صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد

تاریخ سند: 11 اسفند 1354


متن سند:

شماره : 8 /2219 وزارت امور خارجه سازمان اطلاعات و امنیت کشور سفارت شاهنشاهی در بیروت در گزارش تلگرافی مورخ 5 /12 /1354 اعلام داشته است : دانشجوی فراری و خائن قطب زاده از مارکسیست های اسلامی، اخیرا به بیروت وارد و با هیئت امداد اعزامی از فرانسه که ظاهرا از طریق بیمارستان هتل دیوو فرانسویان به آسیب دیدگان جنگهای اخیر لبنان کمک می کنند، همکاری دارد.
نامبرده تاکنون دو بار با سید موسی صدر ملاقات داشته و در گروهی از امدادگران که به شیعیان چپ گرا کمک می رسانند فعالیت می کند.
وزیر امور خارجه در کلاسه 46422 موسی صدر بایگانی شود 20 /12 /54 اصل در 15167 قطب زاده

توضیحات سند:

1ـ سند فوق مربوط به احداث بیمارستان صحرایی در منطقه نَبَعِه می باشد.
نَبَعِه منطقه ای شیعه نشین در شمال بیروت است که حدودا /000 /270 سکنه داشت.
افرادی که در این منطقه سکونت داشته کارگرانی بودند که در مناطق مسیحی کار کرده و به خاطر دوری از محل سکونت اصلی خود در این منطقه دور هم جمع می شدند.
این منطقه دقیقا وسط منطقه مسیحیان قرار داشت وقایع و فجایعی که در نَبَعِه اتفاق افتاد یک بار دیگر تاریخ جنگهای صلیبی را در خاطره ها زنده می کند.
حوادث، آن قدر دلخراش و تکان دهنده است که انسان نمی خواهد به راحتی قبول کند از آنجایی که حادثه فوق فراتر از یک رویداد اتفاقی است گزیده ای از خاطرات شهید دکتر چمران را در مورد فاجعه نَبَعِه بازگو می نماییم.
«...
«تل زعتر» منطقه ای بود متعلق به فلسطینیها دفاع از «تل زعتر» به عهده فلسطینی ها بوده، و مقاومت فلسطین رسما عهده دار دفاع از «تل زعتر» بود.
اما در منطقه «نبعه» 270000 شیعه زندگی می کردند.
یعنی شیعیان، منطقه ای که «سازمان امل» و «حرکت محرومان» و شخص امام موسی صدر در آن قدرت دارند.
هنگامی که جنگ شروع شد «نبعه» توسط نیروهای «فالانژ» محاصره گردید.
محاصره ای سخت.
«...
خود من هنگامی که در داخل شهر گذر می کردم می دیدم با هر خمپاره ای که بر زمین می افتاد، اقلاً شش هفت نفر کشته می شدند، زیرا تراکم جمعیت زیاد بود ...
و عده زیادی را مجروح می کرد.
برای شما بگویم ای دوستان در این منطقه بزرگ 270000 نفری حتی یک بیمارستان وجود نداشت.
تمام کسانی که هدف گلوله یا خمپاره قرار می گرفتند در اثر خونریزی کشته می شدند.
«...
امام موسی آن جا را فلسطین شیعه می نامند.
دوستان و جنگندگان و مردم ما در آن زندگی می کند.
«جنبلاط»، برادران سنّی و فلسطینی ها و دیگران هیچ رابطه فکری و خونی و طایفی با آن جا ندارند، ولی قلب ما و روح ما در «نبعه زندگی می کرد» «...
در حالی که نامسلمانان (به نام جبهه مسلمان) مرتبا تحریک می کردند و از داخل «نبعه» به سمت مسیحی ها تیراندازی می کردند، تا مسیحی ها «نبعه» را بکوبند!!! تا گلوله های مسیحی به سمت «تل زعتر» نرود.
«به هر حال، مسئولیت «نبعه» به عهده ما بود، ما مسئولیت شیعیان را به عهده داشتیم، و می بایست به درد این بدبختیها رسیدگی کنیم.
ماههای اول جنگ بود که خبر از کشتارهای «نبعه» به ما رسید.
پل معروفی در کنار بیروت است که «نبعه» را به بیروت متصل می کند.
دست راستیهای بی شرف، و عده ای از آنها که به «حُرّاسِ الاَرْز» معروفند و صلیب بزرگی بر سینه خود نصب کرده و خود را از بازماندگان صلیبیون به حساب می آوردند، بر روی این پل حاجزی (پاسگاهی) به وجود آورده بودند.
اینان جلو تاکسیها را می گرفتند و مردمش را پیاده می کردند، هر جوان مسلمانی را که می یافتند سر می بریدند، و سرهای آنها را و اجساد آنها را از بالای پل به رودخانه پرتاب می کردند، در زیر پل تلی بزرگ از اجساد جوانان بیگناه شیعه و سرهای بریده شده آنان به چشم می خورد و به زنها و بچه های اجازه می دادند که از «نبعه» خارج گردند و به بیروت بروند.
تصور کنید 270000 نفر جمعیت «نبعه» رفتند و رفتند، تا تعداد آنها به 000 /10 نفر رسید.
ببینید که چه تعداد از این مردم فقیر و بینوا در میان راه به دست فالانژیستها کشته شدند، جان دادند، زیرا راه فراری برای آنها وجود نداشت.
هنگامی که «نبعه» به طور کامل در محاصره بود و چند ماه از محاصره آن می گذشت، امام موسی صدر از من خواست که خود را وارد حلقه محاصره کنم و در «نبعه» سازماندهی نمایم، تا از سقوط «نبعه» جلوگیری شود.
وارد منطقه «نبعه» شدیم، «نبعه» هولناک!، یک طرف «تل زعتر» بود که حدود دو کیلومتر یا یک کیلومتر و نیم با ما فاصله داشت و طرف جنوب شهر بزرگ «نبعه».
زره پوش پیش می رفت و رگبار گلوله بین مسیحیان و مسلمانان در جریان بود.
...
رگبار گلوله به سوی ما شلیک می شد، تا بالاخره خود را به اولین دیوار شهر «نبعه» رساندیم.
کوچه باریکی بود خود را به داخل کوچه انداختیم.
مسلمانها اولین سنگر خود را در وسط همین کوچه بنا کرده بودند، ...
من سه روز در داخل شهر ماندم، در مدت سه روز حتی یک لقمه غذا نتوانستم بخورم، لحظه ای نبود که بتوانم از ریزش اشک جلوگیری کنم، مجروحین پس از یک روز یا دو روز به شهادت می رسیدند، صحرای عاشورا بود.
در وسط شهر حسینیه کوچکی بود که یکی از بزرگان شیعه به نام «سیّد محمد حسین فضل اللّه » امامت این حسینیه را به عهده داشت، حسینیه معروفی بود، و این سیّد را از قدیم می شناختم به حسینیه رفتم، در زیر حسینیه اتاقی بود، مثل قتلگاه همه مجروحین را به آن جا می آوردند و در کنار هم می خواباندند و ضجّه دردی بود که از این مجروحین به آسمان بلند بود، نه پزشکی، نه پرستاری، نه دارویی که به درد این مجروحین برسد.
اتاق دیگری در کنار این اتاق بود، هنگامی که آنها می مردند اجساد آنها را به داخل آن اتاق می بردند که مثل قتلگاه این اجساد در کنار هم چیده شده بود، چند لحظه ای بر بالای پله های این حسینیه ایستاده بودم، می دیدم گروه گروه مجروحین یا کشته ها را می آورند و گروه گروه کشته ها را بیرون می بردند.
عده ای گریه می کردند، ضجّه می کردند، مگر کسی می توانست آن جا بخوابد، غذا بخورد، زندگی کند.
...
احزاب چپ آرد و نان و پول می دادند تا در حزب آنها نام نویسی کنند.
حتی بدتر بگویم خانواده هایی بودند که دختران جوان خود را به احزاب می فروختند، تا لقمه نانی کسب کنند، آنها که وابسته به حزب بعث بودند، حزب بعث به آنها پول می داد، خرما می داد، آرد می داد اما آنها که وابسته به حزبی نبودند کسی به آنها کمکی نمی کرد، ...
پس از سه روز اقامت در آنجا تصمیم گرفتم که از «نبعه» برگردم و کار اساسی برای «نبعه» را شروع کنم.
ایجاد بیمارستان در نبعه به بیروت آمدم و به خدمت امام موسی صدر رسیدم و این داستانهای دردانگیز را برای او شرح دادم، و برای او گفتم که قبل از هر چیز باید در «نبعه» بیمارستان به پا کرد.
چون شهر 270000 نفری زیر این خمپاره ها جان می دهد و یک بیمارستان برای آن وجود ندارد.
فکر کردیم چه کنیم چه کسی می تواند خود را به «نبعه» برساند؟ چه پزشکی حاضر است که جان خود را به خطر بیاندازد و به «نبعه» برود؟ امام موسی صدر با دوستی در فرانسه تماس گرفت و طلب مساعدت کرد.
او نیز با یکی از کمیته ها خیّر فرانسه به نام «سان لیمیت» (بدون حدود) که متشکل از عده ای از پزشکان هستند که حدود و مرز نمی شناسند و حاضرند برای کشورهای تحت ستم کار کنند تماس گرفت و از آنها درخواست کمک کرد.
و چهار پزشک فرانسوی، همراه سه نرس فرانسوی رهسپار لبنان شدند.
از پول تبرّع و این طرف و آن طرف وسایلی برای بیمارستان مهیا گردید.
مسؤول این گروه دکتری بود به نام «جان»، دکتر بسیار فداکار و از نظر انسانیت واقعا بی نظیر.
او اصرار کرد که قبل از هر چیز خودش باید وارد «نبعه» شود و «نبعه» را ببیند، تا بتواند طرح یک بیمارستان را ارایه دهد.
...
او از لحظه ای که وارد «نبعه» شد، تا 48 ساعت یک لحظه نخوابید، و یک قطره آب ننوشید و یک لقمه نان نخورد آستینهای خود را بالا زده و بین کشته ها و مجروحها شروع کرد به پانسمان کردن و بستن زخم ها.
بعد از 48 ساعت از شدت خستگی و ناراحتی بیهوش شد، و بر زمین افتاد.
...
گفتیم او را بردارند، به کمک ارمنیها او را به بیروت برگرداندیم.
او به بیروت آمد و تلگراف بلند بالایی به فرانسه زد و از دوستان خود طلب کمک کرد و به آنان نوشت هر چه دارند فورا برای لبنان و برای شهر «نبعه» ارسال دارند، به هر حال چهار پزشک و سه نرس فرانسوی آماده شدند که به «نبعه» بروند، ما هم حدود ده نفر از دختران «سازمان امل» را مأمور کردیم تا پا به پای آنها وارد «نبعه» شوند و به آنها کمک کنند.
و خود نیز خانه ای را در داخل «نبعه» برای آنها اجاره کردم، این خانه سه طبقه داشت.
در طبقه اول در دو اتاق کوچک، محل جراحی به پا کردند، در طبقه دوم 24 تختخواب گذاشتند و طبقه سوم داروخانه بود.
خود پزشکان نیز در طبقه سوم زندگی می کردند زیر خمپاره ها و گلوله ها و انفجارها این پزشکان شروع به کار کردند.
من هر لحظه ای که وارد می شدم روی هر یک از تختهای عمل یک مجروح خفته بود و یک پزشک بر روی او جراحی می کرد.
در غرفه انتظار که اتاق کوچکی بود دور تا دور آن افرادی بر روی صندلیها و بر روی زمین نشسته بودند که از بدنشان خون سرازیر بود.
کسانی را که مجروح می شدند وارد اتاق انتظار می کردند و اکثر آنها نمی توانستند بنشینند، بر روی سطح زمین می غلطیدند و خون از بدنشان جاری بود و مثل نهر به وسط اتاق سرازیر می شد.
این چهار پزشک 24 ساعته کار می کردند، کشیک می دادند در هر نوبت دو پزشک، دوازده ساعت دو پزشک، دوازده ساعت دو پزشک دیگر و به طور مرتب کار می کردند.
مختصر بگویم که در عرض یک ماه و نیم اول که وارد «نبعه» شدند، 2700 عمل جراحی انجام دادند.
یعنی اگر 2700 عمل را انجام نداده بودند مسلما اکثریت مطلق آنها کشته شده بودند.
در مدت یک ماه و نیم 2700 عمل جراحی! البته راستش را بخواهید، اولین عمل جراحی را در مورد زن آبستنی انجام دادند و او را عمل سزارین کردند و دختری متولد شد.
نام این دختر را «امل» گذاشتند، که خود بشارتی بود به مردم این شهر فلکزده، اینها به طور مرتب کار می کردند.
هر وقتی که به سراغ این بیمارستان می رفتم می دیدم که افراد مجروحین را بر روی دست حمل می کنند و به داخل بیمارستان می آورند و کشته ها را یا مجروحین را از در دیگر خارج می کنند و به خانه هایشان می برند.
من هفته ای یک بار با تمام خطراتی که وجود داشت خود را به «نبعه» می رساندم که بتوانم این کار را ادامه دهم سعی می کردم که استقامت و پایداری مردم «نبعه» را در مقابل دشمن بیشتر کنم.
بهترین رزمنده «امل» فردی بود به نام «ابا علی» که در اردوگاههای مصر تعلیمات چریکی دیده بود و در ارتش لبنان کار می کرد، و از بهترین قهرمانان لبنان در جنگهای چریکی، و خود اهل بعلبک بود این جوان را شخصا وارد «نبعه» کردم تا جوانان شیعه را در آن جا تربیت کند.
خود نیز سازماندهی «سازمان امل» را در شهر «نبعه» شروع کردم.
و گروه گروه از مردم به داخل حسینیه می آمدند و در جلسات ما کار می کردند و ما آنها را متشکل می کردیم، دخترها، پسرها کوچک و بزرگ می آمدند و «ابا علی» در پشت حسینیه باغچه کوچکی داشت، جنگهای چریکی را به آنها تعلیم می داد، کم کم توسط ارمنی ها حدود سی قبضه اسلحه وارد «نبعه» کردیم و ارمنیان آن چنان که گفتم تجارت می کردند، پول می گرفتند، افراد را می بردند و پول می گرفتند آرد و سبزی و اشیاء دیگر وارد «نبعه» می کردند.
ما هم اسلحه خود را و مهمات خود را زیر سبزیها و یا داخل آردها قرار می دادیم و ارمنیها اینها را در «نبعه» به ما تحویل می دادند، و در ازای آن پول می گرفتند.
کم کم حدود سی رزمنده «امل» نیز در شهر تربیت شدند، که فرماندهان آنها بزرگترین رزمندگان «امل» بودند.
یکی از آنها شخصی بود به نام «حسین قشاقش» که مسلمانی مؤمن و از کماندوهای ارتش لبنان بود که از ارتش گریخته و به سازمان «امل» پیوسته بود.
او فرماندهی یک منطقه خطرناک را به عهده داشت.
رزمنده های دیگری هم وجود داشتند که اغلب کماندوهای معروف ارتش لبنان بودند و ما به آنها مسؤولیت داده بودیم تا بجنگند و دفاع کنند.
همچنین توسط ارمنی ها برای ورود آرد، خرما و احتیاجات دیگر اقدام کردیم و شروع نمودیم به کمک کردن، آنها که فقیرتر و بینواتر بودن، توسط «سید محمد حسین فضل اللّه » که روحانی محل بود، شناسایی می شدند و ما نیز به آنها پول یا نان می دادیم، بدین ترتیب بود که سازماندهی ما در «نبعه» شروع شد.
...
تا این جا شرح قضیه بود، اما می خواهم فاجعه را برای شما تشریح کنم، تا بدانید در این «نبعه» چه گذشت.
پس از ماهها محاصره، کمونیستها در شهر «نبعه» به سراغ دکترهای بیمارستان رفتند و به آنها گفتند که چرا شما برای امام موسی صدر کار می کنید؟ آنها گفتند که ما برای مجروحان کار می کنیم ما برای شخصیتی کار نمی کنیم.
کمونیستها گفتند : که از کار شما امام موسی صدر استفاده می برد و شما سبب شهرت او می شوید.
بر اثر کار شما شیعیان می بینید که این مرد برای آنها کار مثبت انجام داده است.
پزشکان می گویند پیشنهاد شما چیست؟ کمونیستها می گویند باید «نبعه» را ترک کنید، باید بیرون بروید، اینها می گویند: آیا شما بیمارستانی دارید؟ ما خدمت شما می آییم، برای شما کار می کنیم.
نه حزب کمونیست را می شناسیم، نه امام موسی صدر را، برای شما کار می کنیم، می گویند، نه، ما چیزی نداریم، ولی باید «نبعه» را ترک کنید والاّ کشته می شوید.
این سخنانی بود که دکترهای فداکار فرانسوی بعدا به امام موسی صدر گفتند، و خود من مترجم بودم و این کلمات پزشکان را برای امام موسی صدر ترجمه می کردم.
به هر حال تحت فشار احزاب چپی در «نبعه» پزشکان و پرستاران مجبور می شوند که «نبعه» را ترک کنند، تصور کنید انسانیت را ببینید! دشمنی را، کینه را، حقد را، تنها بیمارستانی که قادر بود مجروحان شهر «نبعه» را در مقابل دشمن یاری دهد، به آنها امید دهد، درد آنها را مداوا کند، این چنین پزشکان آن را متواری کردند، راندند و آنها به فرانسه بازگشتند و رفتند، و افرادی که زیر گلوله ها و خمپاره های دشمن مجروح می شدند، دوباره جان می دادند، و مردم گریختند و روزهای سقوط «نبعه» فقط پنج هزار نفر در شهر «نبعه» باقی بودند.
همه رفتند و از 270000 سکنه «نبعه» فقط پنج هزار نفر باقی ماند.
تشریح فاجعه این دردها برای احزاب چپ (سازمانهای افراطی) «جبهه الرفض» مهم نبود، «جنبلاط» با خون کشته ها تجارت می کرد و هر چه خون بیشتر، استفاده او بیشتر.
لذا دلش نمی سوخت و از نابودی «نبعه» ابایی نداشت...
اما من تصمیم گرفته بودم که مرتب به نَبَعِه بروم...
.
هنگامی که تصمیم به رفتن می گرفتم، حساب و امیدم بر این بود که به احتمال 95 درصد کشته خواهم شد، ولی می رفتم تا «نبعه» را سازمان بدهم ، بیمارستان را مرتب کنم، آرد و نان و برنج و احتیاجات دیگر آنها را تأمین نمایم، به درد آنها برسم.
...
مقاومت فلسطین و احزاب چپ از لحاظ پول و مواد غذایی، غنی بودند، ولی پول و غذا را فقط به حزبی ها و اعضاء خودشان می دادند، مردم گرسنه شیعه وقتی به دفتر آنها رفته اظهار گرسنگی می کردند، به آنها گفته می شد که «شما طرفدار امام موسی هستید»، و با دهن کجی و مسخره ردشان می کردند که «بروید از امامتان بگیرید» ما فقیر و محروم بودیم و همه اسلحه ما در «نبعه» در روزهای آخر به 29 قطعه رسید.
در حالی که مقاومت فلسطین و احزاب، هزارها قطعه اسلحه سبک و سنگین داشتند.
احزاب چپ مدام با تمسخر به امام موسی صدر حمله می کردند و می گفتند او که سالها پیش شعار معروف (الَسّلاحُ زینَهُ الرِّجال» را مطرح کرده است، چرا حالا قدرت ندارد؟ چرا اسلحه ندارد؟ چرا نمی جنگد؟...
.
ولی احزاب چپ می دانستند که جوانان «حرکت» با وجود همان چند قطعه اسلحه بزرگترین قدرت «نبعه» را تشکیل می دهند، زیرا از روی ایمان می جنگند و از مرگ وحشتی ندارند...
.
«تل زعتر» در حال سقوط بود، ولی این سقوط برای چپ و برای مقاومت از نظر تبلیغاتی غیر قابل تحمل بود (زیرا آن قدر تبلیغات دروغ کرده بودند که به خورد مردم رفته بود که «تل زعتر» قلعه مقاومت غیر قابل تسخیر است...
ولی در روزهای آخر مسلم شده بود که سقوط می کند).
...
.
لذا تصمیم گرفتند که «نبعه» شیعه را اول ساقط کنند.
تا توجه مردم به سمت «نبعه» جلب شود و سقوط «تل زعتر» تحت الشعاع قرار گیرد.
«نبعه» 270000 نفر جمعیت داشت و از «تل زعتر» 30 هزار نفری، به مراتب بزرگتر و مهمتر بود.
به علاوه ««نبعه»، فلسطین شیعه و فلسطین امام موسی صدر بود،...
.
پس اگر قرار است «تل زعتر» سقوط کند، باید «نبعه» قبل از آن سقوط کند.
تحریکات برای سقوط «نبعه» شروع شد ـ احزاب چپ شروع به تیراندازی و اخلال کردند ـ کتائب با آن که با سوریه قرار عدم تعرض به «نبعه» را قبول کرده بود، اجبارا حملات خود را علیه «نبعه» از سر گرفت، نبعه ای که از 270000 هزار 60 نفر جنگنده داشت، پس اگر جنگ با «کتائب» شروع شود مسلما سقوط می کند.
اما تحریکات احزاب شروع شد و کتائب نیز حمله کرد...
جوانان حرکت «امل» با شجاعت زیاد به دفاع پرداختند...
احزاب دیدند که دفاع جوانان «حرکت» ممکن است سرنوشت «نبعه» را تغییر دهد، لذا از پشت سر به جوانان «حرکت» حمله کردند، حدود دو هفته قبل از سقوط «نبعه» در حالی که 13 نفر از جنگندگان «حرکت امل» در سنگر معروف «کمپ طُراد» در مقابل «کتائب» مردانه می جنگیدند، از پشت مورد هجوم قوای مشترک (احزاب و مقاومت) قرار گرفتند.
اسلحه همه 13 نفر گرفته شد و به سختی آنها را زدند و مجروح کردند.
آن قدر با قنداق تفنگ به سر «عبدالکریم سعید» فرمانده این 13 جنگنده «حرکت امی» زدند تا به کلی بیهوش شد، و من بعد از 10 روز وقتی او را دیدم، همه سرش ورم کرده و صورتش سیاه بود و چشمانش به سختی باز می شد، آنها را گرفتند و زندان کردند تا محاکمه کند، به جرم این که شما جاسوس سوریه هستید!!!! روز بعد، سنگر معروف «کمپ طراد *» سقوط کرد و به دست «کتائب» افتاد، زیرا کسی نبود که از آن دفاع کند...
.
آیا اینها خود همدست «کتائب» نبودند؟ خطرناکترین و مشهورترین سنگر «نبعه» در سینما پلازا قرار داشت که خونین ترین زدوخوردها در آن سنگر به وقوع پیوسته بود و آن طور ترس و وحشت بر آن سنگر احاطه داشت، که هر کس بدانجا می رفت از وحشت می لرزید...
دفاع از این سنگر نیز به عهده جوانان «حرکت امل» بود...
و احزاب، مثل «کمپ طراد» از پشت حمله کردند و جوانان را به گلوله بستند.
جنگندگان ما معجزه آسا از ...
.
خانه های خراب و دیوارهای شکسته خود را نجات دادند و این سنگر معروف نیز روز بعد به دست «کتائب» افتاد.
ولی این جنایات و این خیانتها کافی نبود، می بایست توطئه کامل شود، می بایست «نبعه» قبل از «تل زعتر» سقوط کند، می بایست به شیعه و امام موسی اهانت شود.
لذا احزاب چپ، به ارمنی ها حمله کردند، ارمنی ها تا آن موقع بیطرف بودند، و در منطقه آنها مسیحی مسلح و یا مسلمان مسلح نمی توانست وارد شود.
آنان به اصطلاح پشت «نبعه» را محافظت می کردند، همه مواد غذایی و دارو و حتی اسلحه از راه منطقه ارمنی ها وارد «نبعه» می شد و رابطه آنها با ما و بخصوص با امام موسی هنوز خراب نشده بود، ولی با توطئه می بایست این دیوار بیطرف فرو ریخته شود.
یکی از سازمانهای فلسطینی چپ، به نام «جبهه دیموقراطیه» است (انشعاب از «جرج حبش» که رئیس آن «نایف حواتمه» مسیحی می باشد.
مسؤول این جبهه در «نبعه» یک مسیحی مارونی بود به نام «رمزی»، که برادرش مسئول «کتائب» در «حَدَث» بود [منطقه ای نزدیک بیروت].
«جبهه دیموقراطیه» شروع به ایذاء ارمنی ها کرد، و در هفت هجوم به منطقه ارمنی ها، 34 نفر از آنها را کشتند و آخر بار برای آن که توطئه کامل شود، به چهار دختر ارمنی وسط خیابان هتک ناموس کردند...
.
ارمنی ها در خلال این آزارها که روزها به طول انجامید، با یاسر عرفات، با «جنبلاط» و بزرگان مسلمان تماس گرفتند و شکایت کردند ولی هیچ جواب مثبتی نشنیدند.
و عصبانی شدند و بالاخره تصمیم گرفتند که در کنار «کتائب» بایستند و با مسلمانها بجنگند...
نبعه شهید و خیانت احزاب چپ «کتائب» از طریق ارمنی ها وارد «نبعه» شدند، سنگرهای «کمپ طراد» و سینما پلازا هم که سقوط کرده بود...
.
لذا «نبعه» سقوط کرد ـ «نبعه» شهید شد ـ [6 اوت 1976] همه «نبعه» را سوزاندند.
عده زیادی را کشتند، ارمنی ها از دخترهای بیگناه شیعه هتک ناموس کردند، تا انتقام دخترهای ارمنی را بگیرند.
یکی از شیعیان قوی و رشید اشک می ریخت و می گفت، ارمنی ها به دختری شیعه حمله کردند، آن دختر نمی خواست تسلیم شود، لذا به طبقه بالای ساختمان گریخت و تا بام طبقه سوم رفت و دیگر جایی نبود، خود را به خیابان پرتاب کرد و کشته شد...
.
دختری دیگر به صندوقخانه گریخت و هنگامی که او را یافتند، او بر سرش نفت یا بنزین ریخت و خود را آتش زد تا تسلیم نشود...
.
همه احزاب چپ، قبل از سقوط «نبعه» در (نادی اَرْمَن) با کتائب نشستند و قرار تسلیم خود را صادر کردند، و 24 ساعت قبل از سقوط «نبعه» همه به سلامت گریختند...
و این رمزی بی شرف نزد برادر مسیحی و فرمانده فالانژ خود رفت و اکنون زنده است و زندگی خوشی دارد.
حتی مسؤول فتح در «نبعه» به نام «نقیب ابوزید» مبلغ 40 هزار لیره به ارمنی ها پول داد و به سلامت خارج شد.
اما...
.
.
اما جوانان «حرکت امل» تا آخرین لحظه جنگیدند و کشته دادند و بالاخره حلقه محاصره تنگتر و تنگتر شد، تا باقیمانده های آنها در حسینیه معروف «نبعه» که آخرین نقطه مقاومت بود، اسیر شدند، و به احتمال قوی شهید شده اند...
رزمندگان امل در آن روز [6 اوت سال 1976] تا آخرین نفر جنگیدند.
لحظات آخرین، که این جوانان از همه اطراف محاصره شدند.
هنگام عقب نشینی خود را به حسینیه نزدیک می کردند، زیرا تکیه گاه روحی آنها حسینیه بود، خانه حسین بود.
مثل برگ خزان در مقابل ارمنیها و فالانژهایی که برای انتقام آمده بودند، بر زمین می ریختند.
این ارمنی نمی دانست از اینان چه کسی از «جبهه دمکراتیک خلق» است و چه کسی از «سازمان امل» او می خواست انتقام بگیرد.
در بین شهدای «امل» چهار نفر از مسئولین بزرگ بودند، یکی از آنها فرمانده نظامی «سازمان امل» «حسین قشقایی» همان کماندوی معروف بود.
دیگری به نام «کُرِیِّک» مسؤول خدمات و دیگری به نام «محمد فَقیه» مسؤول ایدئولوژیک و دیگری به نام «سلیمان قعیق» مسئول تبلیغات در منطقه.
این چهار مسئول از «سازمان امل» به شهادت رسیدند و تمام رزمندگان بدین ترتیب دستگیر یا کشته شدند.
اما «رمزی» بیشرف و اعضای او زنده هستند، زندگی می کنند.
این حرفهایی را که می زنیم، حرفهای فرمانده فتح در «نبعه» است، به نام «نقیب ابوزید» (نقیب یعنی سروان)، فرمانده سازمان فتح سروانی بود به نام «ابوزید» که من خود او را می شناختم.
این «نقیب ابوزید» که اکنون [14 /6 /59] زنده است و در بیروت زندگی می کند، در یک مصاحبه مطبوعاتی که پس از فرار خود از «نبعه» انجام داد می گوید، که «جبهه دمکراتیک خلق» آتش انفجار را با ارمنیها روشن کرد و هنگامی که ارمنیها منطقه خود را باز نمودند، «نبعه» سقوط کرد، و کسی نتوانست دفاع کند اما حرفی را که او می زد این بود: 24 ساعت قبل از سقوط «نبعه» (این کلمات را از او نقل می کنم کلمه به کلمه! یعنی کلمات فرمانده فتح سروان ابوزید است)، 24 ساعت قبل از سقوط «نبعه»، 13 سازمان و حزب موجود در نبعه خود را تسلیم فالانژها کردند، اسلحه خود را تسلیم نمودند و به سلامت خارج شدند».
تمام سازمانهای چپی و کمونیستی که توطئه کرده بودند 24 ساعت قبل از آن در باشگاه ارامنه (نادی ارمن) با پسر «پیر جمیل» به نام «بشیر جمیل» ملاقات کردند که عکس آنها موجود است، اسلحه خود را تحویل دادند و جان به سلامت بردند.
دو سازمان حاضر نشد که تسلیم شود، یکی «فتح» بود و دیگری «امل»، فرمانده فتح «نقیب ابوزید» با ارمنیها دوستی داشت 40000 لیره لبنانی به ارمنیها رشوه داد.
تا او را مخفی کردند و مخفیانه او را از «نبعه» به منطقه بیروت بردند و او جان به سلامت برد.
اما رزمندگان «امل» تا آخرین نفر جنگیدند و همه به شهادت رسیدند.
جنایات فالانژها آن گاه فالانژها و ارمنی ها دست به انتقام زدند انتقامهایی که هر موجودی را می لرزاند، آن چیزهایی را که من به چشم دیدم، اگر بازگو کنم گریه خواهید کرد، اجساد سوخته شده ای در گوشه خانه ها، که فالانژها بنزین ریخته و آنها را زنده زنده به آتش کشیده بودند، و جنایات دیگری که مختصری از آن را شرح دادم، خدای من شاهد است.
ر.ک : لبنان ـ بنیاد شهید چمران ص 264 ـ 283

منبع:

کتاب امام موسی صدر به روایت اسناد ساواک - جلد دوم صفحه 563

صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد
کلیه حقوق این پایگاه برای مرکز بررسی اسناد تاریخی محفوظ است. استفاده از مطالب سایت با ذکر منبع بلامانع است.