صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد

قلب وحشت زده

قلب وحشت زده


متن سند:

صدای گریه پی درپی و مداومی که شباهت به ناله کودکان تب دار داشت قلبم را فشرد و در تاریکی نیمه شب مرا متوجه جانب دیگر اتاق نمود، به نظرم رسید که مادرم می نالد و شکایت می کند، او را نامیدم تا شاید آهنگ صدای من دل دردمندش را تسلائی باشد، ولی او همچنان ادامه می داد و رفته رفته صدای ناله و شکایتش بلندتر می شد.
از جای برخاستم چراغ بالای سرم را روشن کردم، دیدم مادرم روی تخت خواب نشسته و گیسوان سیاهش را که چند تار موی سپید در آن دیده می شد پریشان و و بی ترتیب اطراف شانه هایش ریخته است و دستهای ظریف و لاغرش را با عصبانیت به هم می فشرد، چشمان درشت و بی حرکتش به جانب من دوخته شده بود ولی مثل اینکه گمشده دیگر را می جست و توجهی به من نداشت بالاخره گمشده را در عالم خیال پیدا کرد.
با گریه و فریاد وحشت آوری داد زد «هانری، هانری» شانه هایش را گرفتم و تکان آرامی داده گفتم: مادر جان ساکت شو آرام باش منم دخترت «هلن» کم کم آرام شد و حس اعتمادی در چشمانش هویدا گشت، مرا بجای آورد، ولی همچنان گریه می کرد، داروی مسکنی را که دکتر تجویز نموده بود به او خوراندم و چند لحظه بعد دوباره به خواب رفت.
این پیش آمد مرا بر آن داشت که جدا تصمیم بگیرم برای همیشه نسبت به عشق خون سرد باشم و بجائی دل نسپارم، زیرا رنج و درد عشق را می دیدم و دیدن این منظره خود درس عبرتی بود که هیچ گاه گرد این موضوع نگردم.
هجده ساله بودم که پدرم چشم از این جهان فرو بست و برای همیشه دل من و مادرم را داغدار کرد در طول مدت زندگانیش تا آنجا که به خاطر دارم حرفی جز محبت و سخنی غیر عشق میان آن دو ردوبدل نشد، ساعتها چون عشاق دلباخته در گوشه ای می نشستند و به راز و نیاز می پرداختند، اگر کسی نمی دانست که سالهاست این دو با هم ازدواج کرده اند آنها را عاشق دلخسته ای می پنداشت که پس از تحمل رنج و مشقت فراوانی به هم رسیده اند.
من نیز میوه این دو درخت عشق بودم و تماشای این همه دوستی و صمیمیت برایم غروری ایجاد می نمود ولی حال پس از مرگ پدرم اثرات بد آنها علاقه و محبت را در چهره مادرم می بینم، قیافه خندانش، در هم و نگاهش ناامید و حسرت بار و به زندگی عدم علاقه نشان می دهد.
دوستان و نزدیکان می خواهند با ذکر کلمه صبر کن، او را دلداری دهند، اما کاملاً در اشتباهند، زیرا حقیقت از میان نمی رود و اثر جاودانی بجای می گذارد، من نیز برای آنکه از رنج و ناامیدی که کفاره عشق است آسوده بمانم تصمیم گرفتم برای همیشه زنی باشم ترسو و گریزان از عشق و بهیچوجه دل در گر و کسی نگذارم.
سه سال از مرگ پدرم می گذشت، کمتر از منزل خارج می شدم و بیشتر در کارهای داخلی به مادرم کمک می کردم، شبی به منزل یکی از دوستان به شام دعوت بودم، در بین مهمانان با عده ای تازه آشنا شدم و به جوانی ((فرد)) نام نیز مرا معرفی کردند، و آن طوری که می گفتند مهندس است هنرمند و آتیه درخشانی در پیش دارد، زیبائی مخصوصی داشت، بیان آن برای من مقدور نیست ولی همین قدر میتوانم بگویم که از دیگران کاملاً متمایز بود موقعی که از من تقاضای رقص نمود چشمان زیبا و مردانه اش را به چشمانم دوخت و بطوری مرا مجذوب رفتار دلپسند خود کرد که حواسم پرت شد و با یک حرکت غیر طبیعی خواهش او را پذیرفتم در مدت رقص بدنم را به شانه او تکیه داده بودم و به صورتش می نگریستم او نیز بدون ابراز کلمه ای با تیر نگاه قلبم را می گشود و برای خود راهی می جست گرفتار جدال عقل و عشق بودم و هر لحظه ندایی درونی مرا به خود می آورد که ((هلن)) مواظب باش عشق با درد و رنج همراه است و یک مرتبه در هر فکر و خیالی بودم افکارم را متوجه این موضوع می کردم بالاخره پاسی از شب گذشت همه رفتند و او تا منزل مرا هدایت کرد.
مادرم در اطاق منتظر من بود.
موقع دخول لحظه ای باشک و تردید در آستانه در ایستادم و دقتا چشمم به موهای سپید مادرم افتاد، خطوط چهره و قیافه پیر نما و کلیه حرکات و رفتار او که در این سه سال اخیر به جسم بی روحی بیشتر شباهت داشت چون پرده سینما از خاطرم گذشت و مرا در تصمیم پابرجاتر نمود.
در این بین مادرم صورت خود را برگردانید و با خنده پر مهری پرسید: حتما شب خوشی را گذرانده ای؟ گفتم - آری مادر جان ،و در ضمن شرح آشنا شدن با ((فرد)) را بیان کردم ولی سخنی از هیجان درونی بر زبان نیاوردم مدتی گذشت، من و ((فرد)) بسیار یکدیگر را ملاقات کردیم در همه حال سخنان محبت آمیز او را بجای دیگر می کشاندم و هر گاه صحبت از عشق به میان می آمد با مسخره و شوخی موضوع را عوض می کردم دوست داشتم او را ببوسم ولی بر خلاف میلم همیشه بوسه هایش بی جواب می ماند، با تلقین می خواستم شانه از زیر عشق خالی کنم و خود را غیر از آنچه که هستم معرفی نمایم.
در حقیقت وجود من از دو زن مختلف تشکیل شده بود، یکی آنکه دلش درگیر عشق است و دیگر آنکه با هر عشق و محبتی مخالفت می کند و همه را با دیده تنفر می نگرد همیشه بخود می گفتم که زن دومی هستم و به هیچکس حتی به ((فرد)) نیز تعلقی ندارم، روزها سپری می شد و ملاقاتها همچنان ادامه داشت تا اینکه روزی از من تقاضای ازدواج نمود حالت عجیبی به من دست داد قیافه محزون مادرم را به یاد آوردم و ضعف خود را در برابر حس درونی دریافتم و پس از چند لحظه سکوت گفتم: ((فرد)) فکر می کنم شما شوهر خوبی خواهید بود!بیان این جمله که قبول ازدواج را می رساند چنان ((فرد)) را مسرور نمود که صورتش را میان زلفهای من پنهان کرد و مرا در بغل گرفته از شوق به سینه فشرد و گفت: آه چه وقت عروسی خواهیم کرد؟ آن روز چقدر دوست داشتنی است، من دیگر به منتهای آرزوی خود می رسم.
از آن پس؛ اغلب اوقات با هم بودیم و همیشه به گردش و تفریح می رفتیم، طرز آرایش و رفتار من و محبت زیاد از حد او موجب شد آتش کینه دیگران تند شود بطوری که حتی روزی یکی از دوستانم به نام ((ماریون)) که در دفتر کارخانه کار می کرد و با ((فرد)) نیز در یک اتاق انجام وظیفه می نمود مرا مخاطب قرار داده گفت: ((هلن)) حقیقتا من به زندگی تو رشک می برم تو دختر خوشبختی هستی! اصولاً او چندان زیبا و قشنگ نبود ولی طرز کلام و اطوارش به قدری مجذوب کننده و ملیح به نظر می رسید که می توانست خودش را در دل دیگران جا کند و بااراده ترین مردان را به سوی خود جلب نماید.
یک روز عصر در اطاق توالت مشغول آرایش سر و صورتم بودم که ((ماریون)) وارد شد، پس از تعارفات معمولی در ضمن صحبت های دیگری که فیمابین گذشت بطور شوخی از او پرسیدم: ماریون، آیا حقیقتا تو نقشه می کشی که ((فرد)) را از من بگیری؟ جوابی نداد و آرام شد بطوری این سکوت غیر طبیعی بود از شانه کردن زلفم منصرف شده و صورتم را به جانب او برگردانیدم، دیدم چهره اش حالت مخصوصی بخود گرفته، چشمانش را بطور وحشت آوری به من دوخته و غرق در افکار دور و درازی شده است، پس از لحظه ای به خود آمده گفت، چنین خیالی را ندارم ولی بیشتر دوست داشتم اگر او مرا برای همسری انتخاب می کرد.
گفتم ـ امیدوارم شما از دوستانی نباشید که بخواهد کاخ آسایش و آمال یک خانواده را وی را کنند، چیزی نگفت و سخن ما به همین جا خاتمه پذیرفت.
با آنکه ظاهرا خوشبخت بودیم و کارها جریان سابق خود را طی می کردند ولی در ظرف چند ماه اخیر تغییرات محسوسی در طرز رفتار ((فرد)) دیده می شد.
کم حرف می زد، بندرت می خندید و مثل آنکه رنج درونی داشته باشد اظهار کسالت و ناراحتی می نمود.
یک شب موقعی که شام را با من و مادرم صرف می کرد، از همیشه آرامتر بود حتی یک کلمه حرف نزد.
پس از صرف شام برای انجام کاری خارج شد.
مادرم مضطربانه نگاهی کرده پرسید: هلن روابط تو و ((فرد))همچنان دوستانه است؟ گفتم ـ کاملاً مادر جان، جه سؤال عجیبی می کنید: ((فرد)) به نظر طبیعی نیست، فکر سؤال مادرم تأثیر بسزائی داشت و بدون علت و سببی مرا عصبانی و تحریک نمود، زیرا فکر کردم شاید من نمی توانم موجبات خوشبختی شوهرم را فراهم نمایم و در این مورد بخصوص گناهی متوجه من می باشد.
به خاطر دارم گاهی که ((فرد)) مرا در آغوش می کشید سرم را در میان دستهایش می گرفت به چشمانم خیره می شد، من با خنده می پرسیدم: ـ مگر چیزی در چشمهایم گم کرده ای که این گونه کنجکاوانه نگاه می کنی؟ آنوقت مرا رها می کرد و سری تکان داده می رفت.
ولی یک مرتبه بازوانم را در دست گرفت خیلی جدی و با خشونت گفت: ـ هلن، آیا حقیقتا مرا دوست می داری؟ بگو...
من مایلم این موضوع را بدانم.
طرز سؤال و حالت مضطرب او چنان مرا منقلب نمود که نتوانستم فریاد بزنم و حقیقت را بگویم.
آرزو داشتم به او بگویم که خیلی دوستش می دارم ولی می ترسیدم که گذشته را اعتراف نمایم.
می ترسیدم مبادا او را از دست بدهم و به سرنوشتی چون مادرم گرفتار شوم...
و بجای خواب صریح و حقیقی با لحن پرخنده و مسخره آمیز گفتم: مسلم است، حتما می خواهی مطمئن باشی؟ دیگر چیزی نگفت و رفت، از آن پس بیشتر اوقات دیر به خانه می آمد و اکثر شبها تلفن می کرد که برای صرف شام نمی آیم.
در بدو این عمل به نظر عادی می نمود ولی همینکه دیدم تقریبا بیشتر شبها را برای شام نمی آید مشکوک شدم و با خود گفتم: آیا ممکن است این همه کار و زحمت شخص را خسته نکند؟ حال آنکه بر خلاف چندی قبل اغلب خندان و بشاش هم به نظر می رسد، این موضوع مرا حساس تر کرد و حس کنجکاویم را بر آن داشت تا بیشتر او را مراقبت نمایم یک شب موقع آمدن او خود را به خواب زدم، حسب المعمول برای دوش گرفتن آماده شد دفعتا صدای خنده او را شنیدم، محققا این خنده برای خاطر من نبود و از مشاهده من چندان مسرور نمی شد.
یک شب دیگر وقتی که او به خواب رفت مانند کلیه شبها غرق در افکار دورودرازی بودم، ناگهان متوجه شدم زیاد در رختخوابش تکان می خورد و مانند اشخاصی که هذیان بگویند کلمات نامفهومی را بر زبان می راند و بنظر می رسید که از چیزی رنج می برد،برخاستم تا بیدارش کنم ولی به بالینش نرسیده بودم اسم آشنائی بر زبان راند و شنیدم متوالیا می گفت: ماریون...
ماریون...
ناراحتی شدیدی حس کردم ،فضای اتاق به نظرم خفه کننده آمد، رب دو شامبر را پوشیدم و به آشپزخانه رفتم تا قهوه تهیه کنم و بوسیله آن خود را تقویت نمایم از شدت عصبانیت نمی دانستم چه می کنم، تمام شب را در آنجا تنها بسر بروم.
صبح «فرد» مرا در آنجا دید و بدون کوچکترین توجهی به کار خود پرداخت ،من نیز آنقدر خسته بودم که نتوانستم صبحانه ای برایش ترتیب دهم.
موقعی که عازم بود سؤال کردم: دیشب کجا بودی؟ ـ در دفتر کارم مشغول بودم ـ کار می کردی؟ سرش را به علامت اثبات تکان داد و پس از لحظه ای سکوت با حالت تأثر گفت : هلن، من می خواهم از تو جدا شوم ـ مسلما زن دیگری را در نظر داری اینطور نیست؟ حتما ماریون؟ چند قدم به من نزدیکتر شد و نگاه نافذ و مصممش را به چشمانم انداخت و گفت: ـ آری همینطور است ولی نه حالا میدانی که من و ماریون در یکجا کار می کنیم، حرارت و جذبه مخصوصی دارد همه مردم و مخصوصا مرا که دوستدار محبت هستم بیش از هر کس به خود متمایل نموده با پریشانی و اضطراب فریاد زدم ـ آخر من هم تو را دوست می دارم مرا از خاطر مبر؟ سری تکان داد و با سردی و تلخی عجیبی گفت: «تو هنوز معنی عشق را نمی دانی و من یا دیگری برای تو فرقی نداریم.
تو یکبار موفق شدی که ازدواج کنی ولی من هرگز موفق نشدم حتی یک لحظه پناهگاهی برای خود در قلب تو بیابم.
تو خودت را بر هرکس و هر چیز ترجیح می دهی.
من میدانم که زنان به پشتیبان احتیاج دارند ولی یک مرد متساویا به تکیه گاه شخص مطمئن و معتمد و مدافع نیز محتاج است.
یک مرد باید بداند که مورد محبت و احترام زنش می باشد» اندکی تأمّل نمود سپس در حالی که به طرف درب خروجی می رفت برگشته گفت: ـ می فرستم اثاثیه ام را ببرند.
در را بشدت پشت سرش بهم زد و صدای موحشی در اتاق ایجاد کرد، از جای بلند شدم و به طرف سالن رفتم ،مضطرب و پریشان مانند حیوانات وحشی که در قفسی محبوس شوند دائم دور خود می چرخیدم و حرف می زدم.
آه او رفت دیگر محققا باز نمی گردد، هرگز قیافه خندانش را دیگر نخواهم دید و بوسه های گرمش صورتم را نوازش نخواهد داد.
کم کم مثل اینکه در تاریکی بی پایانی گم شده باشم حالت وحشت و نگرانی عجیبی به من دست داد و بیش از همه چیز احساس تنهائی مرا از پای درمی آورد، درست وضعیتی را که مادرم پس از مرگ پدرم داشت در خود می دیدم ولی او با یک امر آسمانی مواجه شده در صورتی که من خود موجب این بدبختی شده بودم، ترس داشتم که مبادا او را از دست بدهم، غافل از این که همین ترس او را از چنگ من بیرون می آورد.
خنده ای از روی عصبانیت و دیوانگی توأم با بغض از گلویم خارج شد و حس کردم باید کسی به کمک من بیاید باید کسی باشد تا در کنارش گریه کنم و اینهمه درد را با اشک چشم تسکین دهم.
در این حال تنها شخصی که می تواند مرا تسلیت دهد مادرم است و سپس به طرف در دویدم و دستگیره را گرفتم و فریاد زدم : «مادر...
.
مادر...
» ترس و پریشانی زیادی سراسر وجودم را گرفت، دوباره به نظرم آمد که «فرد» از این در خارج می شود با یک تشنج عصبی به زمین افتاده و داد زدم «فرد...
.
فرد...
» بلافاصله بدون اینکه متوجه شوم، در باز شد و بازوانی قوی مرا از زمین بلند کرد و با صدای محکمی گفت : ساکت شو، آرام باش، برای خدا ساکت شو، من اینجا هستم، مرا نمی شناسی لحظه ای چشمانم را باز کردم ولی او را نشناختم و مدهوش شدم.
موقعی به خود آمدم، دیدم مادرم پارچه مرطوبی را روی پیشانیم می گذارد دستم را در دست گرفت و نوازش داد، من با آرامی سرگذشتم را برایش بیان کردم و گفتم که نمی خواستم هرگز میزان علاقمندی و محبت خود را آشکار نمایم تا اگر او را از دست دادم به سرنوشت شما دچار شوم.
مادرم با چهره گشاده و خندان و لحن محبت آمیزی گفت : اشتباه در اینجاست، پس تو هنوز هیچ چیز را نفهمیده ای آری صحیح است که من پدرت را از دست دادم ولی فکر کن چه روزهای خوشی را با هم گذرانیده ایم، به خاطر بیاور چه ساعات شیرینی از عمر را در کنار هم بسر برده ایم، همان یاد ایام گذشته است که من برای این روزهای تنهایی ذخیره نموده ام و خود را با آن سرگرم و زنده نگه می دارم، هیچ عاملی نمی تواند آنها را از من جدا سازد، عمر، گذشت زمان و حتی مرگ قادر به این عمل نخواهد بود.
گفتم : ولی افسوس که کار از کار گذشته و بیان این حقایق برای من نتیجه ای ندارد زیرا او نمی داند که من آن طوری که باید و شاید او را دوست می داشتم.
مادرم از جای برخاست و در حالی که خنده پرمعنایی بر لب داشت گفت.
ولی حالا او می داند، زیرا یک امر کوچک موجب شد که بازگردد و آنچه را که همیشه آرزو داشت بچشم ببیند، موقع خروج کیف دستیش را فراموش کرده بود با خود ببرد، هنگامیکه برای بردن آن مراجعت نمود تو را گرفتار آن کابوس دید و حقیقت را از زبانت شنید.
ولی برای انجام مأموریتی اجبارا از شهر خارج شد.
بعد از سه هفته با بی صبری انتظار ورودش را می کشیدم و همینکه صدای پایش بگوشم رسید، به سویش شتافتم و خود را در...
...
...
...
.
حالا فکر می کنم که هیچ حادثه پیش آمدی نمی تواند خاطره این سه هفته عشق را که گنجینه پربهائی در قلبم به ودیعه نهاده از نظرم محو نماید.

منبع:

کتاب مطبوعات عصر پهلوی - مجله فردوسی به روایت اسناد ساواک صفحه 19



صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد
کلیه حقوق این پایگاه برای مرکز بررسی اسناد تاریخی محفوظ است. استفاده از مطالب سایت با ذکر منبع بلامانع است.