صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد

موضوع : مجلس وعظ در مسجد جامع

تاریخ سند: 27 دی 1343


موضوع : مجلس وعظ در مسجد جامع


متن سند:

شماره : 2059 س ت / 3 روز 26 /10 /43 بعد از نماز شیخ غلامحسین جعفری در شبستان گرمخانه مسجد جامع از میان جمعیت برخاست و اظهار داشت ای مأمورین که در این مسجد حضور دارید خواهش می‌کنم عین گفتار ما را گزارش کنید و سپس خمینی را دعا کرد.
در ساعت 30ـ13 طاهری واعظ، به منبر رفت و ضمن مقدمه‌ای پیرامون اقتصاد گفت: چرا در یک مملکت اسلامی با بودن قوانین اسلام باید یک چنین وضع اقتصادی ناقص و مبتذلی موجود باشد، در زمان معاویه حکام اموال مردم را به نفع خود ضبط می‌نمودند تا برای خود کاخ‌های باشکوه و جلال برپا کنند ولی اباذر غفاری1 آن روحانی بزرگ برخاست و به حکام مزبور گفت چرا باید از ثروت و مال مردم این چنین سوءاستفاده کنند، چرا باید اقتصاد یک کشور اسلامی را این طور درهم بکوبید؟ در نتیجه معاویه گزارشی به عثمان داد که اباذر شهر را شلوغ کرده و در کار ما اخلال می‌کند عثمان دستور داد اباذر را تبعید کردند مگر او چه کرده بود مگر جز حرف حق چیز دیگری گفته بود وی در خاتمه صحبت‌هایش ضمن دعا گفت: خدایا آیت‌الله خمینی را به سلامت دار.
خدایا یوسف گم گشته ما را به وطن بازگردان‌.
خدایا گوهر یک دانه ما را حفظ کن‌.
خدایا اباذر ما را به وطن بازگردان‌.
این مجلس در ساعت 15 پایان یافت‌.
تعداد نسخه: 3 گیرندگان: ریاست ساواک استان مرکز جهت اطلاع (2 نسخه) پیرو 2054 س ت/ 3 ـ 26 /10 /43

توضیحات سند:

1.
ابوذر غفاری: نام اصلیش جُندّب بود، یکی از یاران بزرگ پیامبر اسلام (ص) به شمار می‌رفت.
پدرش جُناده و مادرش رَمله و از قبیله غفار بودند.
ابوذر از دانشمندان و سابقین به اسلام و چهارمین یا پنجمین کسی بود که اسلام آورد.
حضرت محمد (ص) همیشه او را صدیق امت و شبیه عیسی‌بن مریم (ع) در زهد و پاکی می‌دانست و مرحوم صدوق نیز از حضرت رضا (ع) روایت کرده است که پیامبر (ص) فرمود: ابوذر، راستگوی این امت است.
ابوذر بیشتر اوقات، در حال تفکر و اندیشه به سر می‌برد.
طایفه‌اش یکی از طوایف بیابانی اعراب بود که شغل بیشتر آنها بیابان‌گردی و چپاول کاروانیان بود و مانند همه طوایف اعراب به پرستش بت‌ها سرگرم بودند.
ابوذر هرگز در پیشگاه سنگ و چوب ساخته دست بشر، کرنش و بندگی نکرد و به خاطر همین، در میان قبیله‌اش همیشه مورد خشم بود.
او هیچ‌گاه از ملامت و آزار اهل قبیله خود نهراسید و ناراحتی‌های درونی و تهدید بت‌پرستان و ستمگران، او را از پای نینداخت.
ابوذر بهترین راه مبارزه با ظلم و ستم را در تشکل و دسته‌جمعی بودن مبارزات می‌دانست و پس از چندی در میان اصحاب صفّه جای گرفت.
اصحاب صفّه به کسانی گفته می‌شد که از افراد غریب و بی‌پناهی تشکیل می‌شدند که زندگی آنها با فقر و مسکنت می‌گذشت و با وجود شرایط طاقت‌فرسای زندگیشان، از نثار خون خود در راه اسلام باکی نداشتند.
ابوذر درس خداشناسی را ابتدا از طبیعت آموخت سپس در محضر پر فیض پیامبر اکرم (ص) آن را به عالی‌ترین درجه خود رساند.
سرانجام در ربذه در سال 32 هجری قمری وفات یافت.
ابوذر در آغاز بعثت رسول خدا (ص)، در میان قبیله خود علناً با بت‌پرستی مبارزه می‌کرد و داستان او در مبارزه با بت‌پرستی مانند داستان ابراهیم خلیل (ع) بود.
ابوذر همه چیز را فراموش کرده بود و فقط به یک چیز می‌اندیشید که آن، خدای بزرگ بود و از غیر او دوری می‌جست.
هنگامی که آوازه بعثت و رسالت محمد (ص) زبان به زبان می‌گشت بیچارگان و محرومان جزیره عربستان با شادی خاصی گوش به این اخبار تازه فرا می‌دادند تا این که این ندای جان‌بخش به گوش ابوذر رسید و او را از وضع جدید مکه مطلع ساخت و مطمئن شد که در مکه مردی ادعای رسالت می‌کند و به خداوند یکتا اعتقاد دارد و نامش محمد (ص) است و دریافت که با وجود آزارهای اشراف مکه، عده‌ای از محرومین و زحمت‌کشان می‌خواهند به او بگروند ولی از ترس قدرتمندان مکه نمی‌توانند عقیده خود را آشکار سازند.
ابوذر از این خبر بسیار خوشحال شد و هنگامی که برادرش انیس هم از مکه و رسالت پیامبر (ص) برایش خبرهای جدیدی آورد، تصمیم گرفت هر چه زودتر به مکه برود و خود را به پیامبر (ص) برساند...
ابوذر در مکه سه روز مهمان علی (ع) بود و ماجرای خود را با ایشان در میان گذارد و بالاخره به همراه آن حضرت به دیدار پیامبر (ص) شتافتند.
سخنانی میان پیامبر (ص) و ابوذر رد و بدل شد و از گذشته‌هایش و رنج‌هایی که کشیده بود، برای پیامبر (ص) سخن گفت و خود را برای هرگونه فداکاری و جانبازی آماده کرد و خواستار قبول اسلام شد، آنگاه پس از این که ابوذر به یگانگی خداوند و رسالت محمد(ص) شهادت داد، پیامبر (ص) به او سفارش نماز کرد و گفت مواظب باش اسلام خود را مخفی بداری تا از گزند و آزار این مردم در امان باشی.
ابوذر در جواب پیامبر (ص) گفت به خدا سوگند که ایمانم را نسبت به تو از هیچ قدرتی پنهان نخواهم کرد.
از آن پس مردم را دور خود جمع می‌نمود و از آیین راستین خداپرستی و کیش محمد (ص) و مبارزه با ستمگران مکه سخن می‌راند.
چندی بعد، پیامبر (ص) ابوذر را مأمور تبلیغ در میان قوم خود کرد و او را به میان قبیله‌اش فرستاد و در نتیجه تلاش ابوذر در دعوت مردم قبیله‌اش به دین اسلام، خفاف (رئیس قبیله غفار) نیز در ردیف مسلمین قرار گرفت.
هنگامی که ابوبکر خود را خلیفه پیغمبر (ص) معرفی کرد، دوازده نفر از صحابه پیامبر (ص) تصمیم گرفتند به او اعتراض نمایند، هریک به نوبه سخنانی گفتند تا آن که ابوذر برخاست و گفت: «ای جماعت قریش، خلاف بزرگی را مرتکب شدید و قرابت و نزدیکی رسول اکرم (ص) را رعایت نکردید، به خدا سوگند گروهی از عرب به واسطه این عمل از دین خارج می‌شوند و گروهی هم متزلزل خواهند شد.
اگر خلافت را در خاندان پیامبر (ص) قرار می‌دادید، هرگز اختلاف در میان مسلمان رخ نمی‌داد.
شما همه می‌دانید و مردم صالح نیز گواهند که پیامبر (ص) فرمود: خلیفه پس از من علی ابن ابی‌طالب (ع) و پس از او پسرانم حسن و حسین (ع) می‌باشند و پس از آنان نیز خلافت در میان ذریه و نسل من خواهد بود، شما گفته پیامبر (ص) را پشت سر انداختید و عهد و وصیت او را فراموش کردید.
» به تحقیق می‌‌توان گفت یگانه علت این که عثمان، ابوذر را تبعید نمود، حق‌گویی و صراحت بیان او بوده و این مطلب از تاریخ زندگی ابوذر به دست می‌آید.
دلیل عمده‌ای که باعث اعتراض ابوذر به عثمان می‌شد، بخشش‌ها و اسراف‌های بی‌حد و حساب عثمان به بستگان و خویشاوندانش بود که اطراف وی را گرفته بودند.
عثمان که نمی‌توانست ابوذر را با تهدید و تطمیع از اعتراض باز دارد و روز به روز فعالیت و اعتراضات وی نسبت به دستگاه حکومت عثمان، افزایش می‌یافت، تصمیم گرفت ابوذر را به شام تبعید کند تا بدین وسیله ابوذر را از ادامه فعالیت‌هایش باز دارد.
ابوذر پس از تبعید به شام نیز دست از سخنرانی و دعوت مردم به پیروی از خاندان پیامبر (ص) و افشاگری نسبت به حکومت عثمان برنداشت و همواره مردم را راهنمایی و ارشاد می‌نمود تا این که سخن‌چینان، فعالیت‌های او را به گوش معاویه رساندند و معاویه هم به عثمان نوشت: «اگر به مردم این سامان احتیاج داری، ابوذر را نزد خود بخوان وگرنه مردم را علیه تو می‌شوراند.
» عثمان هم طی نامه‌ای دستور داد تا ابوذر را بر شتری بدون روپوش نزد او بیاورند.
پس از مراجعت ابوذر از شام، عثمان مدتی مردم را از تماس با او منع کرد و سرانجام وی را به منطقه خشک و دور افتاده ربذه تبعید نمود و دستور اکید داد که هیچ‌کس حق ندارد ابوذر را هنگام رفتن بدرقه کند ولی با وجود این دستور، هنگامی که او برای خداحافظی با یاران ایستاده بود، حضرت علی (ع) و عقیل و عمار یاسر با او درد دل کرده و خداحافظی گرمی نمودند و حضرت علی (ع) ابوذر را مشایعت و همراهی کرد.
در ربذه آفتاب گرم و سوزان هم‌چنان طلوع و غروب می‌کرد و ابوذر به همراه فرزند و همسرش با گرسنگی و تشنگی به سر می‌بردند.
سحرگاهان هنگامی که هنوز ظلمت و سکوت، ریگستان ربذه را فراگرفته بود، ابوذر با آهنگ ضعیفی تکبیر می‌گفت و خداوند بزرگ را ستایش می‌کرد.
در گوشه و کنار این صحرای سوزان، وجود علف‌هایی توانست زندگی این خانواده شریف را تا چندی ادامه دهد، ولی علف ها نیز تمام شد.
آخرین امید آنها که بزی بود، در اثر نبودن آب و گیاه تلف شد.
آخرین راز و نیاز ابوذر با ضعف و ناتوانی پایان یافت.
او همسرش را مخاطب قرار داد و گفت: «هم‌اکنون آخرین لحظات عمرم را می‌گذرانم، گروهی از دوستان عزیزم از این بی‌راهه گذر خواهند کرد، بر سر راه آنان بایست، هرگاه صدای زنگ کاروان آنها را شنیدی جلو برو و به آنان بگو این جا جایگاه ابدی ابوذر است...
.
به آنها بگو بر من نماز بگذارند و از خداوند برایم طلب آمرزش کنند.
» از همسر ابوذر نقل شده است که: چون آثار مرگ بر ابوذر ظاهر شد، من شروع به گریه کردم.
ابوذر پرسید چرا گریه می‌کنی؟ گفتم چگونه گریه نکنم که در این بیابان کفنی ندارم تا تو را با آن کفن کنم؟ گفت: «گریه مکن.
هنگامی که مُردم، روی مرا بپوشان و در کنار راه منتظر جمعیتی باش که از این راه می‌گذرند.
آنان مرا دفن خواهند کرد.
» سپس گفت: روزی من و عده‌ای در خدمت پیامبر(ص) بودیم.
حضرت رو به ما کرد و گفت: یکی از شماها در بیابانی از دنیا خواهد رفت و جمعیتی از مؤمنین بر جنازه او حاضر خواهند شد.
همه آن‌هایی که در آن مجلس با من بودند، در میان شهر و روستایی از دنیا رفتند و غیر از من کسی نماند و آن منم که در بیابان خواهم مُرد.
» در همین اثنا صدای زنگ قافله‌ای مرا متوجه کرد.
به کنار راه رفتم.
جمعیتی آمده و از من پرسیدند ای زن در این بیابان چه می‌کنی؟ گفتم مردی از مسلمانان در این بیابان از دنیا می‌رود، او را کفن کنید و بر او نماز بگذارید.
گفتند او کسیت؟ گفتم: ابوذر غفاری.
گفتند: آه! پدر و مادرمان فدای ابوذر.
همگی عنان اسب‌ها را برگرداندند، پیاده شدند و خود را به ابوذر رساندند.
ابوذر به آنها گفت: بر شما مژده باد که پیامبر خدا (ص) شما را یاد کرده و از امروز شما خبر داده، بدانید اگر لباسی داشتم که وسعت داشت، حتماً آن را کفن می‌کردم.
شما را به خدا سوگند می‌دهم کسی که امیر یا رئیس جمعیتی است یا نامه‌رسان است، مرا دفن نکند.
جوانی از میان آنان گفت: من دو جامه در خرجینم دارم که مادرم آن را بافته است و یک جامه هم در بر دارم.
ابوذر گفت پس تو مرا کفن کن.
ولی برخی از مورخین و محدثین از جمله حاج شیخ عباس قمی نوشته‌اند که: همسر ابوذر و هم‌چنین دو فرزند او قبل از وی در همان ربذه در حال تبعید، از دنیا رفتند، و داستان وفات ابوذر را از زبان دختر او نقل می‌کنند و می‌گویند کاروان عراق وقتی به ربذه رسید که ابوذر از دنیا رفته بود و دختر او کاروانیان را از وفات پدرش خبر داد.
در هر صورت، هنگامی که ابوذر از دنیا رفت، اهل کاروان او را غسل داده و کفن نمودند بر جنازه او نماز خواندند و سپس ابوذر را در همان جا دفن کردند و فرزندش را با خود به مدینه بردند.
وفات ابوذر را در سال 32 هجری قمری ذکر کرده‌اند.
(رک: دائرۀالمعارف بزرگ اسلامی، جلد پنجم، صفحه 475 تا 479 شرکت افست، چاپ اول سال 1372)

منبع:

کتاب پایگاه‌های انقلاب اسلامی، مسجد جامع بازار تهران به روایت اسناد ساواک - جلد اول صفحه 178

صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد
کلیه حقوق این پایگاه برای مرکز بررسی اسناد تاریخی محفوظ است. استفاده از مطالب سایت با ذکر منبع بلامانع است.