تاریخ سند: 24 خرداد 1349
هیئت تحریریه محترم روزنامهکیهان
متن سند:
هیئت تحریریه محترم روزنامهکیهان13490324
خواهشمند است مطالب زیر را به عنوان نامهاى از اینجانب که متهم حادثهکاخ مرمر هستم، و در صورت امکان بدون حک و اصلاح، در آن روزنامه چاپ کنید. متشکرم.
ا. منصورى
اکنون که به همت دوستم نیکخواه. و با مطرح شدن نظرات اصولاً درست او، سد سکوت شکسته و محیطى فراهم شده است که بتوان حرفهایى زد که پنج سال پیش گوش شنوایى برایش نبود (و براستى، در آن تشنجها و صفآراییهاى سیاسى و عاطفى بعد از حادثه کاخ مرمر، نمىتوانست هم باشد)، احساس مىکنم که باید حقایقى را روشن کنم تا هم تجربهاى پالوده از پیرایههاى زاییدهپیشداورى در اختیار همه قرار گیرد (باشد که از طرز تفکرهاى فاجعهزا جلوگیرى کند)، و هم لاجرم شاید این کلافى که من خود در اثر اشتباهات خود در موقعیتى بحرانى به دست وپاى خودم بستهام. و هیچ کس بدرستى نمىتواند بازش کند، باز شود.
جریان حادثهکاخ مرمر، آن طور که دستگیر من شده، سادهتر از آن است که بشود به اور کرد: سرباز بیسوادى که از محرومترین طبقات برخاسته و غرق در عقده و یأس است، بصرف این که سالها پیش پاى چند منبر سیاسى نشسته است، به خود اجازه مىدهد که دربارهسرنوشت ملّتى تصمیم بگیرد، تصمیم را مىگیرد، و اجرا مىکند (و خوشبختانه بىموفقیت). اما در آن تکانخوردگىِ همگانى بعد از تیراندازى، در آن موقع که قتل منصور وجود دستههاى تروریستى را اعلام داشته بود، و در آن موقع که ارتجاع هنوز از زخمِ اصلاحات ارضى جان نداده بود، چه کسى مىتوانست همدست نداشتنِ آن سرباز را به اور کند؟ کمتر از همه، مأموران امنیتى ـ و بحق. اما نقش من در این میانه چه بود؟ اگر آن سرباز سرخود عمل کرده، چگونه من گرفتار شدم و، بالاتر از همه، چرا به شخص شاهنشاه گفتم که «من کامرانى را (یعنى دوست آن سرباز را) تشویق کردم»؟ در جواب دادن به این سؤالها از تفصیل خوددارى خواهم کرد. اما براى همهسؤالهاى زیادى که شرح زیر براى دستگاههاى امنیتى و دادرسى پیش خواهد آورد مسلماً پاسخهایى صادقانه دارم. پس اینک وقایع، به طور خلاصه و تا آنجا که گفتنشان سهمِ من است:
پس از حادثهسوءقصد و کشته شدن شمسآبادى، دستگاههاى امنیتى طى تلاش و جستجوى خود به کامرانى رسیدند و کمى بعد مرا دستگیر کردند. (توضیح این که کامرانى کارگرى بود که، در آخرین دیدارش با من، از دوستى صحبت کرده بود که سرباز است و در کاخ است و از نیّت خود دایر به سوءقصد با کامرانى صحبت کرده. و من، صادقانه مىگویم که، در اظهار نظرم نتیجهگیرى کرده بودم که این اقدام درستى نیست و به دوستش، که اسمش را هم نگفته بود، بگوید که نباید به آن دست بزند. بعد هم دیگر خبرى از کامرانى نداشته بودم تا این که در حدود پنج هفته بعد، چند شب بعد از حادثهتیراندازى، تلفن کرد و گفت که مىخواهد مرا ببیند چون دارد به کاشان مىرود، و من قبول نکردم.) هر کس که بدلیل سیاسى بازداشت مىشود فوراً تضادى روحى در او به وجود مىآید:
حفظ خود، و حفظ یاران. شدت این تضاد بستگى به روحیاتشخص دارد، و نیز البته به اهمیتِ موضوعى که مطرح است و به سابقهذهنیش از دستگاهى که بازداشتش کرده. این آخرى را نباید دست کم گرفت، مخصوصاً در این مورد که من، به خاطر بزرگترین اتهامِ ممکن، با دستگاهىروبرو شده بودم که معیارِ قضاوتم دربارهاش چیزهایى بود که از روشهاى تیمور بختیار شنیده بودم. در این شرایط بود که در ساعاتِ اولِ بازجویى دریافتم که کامرانى، علاوه بر زیادهگویى، پرتگویى کرده و پاى مرا تا کمر به حادثه کاخ کشانده است (کامرانى بعدها در زندان به من گفت که انگیزه او براى کشیدنِ پاى من به میان، گذشته از ترس و آشفتگى، دلخورى از این بود که چرا آن شب که با نگرانى به من تلفن کرد نخواستم او را ببینم.) تلاشهاى بعد من در بازجویى، چون ناشیانه بود، مرا تا سینه فروتر برد. و ادامه این تلاشهاى ناشیانه بکلّى غرقم کرد!
ابتدا قبول کردم که کامرانى موضوع آن سرباز و نیّت او را به من گفته؛ و آنچه را که از آن دیدار شوم به یاد داشتم براستى شرح دادم. طبیعى است که بازجویان، این قسمت را که کامرانى موضوع را به من گفته با کمال میل به اور مىکردند. اما این قسمت را که من نظر منفى دادهام، و اصولاً فقط یک بار این موضوع توسط کامرانى مطرح شده و توسط من رد شده و دیگر هم ما یکدیگر را ندیدهایم، نمىتوانستند به اور کنند. حق هم داشتند، چون از طرفى کامرانى، از روى همان دلخورى از من و انگیزههاى دیگر، گفته بودکه من او را (یعنى کامرانى را) تشویق کردهام، و از طرف دیگر خود من در بازجوییها، ضمن تشریح نظرهایى که درباره سوءقصد و درقالبهاى فکرىَ آن روزهایم براى کامرانى ابزار کرده بودم، با صداقتى ناشیانه صحبت از «مقایسه منافع و مضار احتمالى» مىکردم ـ که واضح است در آن موقعیت بحرانى همگانى به همه چیز تعبیر مىشد جز «صداقت ناشیانه»، و گوشها را به روى نتیجهگیرىِ منفى من مىبست. (شاید حالا هم گفتن این موضوع در این نامه صداقتى ناشیانه باشد، ولى پاکباخته را چه باک.)
اختلاف در گفته من و کامرانى باعث شد که روز بعد ما را روبرو کردند، و چه روبرو کردنى! من و او در دو طرف میزى نشستیم، و بازجو در وسط، به ما اعلام شد که حق صحبت نداریم، و فقط باید به سؤالهاى نوشته جواب بدهیم. واضح است که هیچ کدام نمىدانستیم دیگرى چه نوشته است. و خامى و مرعوب شدگى ما را ببین که به این «روبرو کردن» اعتراضى نکردیم و کلمهاى بر لب نیاوردیم! (کامرانى بعدها در زندان به من گفت که با دیدنِ ظاهرِ خونسردِ من در آن جلسه و دست دادنِ بازجو با من، در حالى که خودش آنچنان خود را باخته بوده، از من دلخورتر و حتى بدگمانتر شده. نیشهاى بازجو هم که هى به او مىگفت «چرا مثل آقاى مهندس خواناتر نمىنویسى؟» جرىترش کرده، و همچنان پاى مرا در گل نگه داشته! (کامرانى همچنین گفت که از دلایل دست زدنش به خودکشى در قزلقلعه یکى هم این بود که حس مىکرده با دروغى که درباره من گفته آن ده ـ دوازده نفر به زندان کشانده شدهاند.) اختلاف در گفته برقرار ماند، و من احساس کردم که بزودى فشار بر من براى «اقرار» و «معرفى» جدّى خواهد شد. با آن داستانهاى دوران بختیار. به خود اطمینان نداشتم و آرزو میکردم که دوستانم از دستگیر شدنم با خبر شده باشند، یا هر چه زودتر بشوند. بایست فرصتى براى آنها فراهم مىکردم. وحشت، مرا از تفکر منطقى به سوى خبطهایى ماجراجویانه راند، و با اولین اشتباه، اشتباهات بعدى اجتنابناپذیر شدند و زنجیرهوار در پى هم آمدند:
داستانى اختراع کردم حاکى از این که یکى از همان بازجویان، در بیرون نه تنها با من همکارى داشته بلکه مرا با تهدید وادار به ادامه رابطه سیاسى با کامرانى مىکرده! این داستان را در ذهن آشفته و پرت افتادهام آماده کردم تا در موقع «خطر» ارائه دهم. اما نیکخواه، بیخبر از دستگیرى من، تقریباً 48 ساعت بعد از بازداشت من و در لحظهاى که مأموران در حضور خودم خانهام را جستجو مىکردند، به آنجا آمد و بازداشت شد. ضربه آنچنان شدید بود که نه تنها منطق را به من باز نگرداند، بلکه منگترم کرد. چند ساعت بعد که فهمیدم نیکخواه مهمترین سند را همراه داشته، سراسیمگى و منگى به درجهاى رسید که راه هرگونه بازگشت به منطق را به رویم بست: حالا که وضع عوض شده بود، بجاى تغییر روش دادن، به همان داستانِ کذب چسبیدم و خواستار شدم که به حضور شاهنشاه برسم و «همه چیز» را بگویم. و بعد، ساعت یک بعد از نیمه شب، دستبند به دست و منطق باخته، مسخرهترین دروغ را به رهبر مملکت ارائه دادم، یعنى همان «داستان» را! و چه احساس گزنده و رنج دهندهاى در این پنج سال به من دست داده هر بار که این دیدار و گفتگوى سرنوشت ساز را رؤیاوار به یاد آوردهام! با یکى دو سؤال شاهنشاه درباره رنگِ چشم و موى آن افسر بازجو، سر من به سنگ خورد و ماهیت «داستان» معلوم شد، و این در حکم «تیرخلاص» بود: ماجراجویىِ من به تسلیمگرى انجامید تسلیمى باندازه و متناسب با همان ماجراجویى، تسلیم به وحشتِ خود، به وعده، به تلقینهاى قبلى. شگفت نیست که در آن حالت، وقتى صحبت از قضیه کامرانى و سرباز به میان آمد، به شاهنشاه گفتم که کامرانى را تشویق کردم ـ به این امید که با بر زبان آوردنِ این چیزى که تمام دستگاه ضد اطلاعات در پى بیرون کشیدنش از من بود، جان خود را با مثلاً «راستگویى» به شخص اول مملکت نجات دهم! آخر با آن «دلخورى» کامرانى از من و با اشتباهات دیوانهوار خودم، همه، حتى شاهنشاه، آماده بودند که این دروغ را «راستگویى» بپندارند ـ و شک نیست که حق هم داشتند. مخصوصاً که این اشتباهات و آن بىمنطقىِ لعنتىِ من ادامه یافت: دو روز بر سر این که آن «داستان» درست بوده پافشارى کردم! از طرف دیگر، از ترس این که مبادات در نجات جان خود محکمکارى نکرده باشم، از دوستانم حرف زدم، زیاد، و در واقع زیادى. انگیزه دیگر من براى این «اقرار»ها، که از راستگویى به پرتگویى رسیده بود، این بود که با جلب اعتماد بازجویان بتوانم دوستانم را از ناروا آلوده شدن به حادثه کاخ دور نگه دارم، چرا که واقعاً از هیچ چیز در آن باره خبرى نداشتند. این پرتگویى و روحیه تسلیم حتى در قزلقلعه ادامه یافت، تا آنجا که پشت آن سند مهم نوشتم که تصویب شده، و امضایش کردم! در حالى که آن سند، که بعداً بیهوده نام «تز نیکخواه» رویش گذاشتند، چیزى نبود که اصلاً تصویب شدنى باشد. حکم پیشونیس یک مقاله را داشت که باید رویش مطالعه مىشد. وانگهى همه ما، و در درجه اول خود نیکخواه، با همان طرز فکر آن موقعمان هم، به وجود نکاتى در آن پى برده بودیم که با واقعیاتِ همان موقعِ ایران هم وفق نمىداد ولى فرصت نشده بود که عمیقاً به آن بپردازیم.
صحنه آخر، جلسات دادگاه بود. بعد از آن همه گفتههاى حاکى از تسلیم، دفاع من از نظر دستگاههاى امنیتى و دادرسان در حکم یک گردش 180 درجه و در واقع «زیر همه چیز زدن» بود: از بیگناهى خودم در حادثه کاخ حرف زدم، به محتویات پرونده خودم ایراد گرفتم، امضایم را در پشت آن سند پس گرفتم، از «فشارهاى روحى» سخن گفتم (که در آن شرایط به «شکنجه» تعبیر مىشد ـ در حالى که بر من هیچ چیزى که بشود نام شکنجه بر آن گذاشت وارد نشده بود، و در واقع با آن «داستان» فرصتش را نداده بودم ـ و این مرا ریاکار جلوه مىداد). حتى موقعى که دادستان از قول یکى از مقامات گفت که شاهنشاه گفتهاند «منصورى در حالى که توى چشم من نگاه مىکرد گفت که کامرانى را تشویق کرده»، من در پاسخ گفتم که «خیال نمىکنم شاهنشاه چنین حرفى زده باشند و آن مقام اشتباه کرده، چون من به یاد نمىآورم که موضوع حادثه کاخ اصلاً در حضور شاهنشاه مطرح شده باشد، بلکه فقط در بازجوییها مطرح بوده». و این دیگر تعبیر مىشد به دروغگو در آوردنِ شخص اول مملکت!
(چه کسى جز یک دکتر روانشناس و آن هم بعد از شنیدن همه حرفهایم، مىتواند به اور کند که من، با این قیافه ظاهراً خونسرد، در آن روزها براستى کارم در اثر آن تجربههاى روحى به جایى کشیده بود که واقعاً جزئیات گفتگوهایم با شاهنشاه را به یاد نداشتم و حالا بعد از پنج سال دارم؟! بهرحال، این فرع است).
نتیجه بگیریم: من در حادثه کاخ مرمر بیگناهم، اما، بتمام این دلایل، بر محکوم شدنم ایرادى وارد نیست، چرا که من مىتوانستهام جز این رفتار کنم ولى مقامات امنیتى و مملکتى نمىتوانستهاند، و خود کرده را تدبیر نیست. چقدر باید از همه کسانى که در رهایى من از مرگ نقشى داشتهاند سپاسگزار باشم. و البته بالاتر از همه از شاهنشاه که حکم اعدام را لغو کردند، آن هم با این همه خبطهاى من! این سپاس را پیش از این هم ابراز کردهام، هر چند که در آن موقع باندازه درکِ اندکِ من از اشتباهاتم بود، و امروز باندازه همه محتواى این نامه است، و خیلى از آن هم بیشتر!
شاید پرسیده شود که آیا بهتر نبود که بجاى همه این تفصیلها خیلى ساده گناه را به گردن مىگرفتم و طلب عفو مىکردم؟ مگر آن شب در حضور شاهنشاه به گردن نگرفتم، و مگر بعداً باز از عفو برخوردار نشدم؟ اما این سادهترین راه است، و طفره از مسئولیت، براى من این برداشت پیش آمده که کسانى چون تیمور بختیار و توابع از من چنان تصویرى ساختهاند، یا سعى دارند بسازند، که براى عدهاى در حکم تصویر یک «قهرمان در زنجیر» باشد، و از آن بهرهبردارى کنند. بگذار با این نامه، آن تصویر در هم شکند، که من قهرمان نیستم. بگذار در پاسخِ آن خونریز حرفهاى و علمداران قدیم و جدیدش، که مىخواهند مرا به جوانانى نشان دهند و بگویند «آن سرباز شجاع و آن کارگر زحمتکش و این مهندس خارجه دیده روشنفکر چنان کارى کردند»، محکم گفته شود که «آن سرباز مخبط و عقدهآجین چنان کارى کرد که این مهندس خارجه دیده آن را همان موقع هم محکوم مىکرد و اکنون هم محکوم مىکند، چرا که شخصیت کشى (تروریسم) همواره محکوم است و فاجعهزا، و هر چه شخصیت والاتر و حرکت انگیزتر، فاجعه ملت گیرتر».
آن کارگر روانباخته «دلخور» هم خودش حرفش را بزند.
احمد منصورى
24 /3 /49
(زندانى شهربانى یزد)
منبع:
کتاب
ترور شاه / حادثه کاخ مرمر به روایت اسناد ساواک صفحه 370