بازجوئی از: عبداللّه فرزند محمد جعفر شهرت اسفندیاری1
متن سند:
* جریان دستگیری مجتبی امیری و رفقایش پیش آمده بود و احتمال ضربه پذیری برای
من داشت، اینبود که تصمیم حتمی گرفتم که آماده فرار باشم.
این تصمیم من با دستگیری حسین
حاجی پور و محمّد توکل صدیقی (که آنهارا نیز قبول نداشتم و اهل کار نمیدانستم) و همچنین
فرار مجید توسّلی بسیار مصمّم تر شد و دیگر آمادگی بیشتری برای فرار داشتم ولی نمیدانستم
بکجا؟! تا اینکه شب جمعه بکوه رفتم و چون از کوه برگشتم به مغازه پدرم تلفن کردم و دیدم که
نیست، به منزل تلفن کردم و دیدم که با ترس حرف میزنند، لذا احتیاطا بخانه صادق کرد احمدی
رفتم و آنجا بودم.
فردا باز به مغازه
تلفن کردم و دیدم که پدرم نیست و
بمدرسه برادرم تلفن کردم و دیدم
که او هم نیست، لذا مطمئن شدم که
در خانه ما نشسته اند و دیگر بخانه
نرفتم.
در اینمدّت پنهانی در خانه
کرد احمدی بودم تا اینکه او
عروسی کرد و بخانه جدیدی که
پدرش بعنوان هدیه برای او خریده
بود رفت منهم آنجا رفتم.
در
اینمدت بود که تماس اتّفاقی من با
«حاجی»2 اتفّاق افتاد و او مرا به
مسئول اوّل معرفی کرد و سپس به
مسئول دوّم معرفی شدم و با او
چند قرار اجرا کردم و برایش
علامت میزدم و او بیش از هر چیز
راجع به خانه گرفتن بمن سفارش کرد و منهم اینروزهای آخر همه اش دنبال خانه بودم و حتی
همین امروز هم که روز دستگیری من است دنبال خانه رفته بودم و پیدا نکردم.
ظهر بخانه صادق
کرد احمدی آمدم و قرار بود که نوشته ای بنام ایدئولوژی اسلامی را که صادق کرد احمدی فتوکپی
کرده بود، صحافی کرده و آماده پخش کنیم و من میخواستم همین امشب یکی از آنها را به مسئولم
بدهم که ناگهان در بعدازظهر هنگامی که من در دستشوئی بودم صدای شلیک و انفجار بگوشم
رسید و دیدم که دود خانه را پر کرده، من خیال کرده بودم کپسول گاز ترکیده است هراسان به
حیات دویدم که از بالا بما دستور ایست داده شد و من تسلیم شدم، ضمنا مسئول من گفته بود که
خانه ای را که می گیریم محّل ملاقات آندو نفر ـ احمدی و باباجانی ـ با من و او باشد و ما آنجا
بتوانیم به صحبت و بحث بنشینیم.
همچنین او یک قرص سیانور بمن داده بود که در هنگام
دستگیری بخورم که من نخوردم.
من نه در دانشگاه و نه در جاهای دیگر در هیچگونه تظاهراتی
شرکت نکردم و همه کار من آنچه بود که گذشت.
تذّکر 1ـ من با حسین حاجی پور و محمّد توکل
صدیقی همکلاس بودم و آنها را می شناختم ولی هیچکاری با آنها نداشتم و فکر هم نمی کردم آنها
کاری بکنند.
2 ـ جریان دقیق برخورد من با «حاجی» و ارتباط با مسئولان از اینقرار است: من با
ماشین صادق کرد احمدی در خیابان چراغ برق (امیرکبیر) میرفتم و اطراف را می نگریستم.
راه
بندان هم بود و یواش میرفتم که
ناگهان کسی به شیشه زد، دیدم که
«حاجی» است با یکنفر دیگر، او را
سوار کردم، او گفت که می خواهد
به خیابان گرگان برود، منهم جریان
فرارم را به او گفتم و حاجی گفت
که مرا وصل می کند.
ما از خیابان
گرگان به شهباز آمدیم، آنفرد پیاده
شد و من و «حاجی» به خانه
علیرضا باباخانی3 رفتیم.
و پس از
اینکه حاجی بمن اطمینان داد
«اطمینان او برای اینجهت بود که
من میترسیدم آنهائی که مرا به آنها
معرّفی می کند، لو بدهند) به خیابان
گرگان آمدیم و ماشین را در خیابان
سلمان فارسی پارک کرده پیاده به
نبش خیابان گرگان ـ شاهرضا
رفتیم.
در آنجا حاجی میخواست از آن انجیر فروش انجیر بخرد که او در حالی که به لامپ ور
میرفت به بهانه ای رد کرد.
حاجی هم منصرف شد و به کنار سینما آمدیم و به تماشای عکسها
ایستادیم.
در همانحال برق خیابان هم خاموش شد.
پس از مدتی من و حاجی از سمت راست
خیابان گرگان بطرف بالا براه افتادیم پس از اینکه مدّتی راه رفتیم، یکنفر با بارانی مشکی رنگ و
هیکل نسبتا تنومند، صورت نسبتا کشیده و سبیل کم پشت از روبرو آمد و با حاجی روبوسی کرد و
با من دست داد.
سپس کمی راه رفتیم و آنها جلو و من عقب تر می رفتیم.
آنها پس از کمی صحبت
ایستادند و حاجی با من روبوسی کرد و رفت و مرا با مسئول تنها گذاشت.
توضیحات سند:
* تذکر : بخشی از بازجوئی های
مشارالیه که در رابطه با شهید
اندرزگو بوده است آورده شده
است.
1 ـ عبداللّه اسفندیاری فرزند
محمد جعفر در سال 1332 ه ش
در محلّه امام زاده قاسم شمیران
متولد شد.
مشارالیه در سال
1354 در خانه تیمی، به همراه
علیرضا باباخانی دستگیر و در
تاریخ 14 /10 /55 از زندان
آزاد گردید.
بعد از پیروزی
انقلاب اسلامی مدتی کارمند
صدا و سیما و مدتی مسئول
بخش فرهنگی بنیاد سینمائی
فارابی بوده است.
2 ـ منظور از حاجی شهید سید
علی اندرزگو می باشد.
منبع:
کتاب
شهید حجتالاسلام سید علی اندرزگو به روایت اسناد ساواک صفحه 262