تاریخ سند: 10 دی 1354
بازجوئی* از: عبداللّه فرزند محمّد جعفر شهرت اسفندیاری
متن سند:
در همین ایّام بود که اتفاقا من در خیابان امیر کبیر به حاج آقائی که در جلسه مسبوق الّذکر
با او آشنا شده بودم برخورد کردم پس از سلام و علیک او از احوال من پرسید و من به او گفتم که
تحت تعقیب هستم.
او ابتدا تعجّب کرد و سپس جریان را پرسید.
من به او گفتم.
او پرسید حال
می خواهی چه بکنی؟ من به او گفتم که می خواهم یک زندگی معمولی براه انداخته و با دوستانم به
کار تبلیغات اسلامی بپردازیم ولی
مدارک ندارم و امکانات نداریم.
او
گفت امروز بدون تماس با
گروههای تجربه دار امکان ندارد
کسی بتواند زندگی فراری داشته
باشد و دستگیر نشود.
من گفتم چه
کنم؟ او گفت من ترا به سازمان
مجاهدین متّصل می کنم.
من
پرسیدم که موضوع تغییر
ایدئولوژی آنها چیست؟ او جواب
داد که بعدا صحبت می کنیم و
سپس قرار برای سه روز بعد
گذاشت و من سه روز بعد از آن
طبق قرار با ماشین «صادق کرد
احمدی» ساعت 3 بعدازظهر به
خیابان امیر کبیر رفته و از شرق
بطرف غرب حرکت کردم.
همینطور به کُندی حرکت می کردم که ناگهان کسی به شیشه زد، برگشتم
و دیدم حاج آقا است و ترمز کردم و او در جلوی ماشین و یکنفر دیگر که او را نمیشناختم در عقب
ماشین سوار شدند.
سپس حاج آقا گفت در خیابان گرگان کاری دارد و من بطرف آنجا حرکت
کردم.
در خیابان گرگان نزدیک تقاطع شاهرضا من چند لحظه ای ماشین را نگهداشتم و حاج آقا
رفت و برگشت، سپس براه افتاده و به خیابان شهباز رفتیم.
در طول راه صحبت از وضع بد زندآنها
و سختی زندگی فراری و...
شد و چون قرار بود که من با حاج آقا راجع به تغییر ایدئولوژی گروه
صحبت کنیم، من در نظر داشتم که او را به خانه علیرضا بابا خانی ببرم تا صحبت کنیم ولی قبلاً
می بایست آن نفر دیگر را که در عقب ماشین بود پیاده کنم، لذا به خیابان شهباز رفته و آنفرد را
اندکی پائین تر از ایستگاه آتش نشانی پیاده کردم و سپس برگشته به خیابان مازندرانی، کوی گلشن
پلاک 14، طبقه دوّم، منزل علیرضا باباخانی رفتم.
داخل منزل شدم و به علیرضا گفتم که به اطاق
برود تا حاج آقا را نبیند.
سپس با حاج آقا به طبقه دوّم در اطاقی رفته و به صحبت نشستیم.
من از او
پرسیدم که آیا اینها ـ مجاهدین ـ مارکسیست شده اند؟ او جواب داد که همه شان نشده اند و هنوز
مسلمان درونشان هست ولی می گویند ما در پراتیک عملی خویش به این نتیجه رسیده ایم که فقط
مارکسیست ـ لنینیست می تواند امر مبارزه را پیش ببرد.
من به او گفتم که ما مخالف مارکسیست
هستیم و در نظر داریم تبلیغات
اسلامی و ضدّ مارکسیستی بکنیم،
در اینصورت اگر با آنها تماس
حاصل کنیم، پس فردا کاری را که
بسر شریف واقفی آوردند بر سر ما
نیاورند.
او جواب داد که شما فقط
بگوئید ما مسلمان هستیم و بقیّه
مطالب را نگوئید ولی لازم است با
آنها تماس داشته باشید تا تجربه
پیدا کنید و کار یاد بگیرید و
امکانات بدست بیاورید ولی باید
مواظب باشید که تبلیغات آنها در
شما تأثیر نکند و مارکسیست
نشوید.
من به او قول دادم و سپس
از خانه خارج شدم و بطرف
خیابان گرگان براه افتادیم ماشین را
در خیابان سلمان فارسی پارک کرده و پیاده به خیابان گرگان آمدیم، سپس داخل مسجدی شدیم و
حاج آقا به دستشوئی رفت و بعد از مسجد خارج شدیم و تا تقاطع گرگان شاهرضا را پائین آمدیم.
در آن تقاطع مغازه کوچکی وجود دارد که خشکبار می فروشد، حاج آقا میخواست از او مقداری
انجیر بخرد که او در حالی که مشغول کاری بود بهانه ای آورد و حاج آقا از خریدن انجیر منصرف
شد.
سپس به جلوی سینما رفتیم و مدتی مشغول تماشای عکسهای آن شدیم تا اینکه ساعت شش
بعدازظهر شد و ما از سمت راست خیابان گرگان از تقاطع شاهرضا بطرف بالا حرکت کردیم حاج
آقا میگفت که آنها ما را چک می کنند و سپس با ما تماس می گیرند و ما مقدار زیادی راه
رفتیم و در همین راه رفتن یکی از جلو آمد و با حاج آقا روبوسی کرد و با من دست داد و سپس با
هم داخل کوچه ای شدیم.
من کمی عقب تر راه میرفتم و آندو جلوتر و با هم حرفهائی زدند، سپس
حاج آقا با ما روبوسی و خداحافظی کرد و رفت و مرا بدست آنشخص که مسئول اوّلم بود سپرد.
مسئول اوّل بمن گفت که قرار نبوده است که حاج آقا ترا به اینجا بیاورد ولی حالا آورده است و
سپس پرسید که آیا او ـ حاج آقا ـ از او ردّی ندارد؟ من گفتم نه، بعد راجع به جائی که زندگی می کنم
و اینکه آیا پلیس از آنجا ردّی دارد یا نه پرسید و من او را مطمئن کردم و سپس گفتم که اطاق اجاره
کنم یا نه؟ او گفت اطاق را حتما بگیر ولی راجع به مسائل دیگر من زیاد نمیپرسم چون قرار نیست
که من مسئول تو باشم.
سپس
قراری برای فردا ساعت شش
بعدازظهر در خیابان ظهیر الاسلام
کوچه توّسلی گذاشت
خط خوردگی از خودم
است اسفندیاری
توضیحات سند:
* تذکر : مواردی از بازجوئی
که در رابطه با شهید اندرزگو
بوده است.
انتخاب گردیده است.
منبع:
کتاب
شهید حجتالاسلام سید علی اندرزگو به روایت اسناد ساواک صفحه 265