تاریخ سند: 11 شهریور 1352
موضوع: شیخ محمد یزدی فرزند علی
متن سند:
شماره: 5684 /312 تاریخ:11 /6 /1352
از: اداره کل سوم(312)
به: ریاست ساواک فرمانداری کل بوشهر (16/ ﻫ)
موضوع: شیخ محمد یزدی فرزند علی
نامبرده بالا یکی از روحانیون ناراحت و اخلالگر و طرفدار خمینی در شهرستان قم بوده که در فعالیتهای ضد امنیتی و تحریک طلاب علوم دینی و متعصبین مذهبی به شورش و بلوا دخالت داشته است که به همین جهت وضعیت او در کمیسیون امنیت اجتماعی شهرستان قم مطرح شده و در نتیجه طبق رأی کمیسیون مذکور به سه سال اقامت اجباری در کنگان محکوم گردیده و روز 25 /5 /1352 وسیله مأمورین ژاندارمری کل کشور به منطقه مذکور بدرقه و اعزام گردیده است. علیهذا خواهشمند است دستور فرمائید با همکاری سازمانهای انتظامی منطقه از اعمال و رفتار او مراقبت دقیق به عمل آورده و افراد مورد تماس او را شناسایی نموده و در جریان هر گونه فعالیت و اقدام یاد شده، به منظور خنثی نمودن به موقع فعالیتهای مضره او قرار گرفته و مکاتبات او را نیز کنترل و نتایج حاصله را به این اداره کل اعلام دارند.1
مدیر کل اداره سوم ـ ثابتی
توضیحات سند:
1. آیتالله یزدی در مورد نحوه انتقال به تبعیدگاهشان چنین میگویند:
در اوایل سال 52 شمسی عده قابل توجهی از آقایان جامعه مدرسین توسط مامورین رژیم دستگیر شدند که بنده هم در میان آنان بودم. ما را در اتاق بزرگی در قسمت اداری شهربانی در شمال ساختمان اسکان دادند. ما در آن شب احتمال نمیدادیم که کارمان به تبعید خواهد کشید. با هم در آنجا راجع به سرنوشتمان صحبت میکردیم. یکی از دوستان دچار وضعیت عصبی نابهنجاری بود و پیوسته سیگار میکشید. خوشبختانه بنده از آن حالت برکنار بودم و با خیال آسوده مشغول تالیف کتاب بودم که بابت همین بی تفاوتی، آن دوست اهل دود، از دست ما عصبانی بود!
صبح روز بعد پس از دادن صبحانه، ما را به دستجات چند نفری تقسیم کردند و مقصدها را هم تعیین نمودند. قرار شد همه ما را سوار ماشین کنند و در طول مسیر هر یک راه در شهری پیاده نمایند. مسیر من با مرحوم ربانی املشی (ره) و تنی چند از دوستان مشترک بود. احساس کلی من این بود که ما به تفریح میرویم!
ظاهراً به دزفول رسیدیم و در آنجا مرحوم ربانی را پیاده کردند. ساعت حدود 1 بعد از نیمه شب بود. وقتی وارد کلانتری محل شدیم، مامور کلانتری در کیوسک نگهبانی مشغول گوش کردن به رادیوهای خارجی بود. در فاصلهای که آقای ربانی را تحویل میدادند، من تجدید وضو کردم و آماده حرکت شدم. از آن مسیر به بعد، بنده تا شهر کنگان در ماشین تنها بودم. در مسیر راه، سربازانی که با ما همراه بودند، با هم مشغول صحبت بودند و برخی از صحبتها که به گوش من میخورد، در خاطرم مانده است؛ از جمله یکی از آنها ابراز ناراحتی میکرد و به همکارش میگفت :«من برای انجام کار کوچکی به قم آمدم و از بد شانسی، اسیر این کار شدم و به من ماموریت دادند که باید با تبعیدیها همراه شوی.» در طول راه چند بار سرما منت گذاشتند که ما طبق قاعده باید به دست شما دستبند بزنیم و باید خیلی ممنون باشید که از این کار صرف نظرکردیم.
سرانجام به کنگان نزدیک شدیم. پیش از انقلاب، برای رفتن به کنگان باید از نزدیکیهای بوشهر وارد جاده خاکی میشدیم. ما هم پس ازعبور از این مسیر وارد روستایی در کنار دریا شدیم که بسیار عقب افتاده به نظر میرسید. هوای گرم و آزار دهندهای داشت. ما را به پاسگاه محل منتقل کردند و تحویل ژاندارم دادند. فرد مزبور ابراز کرد که من جایی ندارم که در اختیار تو قرار دهم و تو میتوانی برای تهیه جا به روستا بروی و در مدتی که قانوناً باید در اینجا به حالت تبعید به سر ببری، در روستا اقامت کنی. از ژاندارم پرسیدم :«آیا این روستا آخوند دارد؟» گفت:«دو نفر در این روستا به امور مذهبی مردم رسیدگی میکنند. یکی از آنها جوانی است اهل تسنن که لباس آخوندی هم ندارد و دیگری شیعه است و ملبّس» از ژاندارم تقاضا کردم که آدرس آخوند شیعه را در اختیار من بگذارد. از آنجا که ده کوچکی بود، به راحتی توانستم منزل عالم ده را پیدا کنم و دقالباب نمایم. آخوند شیعه مسلک در منزلش از ما پذیرایی کرد و مرا در جریان اوضاع روستا قرار داد.
در مدت 24 ساعتی که مهمان او بودم، وضع زندگی و تنگنای معیشتی او دلم را به درد آورد. آنها حتی برای تهیه یک قرص نان و مقداری پنیر، مشکل داشتند. در کل حالت رقّت انگیزی بر آن قریه حاکم بود. برای نمونه من تا آن وقت به چشم خود مشاهده نکرده بودم که دامهای یک روستا از فرط کمبود علوفه و آذوقه ناچار از خوردن موادی همچون کاغذ و پلاستیک شوند!
(خاطرات آیتالله محمد یزدى، همان، ص 363 الی 365)
منبع:
کتاب
آیتالله حاج شیخ محمد یزدی صفحه 207