صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد

موضوع : مقاله مجله فردوسی بنام: ماجرای تکخال

موضوع : مقاله مجله فردوسی بنام: ماجرای تکخال


متن سند:

16 سال از آن ماجرا می گذرد...
آن روز بر وجود من جز عشق، جز دوست داشتن، جز تخیلات شورانگیز و احلام دلپذیر چیز دیگری تسلط نداشت.
یک دختر جوان که نخستین روزهای شباب را می گذراند سراسر وجودش را احساسات و رؤیاهای عاشقانه احاطه کرده است.
در آن روز من هم به حکم شور و انقلابی که درون سینه ام موج می زد سرمست از باده شوق و عشق بودم.
به مانند پروانه رنگینی که بر فراز گلهای صحرایی پرواز می کنند، مغرور و بی خبر می خرامیدم، گیسوان طلائیم موجی داشت که تاب نگاه را از دیگران می ربود.
آری درست 16 سال از آن دوره می گذرد.
دیشب برای زنده کردن خاطرات گذشته جعبه کوچکی را گشودم تا یکبار دیگر به یاد آن احلام و تخیلات افتم...
، ولی چشمم به چیزی خورد که 16 سال از راز آن بی خبر بودم.
چیزی که سرنوشت و زندگی بلکه خوشبختی من به او بستگی داشت.
نمی توانستم باور کنم.
این همه گذشت و فداکاری از طرف یک زن، یک موجود ضعیف، یعنی خواهرم سرزده باشد.
گلناز یک سال از من بزرگتر بود با اینکه ما خواهر بودیم ولی هیچکس نمی توانست تشخیص دهد که پیکر و ریشه ما از یک خون سرچشمه گرفته است.
زیبایی خیره کننده ای که در چهره من و خواهرم دیده می شد نقل زبان فامیلمان بودند...
.
گلناز مرا خیلی دوست داشت شاید هم این محبت دو طرفه بود دقایقی را که بی هم می گذراندیم بسیار سخت و ناگوار بود.
ولی در بازی های کودکانه، در راههای دبستان و دبیرستان در رفت وآمدهای خانوادگی ما شخص دیگری وجود داشت که هر سه با هم بزرگ شده بودیم.
این شخص «طاهر» پسر عمویمان بود شاید کمتر اتفاق می افتد که جوانی به زیبایی و متانت و آراستگی او یافت شود او آنقدر خوب و مهربان بود که من و خواهرم آینده خود را با او شریک می دانستیم...
ولی یک روز اتفاق غیر مترقبه ای در زندگی من رخ داد : یک روز بارانی وقتی که توی کمد خود دنبال سنجاق سینه ام می گشتم چشمم به نامه عاشقانه ای افتاد نامه ای که برای گلناز نوشته شده بود آن روز دانستم که طاهر به من خیانت کرده است زیرا بارها گفته بود : من فقط به خاطر تو زندگی می کنم.
گلناز را دوست دارم ولی نه به اندازه تو.
همه چیز من تو هستی، چند بار نامه را تا به آخر خواندم و گریه کردم اشتباه نمی کردم طاهر...
به من دروغ گفته بود این نامه عاشقانه که برای خواهرم نوشته بود معلوم می کرد که او را بیشتر از من دوست دارد.
از آن روز نسبت به خواهرم کینه و حسادتی پیدا کردم، کینه و حسادت عشق.
شما بهتر می دانید که با این حربه چه زود می شود دو قلب را از یکدیگر جدا کرد و دو رشته امید را برید خواهرم دلیل آن عداوت را نمی دانست، یک روز که از خیابان می آمدم آن دو را با هم دیدم...
.
نمی دانم چطور خود را به خانه رساندم یک ساعت بعد گلناز وارد اطاق من شد.
می خواستم همه حرفها را با او در میان گذارم.
دیگر تحمل نداشتم...
فقط موقعی بخود آمدم که سر خود را جلوی پای خواهرم دیدم.
به خاطر ندارم که قطرات اشک چگونه از دیدگان من سرازیر می شد گفتم : خواهر راست بگو اگر طاهر را دوست داری من پای خود را از معرکه بیرون بکشم برای اینکه من طاهر را می پرستم ولی فکر نمی کنم تو به اندازه من او را دوست داشته باشی، خواهر تو را به خدا رحم کن و یا تو یا من؟ تو را بخدا بگو...
.
هنوز جمله ام را تمام نکرده بودم دستی بسر من کشید و گفت : آزیتا تو اشتباه می کنی.
طاهر به هر دوی ما علاقه دارد چرا اینقدر گریه می کنی.
بلند شو.
هنوز معلوم نیست بالاخره کدام یک از ما را برای آینده خود انتخاب خواهد کرد.
ولی من پیوسته فریاد می زدم نه...
نه...
غیرممکنه باید الان جواب بدی یا تو، یا من در حالی که اشک توی چشمهایش موج می زد گفت : پس بگذار قدری فکر کنم و نتیجه این کار را فردا قبل از اینکه طاهر بیاید به تو خواهم داد.
نمی دانم آن شب را چگونه گذراندم همین قدر می دانم که خوابم نبرد، پرده ای جلو چشمانم را گرفته بود که طاهر و گلناز دست در دست هم به طرف آسمان پرواز می کردند.
هنوز نیم ساعت به وقت آمدن طاهر مانده بود...
گلناز مرا بی آنکه مادرم بفهمد به درون اطاق طلبید و با چشمی آلوده از اشک چنین گفت : آزیتا می دانی که من هم مانند تو طاهر را دوست دارم ولی برای اینکه در این نبرد عشق آینده ما بدست تقدیر باشد.
دو ورق روی میز گذاشته که یکی تکخال و دیگری صورت است جلو برو و به حکم تقدیر یکی از آنها را بردار، اگر تکخال بود طاهر مال تو.
آن صحنه مرگبار را هیچوقت فراموش نخواهم کرد، قلبم بشدت می زد با دستی لرزان و متوحش یکی از ورقها را برداشتم تکخال بود.
فریادی از شوق زدم چیزی نگفت جلو آمد مرا بوسید و گفت سعادت و خوشبختی تو و طاهر را خواهانم.
ولی امروز 16 سال از آن روز می گذرد بالاخره من و طاهر با هم ازدواج کردیم و اکنون فرزند من چهارده سال دارد.
یکسال بعد از ازدواج من و طاهر، گلناز با مردی زناشویی کرد که قبل از گرفتن او زن دیگری داشت.
مدت چند سال زندگی آنها با رنج و مصیبت همراه بود تا اینکه 2 سال پیش طلاق گرفت.
ولی برعکس من زندگی خوشی را با طاهر می گذرانم ـ طاهر روزبه روز بر محبت و مهربانی خود می افزاید.
.
دیشب که برای زنده شدن خاطرات جعبه خواهرم را باز کردم چشم به ورقها افتاد یکبار دیگر قلبم تپید.
اشک از دیدگانم سرازیر شد دست کردم آنها را برداشتم ولی چیزی دیدم که باور نمی کردم.
هر دو ورق تکخال بود.

منبع:

کتاب مطبوعات عصر پهلوی - مجله فردوسی به روایت اسناد ساواک صفحه 16


صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد
کلیه حقوق این پایگاه برای مرکز بررسی اسناد تاریخی محفوظ است. استفاده از مطالب سایت با ذکر منبع بلامانع است.