صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد

«اقیانوس بى‌کران طبیعت یا دریاى ذهن»

«اقیانوس بى‌کران طبیعت یا دریاى ذهن»


متن سند:

یادداشتهاى زندان



در این فراز از کتاب دست‌نوشته‌هایى از شهید سید اسداللّه‌لاجوردى آمده که در سالهاى 5 ـ 51 و در زندان نوشته شده است. و سپس به چنگ ساواک افتاده و در پرونده کلاسه 13249 با نام سید اسداللّه‌ لاجوردى بایگانى شده و اینک بى‌کمترین تغییر و تنها با حروف چینى و صفحه آرایى موزون در ادامه اسناد ساواک تقدیم خواننده محترم مى‌شود:


«اقیانوس بى‌کران طبیعت یا دریاى ذهن»

روز یکشنبه بیست و سوّم خرداد ماه سنه 5 هنگامی که مشغول خواندن کتاب «دیباچه‌اى بر رهبرى» بودم به بخش «مهمترین عامل ناسازگارى در گروه» رسیدم و توجّه مرا جلب کرده بود و به یاد بحث شب گذشته آمدم که در محفل دوستان پیرامون فایده «منطق» و «فلسفه» عنوان شده بود، عدّه‌اى بعنوان موافق و بعضى بعنوان مخالف سخن می‌گفتند:
مخالف: آخر منطق چه فایده دارد؟
موافق: مقدمه فلسفه است و تا، کسى منطق نداند فلسفه را نمی‌فهمد.
مخالف: فایده فلسفه چیست؟
موافق: براى اثبات وجود است؛ در رأس همه موجودات ذات واجب الوجود (خدا) که براى اثبات صانع از فلسفه می‌توان کمک گرفت بلکه فقط از راه فلسفه است که می‌توان خدا را آنچنان که باید و شاید شناخت و شناساند!!
مخالف: گفتید اگر کسى منطق بخواند و درست بفهمد در بدست آوردن نتیجه از مقدمات اشتباه نمی‌کند! پس چرا آنها که منطق خوانده‌اند، حتّى در انتخاب علوم دچار اشتباه شده‌اند و نتوانسته‌اند بفهمند چه علمى در درجه اوّل از اهمیّت قرار دارد، تا در حوزه‌هاى علمیّه به تعلیم و تعلم آن بپردازند، و در روش تدریس علوم هزار سال پیش، همان متد هزار سال پیش را پیشه خود کرده‌اند و نتوانسته‌اند یا نخواسته‌اند حداقل طریقه تدریس را بسبک روز و زود فهم‌تر در آروند!؟
بالاخره بازار گفتگو بسى گرم و داغ بود و من هم با اینکه از اوّل داخل در بحث نبودم خود را هم چون «موسیر» در میان «ماست» انداختم. و در صف مخالفین در آمدم. گر چه در ابتداى بحث خود نمی‌دانستم چه می‌خواهم و چه می‌گویم ولى در اثر اصرار یکى از رفقا که مرا مرتّب به بحث و فحص دعوت می‌کرد و از راه اینکه «اگر بد است چرا خودت اصرار دارى که بخوانى» به سماجت خود ادامه می‌داد و در حقیقت با این حربه برّنده‌اش «مچ» مرا گرفته بود و اجازه نمی‌داد تا از این «تار» و «پود» که خود تنیده بودم خلاصى یابم. بالاخره این پى‌گیرى رفیق عزیز، ناگزیرم کرد کمى بیاندیشم تا مَحْمِلى براى لاطائلات خویش بیابم. و رنگ روغنى بمزخرفات خویش با «یاوه»‌هائى که قیافه «استدلال!» داشته باشد، بزنم. کوتاه سخن، بگفته‌هاى خود این چنین ادامه دادم: همچنان که قرآن مجید براى شناساندن «حضرت بارى» و «روز واپسین» پیاپى انسان را باندیشه و تفکّر در محسوسات و موجودات مادّى زمینى: ـ گاو، شتر، زنبور عسل، مورچه، نباتات و گیاهان، سیر در روى زمین و بررسى آسمانها و کهکشانها ـ دعوت نموده چه خوب است فلسفه هم بر مبناى تجربه و محسوسات باشد و بجاى این همه بحث و کاوش و ریزه کارى‌هاى فلسفى قدرى هم متوجه علوم طبیعى و تجربى شویم و خلاصه «فلسفه را در خدمت علم» در آوریم، نه «علم را در خدمت فلسفه»؛ تا گوى سبقت را در میدان مسابقات دانش بجاى دیگران که قرنها است بر ما مسلمانان آقائى می‌کنند بربائیم و سیادت از دست رفته دیرین خود را باز پس یابیم و نگذاریم حیثیّت اسلامى ما از این ننگین‌تر و آلوده‌تر شود. مگر نه این است که وقتى می‌خواهیم فخر فروشى کنیم از حوزه‌هاى درس امام صادق (علیه السلام) سخن بمیان می‌آوریم و از امثال «جابربن حیّان»ها ـ شیمیست معروف ـ که در مکتب حضرتش بتعلّم علوم گوناگون میپرداختند شاهد مثال می‌آوریم!؟ مگر نه این است که بو على سیناها، فارابى‌ها، شیخ بهاءها، خواجه نصیرها، رازى‌ها، ابوریحان بیرونی‌ها، و صدها نفر دیگر در رشته‌هاى گوناگون در حوزه‌هاى علمى اسلامى به تعلیم و تعلّم میپرداختند!؟ مگر نه اینست که ما مسلمانان پیش کسوتان علوم بشرى بوده و آن زمان که اروپا در تاریکى و ظلمت جهل و نادانى بسر می‌برد ـ ببرکت انوار تابناک مقدس اسلام و قرآن، پیش تازان و پرچم داران علوم بشر بودیم و دیگران محتاج ما؟! بهر صورت بحث پایان یافت و جلسه بهم خورد، من و دو نفر از دوستان در گوشه‌اى ساکت نشسته بودیم که ناگاه برادرى باسخنانى عتاب‌آمیز و آموزنده که اثر مطلوبى ببار آورد مرا مخاطب قرار داده و گفتند: «نمی‌دانم دچار چه نوع بیمارى شده‌اى، چرا در هر مسئله و مطلبى مداخله مى‌کنى و همیشه رجز خوانى مخالف مى‌نمائى»؟!
گوئى با این سخنان می‌خواستند بگویند شاید کمبودى در تواث [توارث] و براى جبران آن و خود نمائى خود را «نخود» در هر «آش» می‌نمائى! البته چون دنباله بحث بود و من هم براى خود گاردى گرفته بودم و نمی‌خواستم غرور خود بشکنم. باز با تلاشى مذبوحانه از خود و گفته هایم دفاع می‌کردم ولى پیش خود یافته بودم که راه و رسم بحث و گفتگو نه آنست که من پیشه کرده‌ام، باید قدرى در گفتگوها روشم را عوض کنم.
تا بالاخره صبح آن شب «دیباچه بر رهبرى» ص 23 بمن آموخت که باید در گفتگوها اجازه داد طرف بحث، تمامى عقده‌ها و ناراحتى‌هاى خویش را کاملاً بازگو کند تا همچون دریچه اطمینان که فشار را هر گاه به نزدیک انفجار می‌رسد خارج کرده، و زمینه را براى ادامه بحث آماده نماید. و بهنگام گفت و شنودهاى انتقادى یا اصلاحى شدید ـ بنا بمصلحت فوق ـ باید با مخاطب قدرى مماشات کرد و احیانا برخى از گفته‌هاى او را اجمالاً تصدیق هم نمود سپس اگر نقاط ضعفى در مطالب یافت می‌شد بهنگام گفتگوهاى دوستانه آرام آرام باصلاح باورـ داشت‌هاى ناصحیح و نادرستش پرداخت تا شاید در مقام دوستى و صفا، بحث خالى از هر گونه غرضى و تعصبى ادامه یابد و حقایق روشن گردد لذا است که در شریعت مقدس اسلام روش بحث و گفتگو بدین صورت تصویر شده: «همانطور که سخنورى و خوش زبانى می‌آموزى، باید خوب گوش دادن به گفته را نیز فراگیرى؛ و گفتار دیگران را ـ تا خود بانجام نرسانده‌اند ـ قطع نکنى»
مدّتى در حدود هفت ماه از تاریخ این نوشته ـ که بعنوان یاد بود دوران استثنائى عمرم تدوین یافته بود ـ گذشت تا جلد پنجم روش رئالیسم بدستم رسید و به مطالعه آن پرداختم؛ و در همان مقدمه کتاب که انصافا بسى شیوا و رسا بحث شده خیلى از مطالبش را آنطور که باید و شاید نفهمیدم؛ علّتش هم ناگفته پیداست. چون معلوماتم در سطح کتابى همچنین روش رئالیسم نیست، و بالاخره تا حدود کمى که پاره‌اى از مطالبش را درک کردم با سئوالاتى مواجه شدم.
1ـ درست است که فلسفه هم علمى از علوم است و لازم؛ ولى چه شد براى درک مفاهیمى چند از آیات قرآن و حقایقى ماوراء الطبیعه این همه کشش و کوشش باید ولى براى آنهمه آیات قرآنى، مربوط به طبیعت و جهان ماده، که زیر بناى تمام علوم محّیر العقول عصر حاضر است در سراسر حوزه‌هاى علمیّه یک محقق و صاحب نظر نشاید.
این سئوال را صفحه بیست و پنج مقدمه برانگیخت آنجا که می‌فرماید «می‌گویند قرآن راه شناخت خداوند را منحصرا مطالعه طبیعت با روشى حسّى دانسته است...» «ولى آیا قرآن مطالعه را براى حلّ تمام مسائلى که خود طرح کرده است کافى می‌داند؟! در قرآن مسائلى از این قبیل طرح شده است: لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَىٌ‌ء ، و لله المثل الاعلى، له الاسماء الحسنى ...» و آیات چند دیگرى را بعنوان نمونه ذکر کرده‌اند که از راه علوم تجربى و طبیعى بدرک آنها نمی‌توان نائل شد.
خلاصه در من این فکر ایجاد شد که واقعا باید در آیات قرآن تامّل و تفکر نمود همچنان که عدّه‌اى براى درک آیاتى نظیر آیات فوق به فلسفه و قیاسات عقلى متوسل مى‌شوند و آن همه دلسوزى مى‌کنند که اگر این راه دشوار و پر پیچ و خم را نه پیمائیم خیلى از مسائل قرآن مجهول مى‌ماند چرا همین دلسوزان براى درک آیات دیگر قرآن که راجع به جهان طبیعت و ماده است مهر سکوت بر لب نهاده‌اند و حتى اوامر قرآن را نادیده گرفته‌اند مثلاً آنجا که قرآن می‌فرماید: «فلینظر الانسان الى طعامه» مراد چیست؟ آیا جز این است که با تفحص هر چه بیشتر به آنچه که قابلیّت اکل براى انسان دارد توجّه کند که اگر علاقمندان بقرآن و هم آنها که عهده دار، تفهیم قرآن‌اند و این پست مهّم را انتخاب کرده‌اند می‌خواستند بهمین یک دستور قرآن عمل کنند چه علوم گوناگونى که از راه همین یک آیه بر آنها مکشوف مى‌گردید از قبیل علم تغذیه، با همه فروع گوناگونش که یکى از فروعش مسئله شناسائى و کشف ویتامینها است که در اثر شناختن آنها بزرگترین خدمت بعالم بشریّت شده و چه بیماریها که از راه تشخیص کمبود فلان ویتامین و جبران کردنش بکلى از دائره مجهولات و معضلات براى همیشه از دنیاى علم رخت برمى‌بست.
به سوره «عبس» سوره‌اى که آیه فوق در آن است توّجه کنید گوئى خدا از انسانها گله‌مند است تا بدانجا که او را نفرین می‌کند و می‌فرماید «قتل الانسان ما اکفره» (مرگ بر انسان چه ناسپاس است) ادامه می‌دهد: از چه خلق شد؟ خود جواب می‌دهد: از نطفه خلقش نمود... باز دنبال گله خود را می‌گیرد و گوئیا می‌گوید پس از اینکه ما بالاترین نعمت که نعمت حیات است باو عطا کردیم باز این انسان ناسپاس قدرنشناس بدستورات ما گوش فرا نمی‌دهد آن دستوراتى که مستقیم نفعش عاید خودش مى‌شود و براى ادامه همین حیات موهوب پذیرفتنش لازم است. مانند پدر مهربانى که دلى پر سوز دارد و از اینکه پسرش راهنمائیهاى مشفقانه‌اش نمی‌پذیرد فریاد مى‌زد: «کلاّ لَمّا یَقْضِ ما اَمَرهُ فَلْیَنْظُرِ اْلاِنْسانُ اِلى طَعامِهِ اِنّا صَبَبْنَا الْماءَ صَبّا . الخ (نه چنین است ـ قدر نعمت نشناسد ـ آنچه را که باو دستور داده مى‌شود انجام نمی‌دهد. انسان باید بغذا و طعام خویش بنگرد آرى مائیم که آب ـ باران را ـ فرو ریختیم) خلاصه تعمق در همین یک سوره و درک مطالبش و مو شکافى آنها آن چنان که در مسائل دیگرى از قبیل روح و عرش بررسى مى‌شود یا همانقدر که دسته دیگرى از روحانیّون در مسائل مربوط به حیض و نفاس و صلوه کاوش مى‌کنند، کاوش و تحقیق مى‌شد، بدون شک همانطور که خود آقایان معتقدند: که در مسائل فلسفى بالاخص در بخشهاى الهّیات سر آمد جهانیان شده‌اند در مسائل طبیعى و تجربى هم اگر سر آمد و پرچمدار نمی‌شدند عقب نمی‌ماندند و براى سوزنى، دست گدائى بدیگران دراز نمی‌کردیم و نمی‌کردند.
دوّمین سئوالى که براى من طرح شد این بود: مفاهیم فلسفى مشکل که اگر کسى بخواهد درست و صحیح آنها را درک کند چند دهسالى باید در این رشته عمر خود مصروف دارد تا مثلاً این قسمت که در صفحه «سى» مقدمّه روش رئالیسم جلد 5 آمده، بفهمد و از این راه خدا شناس گردد؛ نظام فاعلى علّت و معلول می‌تواند در مسائل توحید مورد استفاده قرار گیرد ولى به مفهوم فلسفى علّت و معلول نه بمفهوم علمى آن. مفهوم علمى علت و معلول عبارت است از رابطه و پیوستگى وجودى حوادث زمانى که متوالیا یکدیگر را تعقیب می‌کنند و در متن زمان پشت سر یکدیگر قرار گرفته‌اند. اما مفهوم فلسفى آن از یک تحلیل عقلى سرچشمه مى‌گیرد که هر حادثه بدلیل علائم امکان، ممکن شناخته مى‌شود و بدلیل نیاز ذاتى ممکن به علّت حدوثا و بقائا، وجود علتى مقارن در میان دو فرض ممکن و واجب قرار می‌گیرد و بنا بر فرض ممکن بودن، به دلیل «امتناع تسلسل در علل مقارنه، وجود واجب در رأس سلسله اثبات مى‌گردد» مفهوم خدائى که از راه «امتناع تسلسل در علل مقارنه» پیدا مى‌شود براى چه افرادى قابل درک و فهم است؟!
آیا راه توحید و خداشناسى این است که همچون عمر و زید در راه فلسفه براى شناخت حضرت بارى عمرى سپرى کنیم و پس از سالیان دراز زحمات طاقت فرسا مورد استفاده شخصى قرار گیرد یا حدّاکثر فقط بدرد صنف و گروه خاصّى از مردم بخورد؟ یا اعتقاد بمبدأ و معاد جزئى از اجزاء کثیره و بى‌نهایت زندگى بشر را تشکیل می‌دهد که همه خلق باید آنرا باور داشته باشند و بسایر شئون زندگى مادّى و معنوى بپردازند؟!
راستى اگر قرار باشد هر فرد مسلمانى باندازه صدر المتالهین شیرازى از راه فلسفه بخدا معتقد شود چه خواهد شد و آیا دانشمندانى از قبیل صدر المتالهین این امکان را دارند که اندیشه‌هاى خود را براى توده مردم بیان کنند و مگر نه این است که توحید و سایر مفاهیم اعتقادى و اصولى اسلامى براى توده مردم است و تقلید در آنها راه ندارد و یک نفر مسلمان نمی‌تواند در مسئله خداشناسى به یکنفر متخصص رجوع کند و مگر مسلمانهاى صدر اسلام از راه فلسفه رشد یافته امروزى، آن اعتقاد راسخ را بمبدأ و معاد پیدا کردند و مگر بر پایه چنین مفاهیم فلسفى آن زندگى نمونه را در جهان بشریت عرضه داشتند. که سرانگشت حیرت جهانیان را بگزیدن براى ابد باقى نگه داشتند.
اگر قرار باشد مسئله خداشناسى و درک صحیح از خدا آنقدر غامض و پیچیده باشد که در سراسر جهان سه میلیاردى فقط تعداد انگشت شمارى بتوانند آن را درک کنند آیا تکلیف «مالایطاق» نیست.
خود نویسنده محترم در صفحه سى و پنج چنین آورده‌اند: «براى بنده بسیار روشن است که افرادى که تصور صحیح از این مسائل داشته باشند مخصوصا از جنبه الهیّات اسلامى بسیار بسیار کمند: مرحوم دکتر محمّد اقبال پاکستانى بحق مردى است متفکر و اندیشمند ولى این مرد بزرگ با فلسفه اسلامى آشنا نبوده است کتابى تألیف کرده بنام «سیر فلسفه در ایران» که به هر چیزى دیگر از «سیر فلسفه در ایران» شبیه‌تر است. این مرد بزرگ در مجموعه‌اى که از او بنام «احیاى فکر دینى در اسلام» ترجمه و چاپ شده است مقاله‌اى دارد تحت عنوان «محک فلسفى و تجلیات تجربه دینى» در آن مقاله برخى براهین فلسفى بر اثبات خدا از آنجمله برهان معروف وجوب و امکان و تعبیر آن کتاب «برهان جهان شناختى» و دیگر برهان «اتقان صنع» و به تعبیر آن کتاب «برهان هدف شناسى» را انتقاد می‌کند.
«تامّل در بیانات اقبال می‌رساند که وى تصور صحیحى از این مسائل نداشته است و مخصوصا از مفهوم اسلامى اینها هیچگونه آگاه نبوده است.»
براى من این سئوال را پیش آورد وقتى قرار باشد در کشور پهناورى اسلامى با یکصد و بیست میلیون نفر جمعیّت مرحوم اقبال بعنوان بزرگترین دانشمند اسلامى شناخته شود و او نتواند از مفاهیم فلسفى تصور صحیحى پیدا کند و در نتیجه خدا را آن چنان که باید بشناسد حساب بقیه مردم عادى پاک است. و همچنین در مصر که مرکز فرهنگ اسلامى و چشم و چراغ عالم اسلام است مردى متفکّر و اندیشمند که از علماى بنام آن سامان است ـ مرحوم سید قطب ـ آن هم مسئله را نفهمد و براى پى بردن به خدا راهى انتخاب کند که او را کاملاً بمقصود نرساند و در ایران خودمان هم دانشمندانى از قبیل آقاى مهندس بازرگان نفهمند، پس این خداشناسى که بر فرد فرد افراد بشر لازم است، خود اجتهادا به آن دست یابند چیست؟!
نتیجه می‌توان گرفت طبق دستور قرآن کریم که مدعاى سید قطبها و محمد قطبها و اقبالها و بازرگانها است باید براى خداشناسى راهى را انتخاب کرد که قابل درک براى همگان باشد یعنى همان راهى که بازرگانها و سید قطبها پیموده‌اند و مسلمانانى بس ارزشمند از راه نوشته جات خود بعالم اسلام عرضه داشته‌اند.
مقصودم این نیست که فلسفه را تخطئه کنم بلکه منظورم اولاً مقایسه‌اى بین فلسفه و علوم تجربى بود که حتى بدون فلسفه خواندن یا خواندن و بکار نبستن یا بالاتر مردود شمردن فلسفه امکان این هست که فردى مسلمان واقعى باشد و خدا را بدیگران بشناساند و ثانیا آنچه که بیشتر در مردم اثر تبلیغى دارد کدام است آیا فلسفه است یا علوم طبیعى و تجربى ـ بهر دلیلى که میخواهد باشد: در اثر انس اذهان بمفاهیم حسّى و مادّى باشد یا دشوارى تعمق در مسائل فلسفى ـ همچنانکه خود آقایان اذعان دارند که پیشرفت تمدن و علم در اثر نارسائى مفاهیم القاء شده از ناحیه گویندگان مذهبى بجاى اینکه در راه خدمت بخداشناسى قرار گیرد موجب فرار نسل جوان از مسائل دینى در سراسر جهان گردیده. پس چه بهتر بحکم اهّم و مهّم آنچه که بیشتر در راه نفع جامعه اسلامى است اوّل انتخاب کنیم و بعد از آن به مسائلى بپردازیم که در درجه دوّم از اهمّیت قرار گرفته. علاوه بر همه اینها، خود محسوسات و بالنتیجه علوم مربوط بکشف روابط علّى و معلولى پدیده‌هاى مادّى اثرى بس شگرف در اعماق دل انسانها دارد؛ بدانسان که طرز تفکر دینى هزار و هفتصد ساله مردم اروپا را با یک سرعت برق آسا به یک طرز تفکر ضدّ دینى تبدیل مى‌کند. آرى، نقطه مقابلش هم چنین است اگر حوزه‌هاى علّمیه ـ که باید عهده دار نظم و نظام حاکم بر سراسر جامعه اسلامى باشد ـ چند مخترع و مکتشف، چند پزشک و مهندس، چند جامعه شناس و زیست شناس متخصّص و چند اقتصاددان و سیاستمدار ووو...بعنوان فارغ التحصیل بجامعه تحویل می‌داد قطعا سرنوشت مسلمانها چیزى جز این بود که هست. بجاى اینکه در کشورهاى اسلامى غرب زدگى پیدا شود. اسلام در سراسر جهان حاکم می‌شد ـ چون مبرّى از تمام خرافات مسیحیّت است ـ یا اگر لجاج و عنادى براى پذیرش حق ـ ندرتا ـ پیدا مى‌شد حالت خضوع یا به دیگر سخن اسلام زدگى رواج مى‌یافت. «و ذکر فانّ الذّکرى تنفع المؤمنین»
ایشان ضمن ارائه چهارمین راه براى شناسائى خدا تحت عنوان «راه عقل یا راه استدلال و فلسفه» میفرمایند این راه کاملترین راهها است و با مطالبى که بیان می‌کنند واقعا حقّانیّت مدّعا را ثابت می‌نمایند تا آنجا که در ص 58 تعدادى از آیات قرآنى را ارایه میدهند و می‌فرمایند اینها مطالبى است که در قرآن آمده و باید فهمیده شود والاّ دچار جمود و تقلیدى کورکورانه نظیر اعتقاد مسیحیان به تثلیث خواهیم شد و باز دو آیه از قرآن میآورند دلیل بر اینکه خود قرآن هم ما را وادار کرده که در این گونه مسائل غور و بررسى نمائیم: «افلا یتدبرون القرآن ام على قلوب اقفالها» کتاب انزلناه الیک مبارک لیدبروا آیاته و لیتذکروا اولوالالباب»
این مطالب کاملاً صحیح است ولى باز اهمیّت گفته‌هاى عامرا بیش از پیش ثابت می‌کند که اگر براى فهم این آیات از اوامر که براى فهم تمام قرآن هست استفاده شده همین آیات درباره آیاتى که مربوط به تفکر و تعمق در ماده و جهان طبیعت است صادق است اضافه اینکه بعضى از محسوسات خودشان امر جداگانه و صریح دارند نظیر همان آیه «فلینظر الانسان الى طعامه» یا «افلا ینظرون الى الابل کیف خلقت و الى السماء کیف رفعت و الى الجبال کیف نصبت و الى الارض کیف سطحت 88 (غاشیه)از 17 تا 21 «یا فسیروا فى الارض فانظروا کیف کان عاقبۀ المکذّبین» 3 (آل عمران)13 «فلینظر الانسان ممّ خلق؟! خلق نمن ماء دافق یخرج من بین الصلب و الترائب»86(طارق)5 تا 7 «قل سیروا فى الارض ما نظروا کیف بدأ الخلق ثم اللّه‌ ینشى‌ء النشأۀ الاخرۀ اللّه‌ على کل شى‌ء قدیر»29(عنکبوت)19 ووو...
خلاصه اینکه فلسفه لازم است آنجا که جامعه اسلامى باشد تا اگر شبهه‌اى القاء شود و بخواهند خدشه‌اى در افکار مسلمین ایجاد کنند آن چند متخصص پاسخگوى آنها باشند ولى اگر وارثها بدآموزى و سود تبیلغ ـ که ناشى از سوء تدریس است ـ مسلمان قرآن پسند باقى نگذاشتیم یا نگذاشتند دگر دفاع از چه عقیده‌اى؟! از عقیده چند فیلسوف! که در حقیقت یعنى دفاع از صنف! یا دفاع از شخص!


منبع:

کتاب شهید سید اسدالله لاجوردی صفحه 333













صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد
کلیه حقوق این پایگاه برای مرکز بررسی اسناد تاریخی محفوظ است. استفاده از مطالب سایت با ذکر منبع بلامانع است.