محیط خانواده و دوران کودکی
متن سند:
محیط خانواده و دوران کودکی
محیط خانواده، سنگپایه آغازین هر اندیشه و تفکری را در انسان بنیان مینهد. بافت اجتماعی، آداب و سنن خانوادگی و تلقیهای تک تک اعضای خانواده از مقولههایی است که بهنوعی در کنش و واکنشهای آینده هر فرد در جامعه دخالت مستقیم و یا غیرمستقیم دارد.
تأثیرپذیری هر شخص از این آموزشگاه، تا بدانجاست که هیچ محققی بیتفحص درخصوص این فصل از زندگی، فصل دیگری را به روی مخاطب خود نمیگشاید چرا که شناخت و شناساندن این فصل از زندگی رکنی اساسی در به تصویر کشاندن شخصیت حقیقی هر فرد به شمار میرود. ازاینرو همواره نویسندگان و محققان به فراخور مشرب خود(سیاسی، اجتماعی و...) ضمن نقب زدن به این دوره از زندگی شخصیت یا شخص موردنظر و ارائه تحلیلی از وضعیت اخلاقی، سیاسی و... جامعه آن زمان، فضای حاکم بر خانواده و تأثیر آن بر رفتار و کردار فرد موردنظر، به تحلیل مینشینند.
آنچه قلم را بر آن داشت تا در این بخش نگاهی، هرچند کوتاه و گذرا به فضای حاکم بر خانواده مهدی هاشمی داشته باشد، تنها به این نکته بازمیگردد که نخست او همانگونه که اشاره شد - روحیه استبداد به رأی را به وراثت خانوادگی نسبت میدهد و در ثانی ضمن اعترافات قبل از انقلاب خود، تلویحاً بهنوعی به بیمهریهای اعضای خانواده و جامعه اشاره میکند که بیشک در تکوین شخصیت طغیانگر، انتقامجو و خشن او بیتأثیر نبوده است. اعترافاتی که چگونگی برخورد خانواده و خویشاوندانش با او را فرا روی ما مینهد که هر یک از آنان در ارزیابی جایگاه خاص تربیتی وی قابل تأمل و تأنی است.
در فصل نخست این نوشتار از «عقده حقارت» و «کمبود شخصیت» به عنوان خصلتهای درونی مهدی هاشمی یاد شد و با اذعان به این نکته که وی در ضمن سخنرانی خود تحت عنوان «شخصیت کودک» و برشمردن ضربههای مستقیم و غیرمستقیم و نیز بیاعتنایی به کودک که منجر به قصاص، طغیان، خودکشی و انتقام میگردد، در حقیقت تصویری از زندگی و عقدههای درونی خود را ارائه میدهد. مهدی هاشمی در اعترافات خود به علل و عواملی اشاره دارد که منجر به شکلگیری صفتی در نهاد او شد که وی از آن به «روح انتقام» یاد میکند. او در اعترافات خود انگشت بر بیمهریهای خانواده در دوران طفولیت مینهد و آن را سرچشمه آغاز روح انتقام برمیشمارد، عجین شدن بیمهریهای خانواده با عجب و غرور در رهگذر زمان و عوامل دیگری چون عملزدگی و انتظار تأیید و تشویق بسیاری از حرکات و عملکردهای خودمحورانه او از سوی دیگران زمینه انتقامجویی از جامعه، مخالفین، نظام و مسئولین را در نهاد او سرعت بخشید، وی در این خصوص میگوید:
«روح انتقامجویی نسبت به بیمهریهای دیگران در حق خودم، خب حالا از دوران طفولیت به بعد و دوران طلبگی چه سلسله علل و عواملی در من وجود داشته که در من ایجاد عجب و غرور کرده و من همان اوائل خودم را یک آدم غیرعادی میدانستم. روی یک سری مسایل بعد هم توی مبارزات یک سری پیروزیهایی بود مثبتاتی بوده، درمجموع وقتیکه میدیدم حالا با منی مثلاً یک همچو فردی هستم، مثبتات دارم در زندگی و واقعاً هم خیلی کار میکردیم و عملزده شده بودم به طوریکه حتی عیالمان از دست ما عذاب میکشید. یک لحظه آرامش در زندگی من نبود در این چند سال اخیر همه اینها را یک سری امتیازات میدانستم برای خودم. مثلاً یک فردی که حالا شبانهروز زحمت میکشد برای اسلام و انقلاب جهانی حالا مورد بیمهری فلان ارگان، فلان شخص قرار میگرفت این برای من قابل تحمل نبود. میگفتم اگر فردی بودم که تنبل بودم کار نمیکردم یک فردی بودم که دچار کمکاری بودم یا ضعیف بودم چرا، ولی خودم را یک فرد قوی، پرکار، نیرومند، مخلص و کذا میدانستم توی زمینه کارهای خودم و اگر فرض کن یک برادر یک شخصیتی یکی از مقامات حالا یا علنی یا سری چیزی علیه ما گفته به من برمیخورد و احساس میکردم که خصومتی ایشان با من دارد. روح انتقامجویی در من به وجود میآمد...»1
زندگی، اسناد و اعترافات همفکران مهدی هاشمی گویای این واقعیت است که جدای از افرادی که تابلو راهنمایی چون وابستگی مهدی هاشمی به روحانیت آنان را فریفت و در مسیر زندگی سیاسی و فرهنگی بهسوی پرتگاه ابتذال و التقاط این جریان سوق داد، بیشتر کسانی که در قبل و بعد از انقلاب جذب مهدی هاشمی و باند وی میشدند به نحوی دچار کمبود روحی و عاطفی و بعضاً محرومیتهای خانوادگی و کمبودهای شخصیتی بودند و عملاً راهی را طی کرده بودند که قبلاً مهدی هاشمی آن را طی کرده بود. بیشک رسیدن این افراد به یکدیگر و پیدا کردن خویشتن خویش در شخصیت دیگری، یکی از عوامل تعمق دوستی آنان به شمار میرود، و از همین روست که باید گفت ریشهدار شدن دوستی محمدحسین جعفرزاده2 و مهدی هاشمی به پیشینه و روحیه این دو بازمیگردد که درگذر زمان هر یک گمشده خود را در وجود دیگری یافتند.
مهدی هاشمی درباره محمدحسین جعفرزاده - قاتل مرحوم شمسآبادی - و وضعیت خانوادگی و رشد او در خانواده که یکی از نیروهای فکری این جریان و جذب شده توسط او در قبل انقلاب است میگوید:
«... برادر جعفرزاده را که شوهر خواهر اینجانب است از قبل از پیروزی انقلاب زمانی که یک دانشجو در رشته زمینشناسی در دانشگاه اصفهان بود، میشناختهام. جوانی بود فقیر و باهوش و زحمتکش که رنج بیپدری را از کودکی تحمل میکرده است.
البته پدر داشت ولی اگر نمیداشت بهتر بود... در جریان قتل مرحوم شمسآبادی همراه با اسدالله شفیعزاده قرار گرفتند و محمد اسماعیل ابراهیمی نیز با آنان بود و به همین اتهام دستگیر و زندانی و پس از انقلاب آزاد شدند.
بعد از رفتن به ستاد مرکزی و افتتاح دفتر افغانستان از ایشان خواستم مسئولیت آن را بپذیرد و مسئول دفتر افغانستان شد. او سه بار همراه هیئت به افغانستان رفت و مسئولیت او مدیریت اجرایی و سیاسی هیئت بود... در جریان مؤسسه نهضت جهانی اسلام ایشان مسئول آرشیو اسناد و روزنامهها بودند. وی در مقام تحلیل، تحلیلهای همراه با سوءظن زیاد دارد و علت اصلی سوءظن وی بدبینیهایی است که در جریان مسئله افغانستان دچار او شده است.
پدر او از دوران کودکیاش او را و مادرش را رها کرده و به قطر رفته و به عیش و نوش و زندگی مشغول است.»3
مسئله عقدههای روانی و عدم تعادل روحی از مقولههای دیگری است که چه پیش از انقلاب و چه پس از آن، در اسناد و اعترافات به چشم میخورد. در دادگاه به استناد اعترافات محمدحسین جعفرزاده ضمن تحقیقات مورخه 21 /2 /1355در انگیزه قتل مرحوم شمسآبادی آمده است:
«من و اسدالله4 آقای شمسآبادی را با دستمال سفید خفه کردیم و بشر جایزالخطاست و گاهی آدم عقدهای میشود و من هم عقده داشتم.»
جعفرزاده در مقام آخرین دفاع خود و در جواب سؤال بازپرس به اینکه «دوستانی که تو را تحریک کردهاند چه کسانی بودهاند؟» میگوید:
اسدالله شفیعزاده پیشنهاد کرد اولین مرتبه من هم با او همکاری کردم من از بچگی آدم عقدهای بودم.
پیشینه زندگی محمدحسین جعفرزاده و اعترافات مهدی هاشمی درخصوص عدم تعادل روحی او بیانگر این واقعیت است که اعترافات جعفرزاده در دادگاه هیچگونه رنگ و صبغه فرار از محکومیت ندارد.
مهدی هاشمی در اعترافات خود بدون اشاره به سابقه روحی و عقدههای محمدحسین جعفرزاده که ریشه در دوران کودکی و عوامل دیگر اجتماعی دارد، در نوشتاری درخصوص وی، تنها به بیماری روحی و روانی وی اشاره میکند و آن را حاصل کار بسیار برمیشمارد و میگوید:
«در این مدت سه بار به افغانستان رفته که هر باری چندین ماه به طول انجامیده است. شناخت او از اوضاع سیاسی، اجتماعی افغانستان کمنظیر است و در بسیاری از موارد جریانات را بهتر از خود افغانها میداند آخرین باری که به افغانستان رفت، در رابطه با هیئت آتشبس بود که به امر فقیه عالیقدر روانه آن کشور شدند. مسئولیت او مدیریت اجرایی و سیاسی هیئت بود.
او که فردی بیمار و دردمند است از فرط ناراحتی روانی که در رابطه با جریان نهضتها در ایران پیدا نمود دچار ضعف اعصاب شدید گشته و تعادل روحی خود را ازدستداده است.»5
در میان نیروهایی که پس از انقلاب نیز جذب تشکلهای مهدی هاشمی و طیف وابسته به او شدهاند، نمودهایی از عقده حقارت و بیمهریهای خانوادگی به چشم میخورد که بیانگر این واقعیت است که جریانهایی چون جریان مهدی هاشمی بستر مناسبی برای جذب و رشد افراد و اشخاصی است که در مقطعی از زمان دچار شکست اجتماعی و بحرانهای روحی شدهاند.
یکی دیگر از متهمین جریان مهدی هاشمی درخصوص شکلگیری شخصیت خود در بین اعترافاتش، ضمن اشاره به بیتوجهی پدر، بر شکستهای خود در اجتماع انگشت میگذارد و مینویسد:
«... نمیتوانم منکر آن شوم که سالیانی را زحمتکشیده و مرا پرورش داده و بزرگ کرده است ولیکن عدم سرمایهگذاری غیرمادی باعث جدایی عمیق میان من و او شد و هنوز نیز این غربت و جدایی در من و در او احساس میشود و مشهود است و همیشه نیازهای من را که تنها توجه به کمبودهای معنوی خاص و ظریفی بود با: «مثل بچههای مردم باش و از آنها یاد بگیر پاسخ میداد» و مرا همچنین در انزوای استقلال انسانی معنویت رها میساخت و در مقابل، مادرم با زحمات زیاد سعی در جبران این کمبودها مینمود. عدم توانایی او به صورتی که نمیتوانست به دلیل زن بودنش مسایل خارج از خانه ما را حل نماید و طریقه و شیوه ناصحیحی که پیش گرفته بود به انحراف من کمک میکرد. مهربانیهای بیمورد و نابجا و امکانات رفاهی ناصحیحی که در اختیارم میگذاشت، نهتنها باعث بهبودی من نبود، بلکه عاملی بود تا عقاید پوچگرایانه در کودکی و سنین نوجوانی بیشتر در من رشد کند. اوضاع و جو محل سکونت من نیز به این مطالب کمک شایانی کرد و برنامههای تلویزیون، سینما و... در این رابطه بیاثر نبود.
و خلاصه [در] یک همچنین محیطی تا دوره سوم راهنمایی که بحرانیترین دوران زندگی یک نوجوان است، پرورش یافتم تا دورانی که اولین حرکت و اولین پیوندهای شکلپذیری در زندگی یک نوجوان شروع میشود...
با این توشهها پا به زندگی جدیدی گذاشتم. کمبودهای معنوی در من آنقدر زیاد بود و گمشدههای من آنقدر فراوان بود که به هر چیزی برای تسلی [آن دست زدم به] تبلیغات آن زمان که توسط آن میخواستم عدم شخصیت خود را جبران کنم، لباسهای مد... حربهای دیگر که هنر تآتر بود بدان - راه یافتم. به کاخ جوانان راه یافتم و از طریق هنر تآتر با گرفتن نقشهای تراژدی و سناریوهایی که میبود سعی داشتم فریادی که سالها در دلم بود را بر سر مردم و یا نمیدانم کی خالی کنم. واقعاً زندگیم خالی از توحید بود و آخرین نمایشنامه[ام] پانتومیم بود که زندگی یک انسان را از تولد تا مرگ نشان میداد و برخورد با چیزی که دنبال او میگردد و نمییابد که نمیدانم چه کسانی مخالفت کرده بودند ولیکن به توسط دوستانم نگذاشتند آن را در جشنواره تآتر کاخ جوانان اجرایش کنم و این آخرین کار تآتر من بود که ناتمام ماند و بههرحال بعدازآن این بازی ادامه داشت تا اینکه منجر به اخراج من از دبیرستان یک ساله و تعویض رشته تحصیلی[ام شد]»6
توضیحات سند:
1. کالبد شکافی انحراف، نوار ۷.
2. محمدحسین جعفرزاده، شوهر خواهر مهدی هاشمی است که قبل از انقلاب به اتهام قتل مرحوم شمسآبادی با مشارکت اسدالله شفیعزاده محکوم به اعدام شد. نامبرده پس از انقلاب و آزادی از زندان به همکاری و همفکری با مهدی هاشمی ادامه داد و در مؤسسه نهضت جهانی اسلام وابسته به مهدی هاشمی به تحقیق پیرامون کشورهای اسلامی پرداخت. وی در سال ۶۴ به افغانستان عزیمت کرد. پس از دستگیری مهدی هاشمی از طریق پاکستان به کشور هلند گریخت و با خانوادهاش به این کشور پناهنده شد.
3. پرونده مهدی هاشمی، ج ۱، صص ۱۲۹ - ۱۳۰.
4. اسدالله شفیعزاده به همراه محمدحسین جعفرزاده و هماهنگی مهدی هاشمی به ربودن و قتل مرحوم آیتالله شمسآبادی مبادرت ورزید و قبل از انقلاب به اعدام محکوم شد. وی از هواداران مهدی هاشمی و از عوامل درگیری نیروهای مسلح در قهدریجان و فلاورجان است که به کشته و زخمی شدن عدهای منجر شد؟
5. پرونده مهدی هاشمی، ج ۶، صص ۱ - ۲.
6. پرونده مربوطه ج ۱، صص ۲۱ و ۲۲ .
منبع:
کتاب
بنبست - جلد دوم / مهدی هاشمی مبانی اخلاقی صفحه 48