تاریخ سند: 10 تیر 1353
موضوع: شیخ محمد یزدی معروف به خیرخواه یزدی فرزند علی
متن سند:
شماره: 2982 /312 تاریخ:10 /4 /1353
از: اداره کل سوم /312
به: ریاست ساواک استان گیلان ـ رشت
موضوع: شیخ محمد یزدی معروف به خیرخواه یزدی فرزند علی
نامبرده بالا از روحانیون افراطی و ناراحت و اخلالگر منطقه قم بوده که در سال گذشته وضعیت او در کمیسیون امنیت اجتماعی شهرستان قم مطرح و به سه سال اقامت اجباری در کنگان محکوم گردید، کمیسیون مذکور مجدداً در مورد وضعیت یاد شده بررسی و محل اقامت وی را به رودبار تغییر داده است. علیهذا خواهشمند است دستور فرمائید با توجه به دستورالعمل شماره 6398 /312 ـ 31 /6 /52 دقیقاً اعمال و رفتار مشارالیه را تحت مراقبت قرار داده و از نتیجه این اداره کل را آگاه سازند.1
مدیر کل اداره سوم ـ ثابتی
رهبر عملیات ـ علیخانی
رئیس بخش 312
رئیس اداره یکم عملیات و بررسی ـ عطارپوربایگانی شود. علیخانی
توضیحات سند:
1. آیتالله یزدی درباره تبعید به رودبار چنین میگویند:
در همان مقطع، رژیم تبعیدگاه تنی چند از آقایان را هم عوض کرد و ما هم به شهربانی رودبار زیتون منتقل شدیم.
بعد از استقرار در رودبار به عادت همیشه راجع به اینکه آیا این منطقه روحانی دارد یا نه، پرسیدم.
در اولین فرصت، خودم را به آن مسجد رساندم و با روحانی آن که فردی بود به نام حاج آقا جمال امامی ملاقات کردم. وی در منزلی که مسجد در اختیار ایشان قرار داده بود، سکنی داشت. ایشان با روی گشاده از ما استقبال و از ما پذیرایی نمود. بنده راجع به اوضاع و احوال محل از ایشان سوالاتی را پرسیدم. بعد از آن مطلع شدم که آقای خلخالی را هم به همین منطقه تبعید کردهاند. بنده در صدد برآمدم که جایی را برای اسکان خود در رودبار تهیه کنم......
از روحانی مزبور خواستم تا به من اجازه دهد تا در مسجد ایشان، بعد از اقامه نماز برای نمازگزاران سخنرانی کنم و به خطراتی که متوجه کیان اسلام است، اشاره نمایم. ایشان در پاسخ گفت :«بهتر است با رئیس شهربانی هماهنگ کنیم؛ تا بعداً با مشکل مواجه نشویم.» وقتی ایشان این صحبت را عنوان کرد، بنده تا ته قضیه را خواندم و گفتم :«اگر قرار باشد که با هماهنگی رئیس شهربانی کارهایمان را انجام دهیم که کار من به اینجا نمیکشید!
یک بار برای امام جماعت مزبور کاری پیش آمد و ناچار شد به قم برود. من از فرصتی که برایم پیش آمده بود، خوشحال شدم. سفر ایشان به قم ظاهراً پانزده روز به طول انجامید. بنده هم از شب دوم یا سوم، شروع به سخنرانی کردم. ابتدا بین دو نماز به ذکر چند مسئله شرعی پرداختم و به تدریج بحث را به سمت مسائل اصلی سوق دادم. به توفیق خداوند و جاذبهای که او به کلام ما داد، عدد مستمعین به سرعت زیاد شد و من هم در اولین فرصت، به طرح مسائل انقلاب و تبیین اوضاع سیاسی کشور و لزوم تغییر در ساختار حکومت پرداختم و از امام خمینی و آرمانها و اهداف ایشان سخن گفتم و این که افرادی همچون من به جرم علاقه به ایشان و حرکت در مسیر آن قائد تبعیدی، خود دچار تبعید شدهاند.
صحبتهای ما در آن جمع موثر افتاد و به خصوص چند نفر از آنها صمیمانه با من دوست شدند...... به هر حال، وقتی آقای امامی از قم به رودبار بازگشت، مشاهده کرد که مسجد ایشان پر جمعیت شده است......
در ساواک رشت گرفتار رئیس ساواک شدیم که فرد مغرور و بد اخلاقی بود. ابتدا به اتاق انتظار راهنمایی شدیم و منتظر ماندیم تا آقای رئیس به ما اجازه دهد که نزد او برویم.
وقتی به اتاق رئیس رفتیم، ابتدا از آقای خلخالی سوال کرد که «شما ساعات روز را چگونه سپری میکنید؟» من از طرف آقای خلخالی پاسخ دادم. رئیس عصبانی شد و گفت :«مگر خودش زبان ندارد؟ تو چرا فضولی میکنی؟» من دیگر چیزی نگفتم تا این که نوبت به خودم رسید. پرسید :«کارتان چیست؟» در جواب گفتم :«شما باید به این سوال جواب بدهید که ما را به اینجا آوردهاید.» گفت :«درست جواب بده!» من گفتم :« جوابش همین است دیگرشما بگویید که به چه جرمی مرا به اینجا آوردهاید.»
به همین ترتیب تمام سوالهایی که از من شد را به نحو سربالا جواب میدادم. عاقبت، رئیس ساواک با عصبانیت گفت: «به تو نشان خواهم داد که یک من ماست، چقدر کره دارد!»
بعد به سراغ آقای خلخالی رفت و قدری هم با ایشان سر و کله زد و تهدیدهایش را کرد و بعد گفت :«از اینجا بروید بیرون!» و ماموری را صدا کرد تا ما را به بیرون هدایت کند. حدود یک ربع هم در اتاق انتظار نشستیم. مجدداً رئیس به ما گیر داد و گفت :« اینها باید دوباره به رودبار برگردند، چرا بدون مامور به رشت آمدهاند؟» و به رودبار بازگشتیم. در آنجا مشاهده کردیم که سختگیریهای زیادی نسبت به ما اعمال شده است و به رئیس شهربانی ابلاغ کردهاند که یزدی و خلخالی حق رفتن به مسجد را ندارند و اعمال و رفتار آنان باید دقیقاً تحت کنترل باشد و هر کس به خانه آنان میرود، باید گزارش شود.
یک هفته به همین منوال گذشت. بعد از آن، یک شب به مسجد مزبور که نزدیک منزلی بود که در آن اقامت داشتیم، رفتم و طوری تنظیم کردم که در وسط نماز به مسجد وارد شوم و اقتدا کنم. وقتی نماز تمام شد و میخواستم از مسجد خارج شوم؛ یکی از مامورین ساواک که در محل حاضر بود، جلوی مرا گرفت و گفت :«مگر به شما اطلاع داده نشده است که به مسجد نیایید؟» گفتم :«هیچ کس حق ندارد ما را از رفتن به مسجد نهی کند!» گفت :«ظاهراً شما میخواهید دوباره برای ما دردسر درست کنید.» گفتم :« به هر حال، من نمیتوانم برنامه دینیام را به خاطر شما ترک کنم. شما هم میتوانید بروید و گزارش کنید.» خوشبختانه قُرق شکست و مجدداً پای ما به مسجد باز شد.
در رودبار که بودم، راهی برای خروج مخفیانه از این تبعیدگاه یافته بودم بدین ترتیب که از طریق در فرعی که در پشت ساختمان محل سکنای ما قرار داشت، بیرون میرفتم و پس از گذر از پلی که در آن حوالی بود، خودم را به کنار جاده اصلی میرساندم و منتظر میماندم تا یکی از ماشینهای گذری که از رشت به تهران میرفتند، مرا سوار کنند. معمولاً صبح های زود یا شبها و مواقع دیروقت را برای این منظور انتخاب میکردم تا کمتر مشکل ایجاد شود. وقتی به تهران میرسیدم، تقریباً خیالم از هر جهت راحت بود. چون در این شهر بزرگ، کمتر کسی متوجه من به عنوان یک تبعیدی فراری میشد. بعد خودم را به مسجد جلیلی که محل فعالیت آیتالله گنجی بود، میرساندم و در مراسمی که آیتالله مهدوی کنی داشتند، شرکت میکردم. البته برخی از دوستانی که در تهران داشتم از ترس مرا به نوعی رد میکردند و جا نمیدادند. به هر حال پس از این که در تهران کارهایم را انجام میدادم، دوباره بی سر و صدا به رودبار بازمیگشتم. در خلال مدتی که از رودبار خارج میشدم، خانوادهام در منزل میماندند و به آنها سپرده بودم که اگر کسی با من کار داشت، بگویید از منزل خارج شده و به زودی باز خواهد گشت. در آن مقطع، چند تا از فرزندانم در همان تبعیدگاه به مدرسه میرفتند.
(خاطرات آیتالله محمد یزدى، همان ، ص 399- 384)
منبع:
کتاب
آیتالله حاج شیخ محمد یزدی صفحه 307