برگ بازجویی و صورت جلسه محمد طالبیان
متن سند:
برگ بازجویی و صورت جلسه محمد طالبیان
س ـ با احراز هویت شما لازم است کلیه اطلاعات خود را درباره بهمن منشط بنویسید؟
ج ـ منشط را تقریباً از یکسال پیش میشناسم قبلاً زیاد متدین نبوده ولی بعداً به وسیله ولیالله سیف به جاده دین کشیده میشود از همان بدو ورود در جلسات ضد بهائی معلوم بود که افکاری انقلابی و در عین حال بشردوستانه دارد او با افراد و مدرسین جلسه ضد بهائی بحث میکند که این جلسات زیاد بدرد نمیخورد زیرا وقتی کمونیسم از شرق و قدرتهای استعماری از غرب ما را احاطه کردهاند باید با این غولهای اقتصادی جنگید و بحث به آنجا کشیده میشود که مدرسین جلسه ضد بهائی به نهاوند نیامدند منشط بعداً به جلسه هیأت ذاکرین میرود و در آنجا هم بحثهایی راجع به امامحسین(ع) و شناخت او ایراد میکند و افراد جلسه در مقابل منطق او با اینکه همه باسواد بودند و چند لیسانسیه حضور داشته عاجز میمانند بعداً بحثی با حاج شیخ عزیزالله علیمرادیان برای جلوگیری از آمدن کنسرت میکند که مثمرثمر میشود منشط را نهاوندیها یک شخص مؤمن پرشور میدانستند و قابل احترام تا اینکه یک مرتبه آمد و درباره منفجر کردن سینما بحث کرد و نقشهای کشید و مقداری بحث و گفتگو کردیم و به فردای آن روز متن آیه را نشان او دادم که خیلی زیبا تفسیر کرد و قول داد هیچگونه عملی انجام ندهد بعد از چند ماه بعد سر و صدای منفجر شدن خانه زن و آتش زدن ماشین و قتل دوخامحمود در نهاوند مطرح شد منشط مثل معمول مسجد میرفت و شاید کسی به او مشکوک نمیشد تا اینکه یک شب مرا منزل عبادالله خدا رحمی دعوت کردند و صحبت شد که ما گروهی تشکیل دادهایم که اینها هستند و شما هم باید با ما همفکری کنید دیگر از امشب شما جزء ما هستی ولی هیچگونه اشارهای به قتل دوخامحمود نکردند ولی معلوم نشد چه کسانی در منفجر کردن خانه زن و چه کسانی در آتش زدن ماشین شرکت کردهاند خربزه آوردند که منشط نخورد و عصبانی شد که ما از میوه استفاده کنیم ولی بیچارگان حتی زغال برای کرسی خود نداشته باشند حتی نان خالی نداشته باشند و واقعاً در چند جلسه که حضور داشت هیچ نوع میوهای استفاده نمیکرد نماز و قرآن را با شور و حالی میخواند روی هم رفته همه را شیفته خود ساخته بود از اینکه برادرش را زندانی کردهاند خیلی متأسف بود و میگفت یک بار به ملاقاتش رفته و برادرش گفته از پشت میلههای زندان حق همین است که میبینی او میگفت باید با این تباهیها جنگید با استعمار بزرگ شرق و غرب که بر سر ما سایه انداختهاند باید به سختی جنگید هر روز تعدادی مسلمانان به وسیله اسرائیل نابود میشوند به خدا ما مسئول هستیم هنگامی که از کلوپ دینی صحبت میکرد یا قرآن میخواند یک پارچه شور و هیجان و ایمان بود برنامه گروه را ایشان طرح کرده بود که 1 ـ 12 ماده یا بیشتر بود یک بار در خانه عبادالله خدا رحمی درباره منفجر کردن برق ملایر صحبت کرد و برنامه کار را هم طرحریزی میکرد یک روز هنگام خواستن پول از من گفت تا دیگر جریان دوخا تکرار نشود خیلی اصرار کردم چون دانست اطلاعی ندارم گفت هیچی بعداً از رفقایش پرسیدم و آنان هم اظهار بیاطلاعی کردند ولی منشط را تهدید به مجازات کردند. چند دفعه با منشط و دیگران صحبت کردم که درسشان را بخوانند منشط استدلال میکرد که برادرش را برای هیچ گرفته و زندانی کردهاند ولی اکنون اگر ما که چند نفر دانشآموز هستیم کلاس پنجم و ششم تازه کشته شویم چه انعکاس عجیبی در میان مردم دارد ما اگر نتوانیم دشمن را از بین ببریم با شهادت خویش باید رسوایش کنیم ما به خاطر این گرسنههای اجتماع قیام میکنیم به منشط گفتم آخر تمام رفقایت مثل تو مؤمن هستند گفت هفتهای یک روز روزه میگیریم نماز شب میخوانیم قرآن و نهجالبلاغه میخوانیم از کتابهای دکتر شریعتی مطالعه میکنیم دیگر باید چکار کنیم میدانستم حرفهایش همگی درست است گفتم منشط تو اگر کشته شوی خیلی به ضرر مملکت است زیرا تو شخص خیلی با استعدادی هستی باید درس بخوانی مهندس شوی خدمت بیشتر به این طبقه محروم کنیم گفت ما تا وقتی قید و بند زندگی پایبندمان نکرده میتوانیم فداکاری کنیم در آن زمان مثل شما میشویم. در جلسه دوم که در خانه عباد خدا رحمی بودیم منشط صحبت کرد که برادرش از زندان آزاد شده و آمده است و به او تأکید کرده درسش را بخواند و اضافه کرد اما کاش کشته میشد زیرا نماز دیگر نمیخواند و کمونیست شده او را در زندان کافر کردهاند من هم از موقعیت استفاده کرده گفتم پس باید قول بدهید همگی درسهایتان را بخوانید و قبول کردند ولی بعد از چند روز نمیدانم چرا منشط و بقیه باز دست از درس خواندن کشیده جلسهای در پایین شهر میان بیابانها ترتیب و دنبال من فرستاده بودند در آن جلسه باز راجع به مبارزه صحبت شد بعد راجع به کشتن عباسی صحبت شد و منشط گفت من هم راجع به این شخص چیزهای زیادی شنیدهام و یک نفر مأمور شد برود و از عمویش بپرسد کی به نهاوند میآید دو سه روز بعد در همانجا اجتماع و من گفتم صحیح نیست و در فکر این موضوع نباشید و بعداً هم به کلی فراموش اعضاء گروه شد که من خوشوقت گردیدم با منشط به همدان رفتم پیش اکرمی و اکرمی که منطق او خیلی قویتر از من است او را متقاعد کرد که نباید دست به هیچگونه اقدامی بزنند و گفت معلوم نیست هدف شما خدا باشد شاید شیطان شما را وسوسه نموده باشد اسلام که همهاش شهادت نیست شما بروید افرادی مؤمن و درسخوان و خداترس باشید منشط قانع شده بود ولی وقتی به نهاوند رسیدیم دوباره گروه صحبت از کار کردن میکردند من نمیدانستم چکار کنم که مسئول خدا و پیغمبر و این بچههای پاک و مؤمن نگردم تصمیم گرفتم دوباره منشط را وادار کنم که هم خودش و هم دیگران را به درس خواندن تشویق تا شاید این فکر خرابکاری از ذهنشان برود به منشط گفتم شما باید سعی کنید مؤمن مسلمان نماز خوان زیاد شود اجتماع که نمازخوان شدند کارها درست میشود ولی او با استدلال ثابت کرد چنین نیست گفتم پس به فکر خودسازی باشید تا خودتان اول مؤمن شوید بعد افراد همفکری برای خودتان بسازید و معذرت خودم را خواستم و گفتم من رسماً از جرگه شما بیرون میروم ولی بعداً آمد و گفت به بچهها گفتهام که شما دیگر جزء ما نیستی ولی باید باشی و ما گروه خود را سه نفری کردهایم و من خودم تنها با تو تماس میگیرم و باز مرا متقاعد کرد که با آنها همفکری کنم تا اینکه یک روز مرا به پایین شهر میان بیابان دعوت کرده وقتی آنجا رسیدم دیدم منشط و عبادالله خدارحمی و ولیالله سیف و ماشاءالله حضور دارند و منشط گفت اینها اعضاء اصلی هستند بعد صحبت از خریدن اسلحه شد که با سماجت تمام گفتم چنین چیزی امکان ندارد که گفتند میرویم از شهرستانهای اطراف تهیه میکنیم گفتم چطور گفت پاسبانی که خوابیده اسلحه او را میدزدیم قسمشان دادم از چنین کاری دوری کنید زیرا آن پاسبان مثل من زن و بچه دارد و او را به جرم از دست دادن اسلحهاش اعدام خواهند کرد گفتند پس برایمان تهیه کن قبول کردم و فکر کردم مدتها سرشان را کلاه بگذارم و تابستان هم با برنامههای متنوعی آنها را سرگرم کنم تا از نهاوند بروند از این رو گفتم اگر قول بدهید درستان را خوب بخوانید برایتان تهیه خواهم کرد هر دفعه یک دروغ به آنها میگفتم تا اینکه یک روز منشط در بیابان با ولیالله سیف با من گفتگو و گفتند ما هر کدام هزارتومان تهیه میکنیم تو خودت برای خریدن اسلحه چقدر میتوانی قرض کنی گفتم دویست تومان که با اصرار آنان قبول کردم سیصدتومان تهیه کنم ولی هرگز تهیه نکردم و منشط و عباد خدارحمی و دیگران یک شب مرا دعوت کردند که به خانه منشط بروم چون پدر و مادرش به ملایر رفته بودند رفتیم و زیاد صحبت شد که بینتیجه بود یک روز منشط و عبادالله خدارحمی از من خواستند به مسجد حاج خدارحم بروم که رفتم و درباره خریدن موتور سیکلت بزرگ صحبت شد و اظهار میداشتند دو سه تا احتیاج داریم که به شدت خودداری ورزیدم ولی به فکر پولی که در پیش ولیالله سیف بود و از آن میترسیدم بودم که بعداً برای ولیالله سیف موتوری خریداری و بنا شد پولش را خودش به قسط بپردازد بعد از آن تاریخ دو سه بار منشط راجع به خریدن اسلحه با من صحبت کرد و هر بار با دروغهایی او را سرگرم میکردم تا اینکه مسافرت من همراه خواهرزادهام رحمتالله قیاسی جلو آمد و بعد از بستری کردن ایشان برای معالجه پادرد خودم به تهران آمدم ا ین بود اطلاعاتی که درباره منشط داشتم.
منبع:
کتاب
گروه ابوذر نهاوند صفحه 136