تاریخ سند: 28 بهمن 1347
موضوع : شیخ احمد ضیافتی کافی خراسانی
متن سند:
از : 20 ه3
به : 316 شماره : 43975 /20 ه3
نامبرده بالا در روز 25 /11 پس از نماز جماعت مغرب و عشاء به منبر رفت
و پس از خواندن خطبه و اشعار، حدیثی از امام صادق (ع) اظهار داشت مؤمن در
دنیا باید از آهن سخت تر باشد و به هر درد و بلائی گرفتار شود نباید تغییر کند
سپس یاد شده درباره
دینداری به تفصیل صحبت
و اضافه نمود مردم با ایمان
باشید و رفتار و کردار
بزرگان را سرمشق خود
قرار دهید، افراد خوب
تحویل جامعه بدهید نه
اینکه خودتان متقی باشید
ولی فرزندان بی دین باشند
به خدا روز قیامت یقه شما
را می چسبند که چرا آنها را
تربیت نکردید.
زن
رقاصه ای که چند سال پیش
با ماشین خود تصادف کرد
و مُرد شما خیال می کنید که
او از یک خانواده بی بندوبار
بوده نه او در یک خانه که پدرش در بروجرد سرشناس و با دین و نمازخوان و
انگشت نما بود بدنیا آمده ولی بی عرضه مردی که نتواند جلوی فرزندش را بگیرد
ـ زنی می گفت وقتی در مریض خانه بود من رفتم به عیادتش تمام دکترها گفته
بودند که می میرد گفتم که مهوش توبه کن تو دیگر زنده نیستی گفت من که کاری
نکرده ام از این رقصهایت، بی بندوباری هایت، گفت این افتخارات زندگی من
است که من هنرپیشه بودم و هزار نفر هنرپیشه رقاصه و آوازخوان تحویل جامعه
دادم مواظب باشید وقتی دختران شما از منزل بیرون می آیند به کجا می روند و با
چه کسی تماس دارند ماههای تحصیل که او را به مدرسه می فرستید هیچ از او
سؤال می کنید که معلم شما چه یاد داده است.
حتما خیر.
عاشورای سال گذشته
وقتی از مسجد به خانه رفتم دیدم که حاجی به منزل من آمد و شروع به گریه نمود
فکر کردم برای روز شهادت امام حسین است ولی بعد از چند لحظه دیدم مقصود
دیگری دارد و گفت مرا که می شناسی از نظر مالی هیچگونه ناراحتی ندارم ولی
حالا فهمیدم که پسر 24 ساله من سر از کلیسای عاشوری ها درآورده است و هر
کاری هم می کنم بر نمی گردد چه کنم.
من به او گفتم این سؤال را چرا موقعی که
پسرت شش ساله بود از من
نکردی تا ترا راهنمائی کنم
و حالا که 12 دختر لخت و
20 زن برهنه را در آغوش
گرفته و با پنجاه نفر رقصیده
و ایمان خود را از دست داده
است آمده ای؟ حالا برو
نگذار بچه های دیگرت هم
این طور شوند، آقایان
مواظب باشید بچه های پاک
و معصوم شما را ندزدند و
بچه های شما که به دبستان
و دبیرستان می روند
زیردست 12 تا معلم و دبیر
بهائی و آشوری و ارمنی لا
مذهب درس می خوانند
هیچ از او سؤال می کنید که معلم به شما چه می گوید، به آنها درس سینما و
تلویزیون و تماشا و تفریح می دهند آنها را به مدارس اسلامی بفرستید تا پشیمان
نشوید، دو چیز عامل ترقی و تنزل افراد است ـ 1ـ محیط خانواده 2ـ محیط
جامعه، دختری که مادر خود را با چادر و بر سر نماز دید از او تقلید می کند مانند
مادر خود می شود ولی دختر 5 الی 6 ساله که مینی ژوپ پوشید دیگر درست
نخواهد شد پناه بر خدا از این محیط تهران شب 15 ـ ماه رمضان بعد از نصف شب
می رفتم به زیارت حضرت عبدالعظیم1 وقتی وارد خیابان آرامگاه
شدم ماشین پنچر شد، تاکسی سر رسید سوار شدم دیدم راننده به سر مسافر بغل دستش می زند از او علت
را پرسیدم راننده گفت این شخص که تمام لباسش 5 الی شش تومان ارزش ندارد وزن و بچه هم دارد از
صبح تا شام جان می کند و هنگام شب دستمزد خود را عرق می خورد الان هم مست است، بلی حالا بیا با
این محیط درس انسانیت و دین بیاموز ای ساکنین خیابان سلسبیل شما که کارگر و کارمند و کسبه هستید
چرا باید بچه های شما سینماها را پر کنند مواظب باشید هیچکس به درد شما دوا نمی کند مگر خدا و قرآن.
سخنان مشارالیه در ساعت 1920 پایان یافت.
توضیحات سند:
1ـ آستانه حضرت عبدالعظیم :
عنوانی که بر مرقد حضرت
عبدالعظیم بن عبداللّه از نوادگان
امام حسن مجتبی (ع) و بناهای
وابسته و پیوسته به آن در شهر
ری اطلاق می شود.
ابوالقاسم عبدالعظیم بن عبداللّه
در روزگار امام هادی (ع) به
قصد زیارت مرقد امام رضا (ع)
و به قولی به دستور امام هادی
(ع)، خانواده خود را در مدینه
گذارد، و از سامراء وارد ری
شد و در خانه یکی از شیعیان جا
گرفت.
عبدالعظیم در همان شهر
بیمار شد و چندی بعد درگذشت.
تاریخ دقیق وفات وی مشخص
نمی باشد ولی بنا به قرائنی
وفات وی باید بعد از سال 254
ق باشد.
پس از درگذشت جنازه
وی را در باغی نزدیک درخت
سیبی به خاک سپردند به همین
سبب آرامگاه عبدالعظیم به
مشهدالشجرۀ معروف گشت.
حضرت عبدالعظیم مردی
پرهیزکار و دانشمند و از جمله
محدثان «مرضی» بود.
مرقد حضرت عبدالعظیم همانند
دیگر زیارتگاههای بزرگ در
آغاز شامل بنای حرم یعنی هسته
مرکزی و اصلی آستانه بود که به
تدریج بناهای دیگر پیرامون آن
احداث شد و به شکل
مجموعه ای شامل ایوانها و
صحنها و رواقها درآمد.
بقعه
امامزاده حمزه و امامزاده طاهر
در جنب حرم عبدالعظیم نیز جزو
بناهای آستانه به شمار می رود.
منبع:
کتاب
حجتالاسلام حاج شیخ احمد کافی به روایت اسناد ساواک صفحه 155