از سرم پرید با خودم گفتم کجا هستم
اوه...
با یک زن روسپی...
ولی فیروزه هیچ شباهتی به زنان روسپی نداشت و
سوای آنها بود که به «زیر چراغی» معروف شده اند.
در خیابان شاهرضای تهران خیلی ها را دیده بودم که زیر چراغ کم نور پیاده رو
می ایستند و یا قدم می زنند.
آنها زشت و زننده بزک می کنند، سبکسرانه
می خندند و با یک نوع خودسری و گردنکشی راه می روند مثل اینکه دنیا را پاک
فراموش کرده اند از همه چیز سیر شده اند و پشت پا به قیود اجتماع زده
زنجیره های قانون و مقررات
را گسسته اند.
...
ریخته بود و
از لای این موهای
خوشرنگ که در روشنایی
چراغ، برق می زد گردن
سپیدش که کشیده و صاف و
بلوری بود خودنمایی
می کرد.
من و آن شب خیلی حرفها
زدیم، در آن موقع تصور
می کردم این چهره آرام روح
آرامتری دارد و من به روح
او نیز مسلط هستم...
ولی
اشتباه می کردم حالا می دانم
که اکثر این روسپی های تن
فروش روح خود را
نمی فروشند.
وقتی با عشوه و ناز بغل یک مرد می خوابند روح آنها به دنبال گمشدگان
می کردند، به دنبال عشقی که در زندگی داشتند و یا دارند فیروزه با نگاه ساده و
بی آلایش خود که رنگ ریا و تزویر در آن مشهود نبود مرا مسحور کرد، اسیر و
برده نگاه او شدم.
گفتم : فیروزه جان بگو ببینم تو چرا در این لجن زار هستی؟ چرا
در ظلم آباد جوانی و زیبایی خود را می فروشی؟ خندید و گفت : این حرفها را ول
کن نه بدرد تو می خورد نه...
توی حرفش پریدم : ـ فیروزه گوش بده من می خواهم بدانم تو چطور به اینجا آمده ای؟
ـ چرا...
؟
ـ خودم هم علت آنرا نمی دانم.
احساس می کنم که سالها دنبال زنی مثل تو می گشتم، حالا گمشده خود را
یافته ام ولی کجا...
در ظلم آباد...
.
چند لحظه به فکر فرو رفت، بعد بازوان برهنه اش را دور گردنم پیچید خانه ام...
.
خانه ام ربودند صدای
مادرم که هراسان و وحشت زده از خواب پریده بود و جیغ می کشید هنوز توی گوشهایم صدا می کند.
در آن
نیمه شب آن دو مرا سوار کرجی کرده و در دریا پیش بردند حادثه به قدری آنی و غیره منتظره و عجیب
اتفاق افتاده بود که امکان تصور اینکه آن دو مرد بیگانه مرا کجا می برند و چه منظوری دارند برایم میسر و
مقدور نبود.
در اینجا فیروزه با ناراحتی خودش را روی تختخواب انداخت و در حالی که طاقباز افتاده و چشم به سقف
دوخته بود ادامه داد.
بعدها فهمیدم که آن دو از باند دختر دزدها بودند مرا به یک شیخ فروختند، یک ماه در
خانه او بودم، زنهای زیادی داشت، اما اغلب شبها با من بود یک ماه بعد با کمک پیرزنی از آن خانه گریختم
خیال می کردم دوره بدبختی و فلاکت ناگهانی من که مثل صاعقه [صاعقه] بر سرم فرود آمده بود به پایان
رسیده است ولی آن پیرزن مرا به این خانه آورد او هم مرا گول زده و به این صاحبخانه فروخته بود در آن
خانه تنها یک مرد به من تجاوز می کرد ولی اینجا...
شب دیگر نیز به سراغ فیروزه رفتم باز هم مست بودم ـ از خودم اراده و اختیاری نداشتم زیرا آن روز
همه اش درباره فیروزه فکر کرده بودم عصر به میخانه رفتم و یکی دو گیلاس مشروب زدم آن وقت کوچه
نفرین شده ظلم آباد مانند آهن ربایی مرا به سوی خود کشید و در کامش بلعید.
بی آنکه مست کرده باشم به سراغ او رفتم ولی کلفتی که در آن خانه بود گفت رفیقش آمده است.
یک
ساعت در حیاط قدم زدم خانم رئیس و کلفت اسرار داشتند که آن شب از خیر دیدار فیروزه بگذرم ولی من
نمی توانستم بی آنکه او را ببینم آنجا را ترک بگویم تصمیم قطعی خود را گرفته بودم که فیروزه را نجات
بدهم.
دو ساعت بعد مردی از اتاق او بیرون آمده که هیکل درشت و چهره خشن و سبیلهای آویخته ای داشت.
وقتی با فیروزه روبرو شدم اولین سؤالم این بود که آن مرد کی بوده؟
با سادگی گفت :
رفیقم عباس ـ مرد خطرناکی است و از جاهلهای به زن بکوب ظلم آباد است در میان زنان ظلم آباد تنها مرا
دوست می دارد.
گفتم؟
ـ و تو هم او را :
ـ تصور نمی کنم زیاد دوستش داشته باشم.
گفتم :
ـ من تصمیم قطعی گرفته ام، تو را با خود به تهران خواهم برد.
ـ مرا مثل برده خرید و فروش کرده اند دوهزار تومان باید به خانم رئیس بپردازم تا آزاد شوم.
کم پولی
نیست !
فردای آن روز دو ساعت با خانم رئیس چک و چونه زدم و بالاخره معامله ما با 180 تومان جوش خورد
و...
.
.
اکنون با یک زن روسپی به خانه باز می گشتم خوشحال بودم که زن ایده آل خود را باز یافته ام و
اطمینان داشتم که این زن تا آخر عمر وفادار خواهد ماند.
ساعت 12 شب هنگامی که در زدم هنوز لحظه ای نگذشته بود که در روی پاشنه اش چرخید گویی مادرم
پشت آن منتظر ایستاده بود در تاریکی مرا بغل گرفت و گفت :
ـ آمدی پسرم حالت بهتر شده؟
گفتم :
ـ مادر، زنم فیروزه را معرفی می کنم.
چشمانش در تاریکی برقی زد و آهسته گفت :
ـ اما
حرفش را خورد شاید نخواست در آن نیمه شب من و فیروزه ناراحت بشویم ولی آنچه مسلم بود هیچ
انتظار نداشت پسرش بدون اطلاع او همسری برای خود انتخاب نماید آرزو داشت که عروس آینده اش را
خودش انتخاب کند.
روز بعد لب مطالب را به او گفتم.
توضیح دادم که فیروزه یک زن منحرف بوده، در گرداب ژرف وحشتناک ظلم آباد دست و پا می زد و من او
را نجات داده ام، ما یکدیگر را دوست می داریم و خوشبخت و سعادتمند خواهیم شد مگر نه اینست که
شالوده ازدواج و زناشویی بر روی دوستی و صمیمیت و عشق استوار شده است؟
گفت :
ـ پسر جان، این حماقت است، دیوانگی محض است، یک زن گمراه و هرجائی هیچوقت حاضر نخواهد شد
به یک مرد قناعت نماید.
دلش به خاطر سایرین پر خواهد کشید.
گفتم :
ـ مادر؟ چه می گویی، من قول می دهم بزودی وفا و صداقت فیروزه تو را راضی خواهد کرد او عروس
مهربان و خوبی برای تو خواهد بود، اطمینان دارم مادر.
ـ نه فرزندم، او را از خانه بران من نمی توانم با یک زن هرجایی زندگی کنم.
ـ خون بسرم زد، فریاد کشیدم:
ـ مادر ساکت باش.
ـ چرا چرا، ساکت باشم؟ من تو را نخواهم بخشید تو دیوانه شده ای.
او حق داشت.
به راستی دیوانه شده
بودم.
دیوانه فیروزه، فریاد زدم ـ بس کن مادر
بالاخره مادرم با فیروزه اخت نشد.
روزهای اول اصرار داشت که یا فیروزه در خانه باشد یا او...
ولی من با
داد و فریاد و گاهی با التماس او را وادار به سکوت می کردم.
من در آغوش فیروز خود را خوشبخت احساس می کردم و یقین داشتم به تدریج مادرم نیز از خودخواهی
و تعصب بیجا دست کشیده و زندگی ما بیش از پیش قرین سعادت خواهد بود اما یک روز مادرم دیوانه وار
جیغ زد و گفت :
ـ کاظم دیگر طاقت ندارم در این خانه جهنمی زندگی کنم.
فیروزه باید از اینجا برود.
فهمیدی؟
ـ چرا مادر؟
ـ تو که نمی فهمی این زن با جادوی نگاه خود چشم و گوش تو را بسته است.
این زن به خانه ما بدبختی آورده و
دیر یا زود این بدبختی و فلاکت چهره خود را نشان خواهد داد.
خیلی ها زن هرجائی گرفتند، ولی می دانی
اکثرشان نادم و پشیمان شدند.
اینها بغل هزار جور مرد افتاده اند چشمشان باز هم دنبال آن مردهاست.
سخت عصبانی و ناراحت شدم.
به طرف مادرم که کنار پنجره نشسته بود رفتم و گفتم :
ـ این حرفها چیه مادر، چرا برای من فلسفه می بافی در حالی که می دانی من و فیروزه یکدیگر را دوست
می داریم.
ـ خفه شو.
ـ یک فاحشه...
توی حرفش دویدم:
ـ بس است مادر، کلافه ام نکن...
ـ پسر، فکرش را بکن تو فاحشه ای را از ظلم آباد به خانه آورده ای و مادرت را وادار کرده ای که مثل
خدمتکاری که...
...
.
قلبم گداخت و خونم بجوش آمد دیگر ندانستم چکار کردم.
توفان و کولاک سهمگین
و پر آشوبی در روحم پدیدار شد، مقابل چشمانم پرده ای به سیاهی قیر گسترش یافت.
با دست به سینه او
کوفتم.
درست به خاطر ندارم که مشت به دلش زدم و یا او را هول دادم همین قدر به یادم می آید که ناله ای
کرد و بعد احساس نمودم که جسم سنگینی که بر زمین افتاد صدای خفه و مرده ای داشت.
دیوانه وار به حیاط دویدم، خون لاله گوش مادرم را رنگین کرده و از سوراخ بیرون زده بود، پلکهایش روی
هم افتاده و چهره پرچین و چروکش رنگ مات پنبه ای داشت.
به کلی دستپاچه شده بودم، فیروزه هم به حمام رفته و در خانه نبود خود را روی مادرم انداختم و داد زدم :
ـ مادر؟
ولی او جواب نداد.
مادرم را به بیمارستان چشم گشود و قبل از هر چیز گفت: پایم لیز خورد و از پنجره به
زمین افتادم.
بیچاره نگفت که «پسرم می خواست مرا بکشد» برای آنها شرح نداد که من با مشت بر
سینه اش کوفتم و او را روی آجرهای سخت حیاط افکندم.
از بیمارستان که خارج شدم سیگاری آتش زدم، با حرص و ولع دود آن را می بلعیدم پاهایم چنان سست
بود و رخوت داشت که گویی لای گوشتهای آن استخوان نیست و همه اش از گوشت له شده تشکیل یافته...
کم مانده بود وسط خیابان زانو بر زمین بزنم و زیر اتوبوسها و تاکسی ها که به سرعت از کنارم رد می شدند
خرد شده از بین بروم.
به یک تاکسی اشاره کردم، ایستاد دو قدم با من فاصله داشت یک قدم به جلو
برداشتم ولی دفعتا شوفر به گاز فشار آورد رد شد.
مسافرش که زن جوانی بود او را وادار کرد که توقف
نکند زیرا آن زن فیروزه بود! مردی هم پهلویش نشسته و خود را چسبانده بود آن مرد را نیز شناختم او
همان عباس، چاقوکش ظلم آباد بود.
نمی دانم چند ساعت در حال اغماء و بیهوشی بودم، همین قدر به خاطر می آورم که وقتی از خواب عمیق و
یا از بیهوشی بخود آمدم هوا گرگ و میش بود.
با خود گفتم : مادرم حق داشت او فیروزه را با عباس دیده
بود که به من می گفت او فاحشه است اما چرا به من نگفت که وی را با یک مرد بیگانه دیده است شاید ترسید
بیش از پیش ناراحت بشوم که آخ چه ماجرای وحشتناکی را بوجود آوردم.
مادر بدبختم چه زن مهربان و فداکاری است.
او نگفت که کاظم مرا کشت.
گفت که پایم لیز خورد و به صحن
حیاط پرت شدم، این زن مقدس نخواست پسر گمراهش گرفتار زندان بشود.
خدایا مادرم را نجات بده.
او را به من بازگردان.
دیگر به خانه ما پای زن بیگانه باز نخواهد شد من تا آخر
عمر ازدواج نخواهم کرد و مادرم را مثل بتی خواهم پرستید.
با عجله و شتابزده به بیمارستان رفتم.
پرستار مادرم که در کریدور بود به مجرد اینکه مرا دید گفت :
ـ خوب شد آمدین آقا می خواستیم تلفن بزنیم...
متأسفانه مادر شما فوت کرده است.
ـ چطور؟...
مادرم مرد؟...
من او را کشتم، من قاتلم او هستم.
پرستار لبخند تلخی زد و گفت :
ـ ناراحت نباشید آقا، او پیر و فرسوده شده بود شما چه گناهی دارید.
دو سال از این ماجرا می گذرد گاهی فیروزه را می بینم اکنون او جزو «زیر چراغی ها» شده است.
در زیر نور کمرنگ چراغهای پیاده رو می ایستد و منتظر مشتری می شود دیگر از آن همه زیبایی او اثری
باقی نماند و سعی دارد با بزک خود را خوشگل نشان بدهد.
اما هنوز عباس را ول نکرده است هر چه از راه نامشروع درآمد دارد به جیب عباس می ریزد.
هر وقت من
او را می بینم احساس می کنم که اگر من انتقام نکشیدم طبیعت بطور وحشتناکی از او انتقام گرفته است.
من
چقدر ساده بودم که داستان تخیلی او را باور کردم و وی را از ظلم آباد نجات دادم.
اما حالا هم رنج می برد،
زورکی می خندد، خنده ای که اگر بجای آن خون بگرید بهتر است.
این لبخند که در زیر چراغ پیاده رو بر
چهره او نقش می بندد از جمله لبخندهای زشت و نفرت انگیز سایر «زیر چراغیها» است که خانه و
کاشانه ای ندارند و شبها به دنبال شکار در خیابانها می گردند!
بله من و فیروزه هر دو رنج می بریم.
من به خاطر مادرم، او برای اینکه شبها زیر چراغ می ایستد و با
دیوانه های مست هم آغوش می شود.
منبع:
کتاب
مطبوعات عصر پهلوی - مجله فردوسی به روایت اسناد ساواک صفحه 99