صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد

هویت خود را به طور کامل مرقوم فرمائید

هویت خود را به طور کامل مرقوم فرمائید


متن سند:


س- لطفاً هویت خود را به طور کامل مرقوم فرمائید و توضیح دهید:
1- نحوۀ دستگیری و میزان محکومیت شما چیست.
2- مسموعات و مشاهدات و اقدامات خود را در زندانها بنویسید.
3- برخوردهای خود را در زندان مشهد با ذکر جزئیات مرقوم دارید.
4- اطلاعات خود را درباره زندانیان به طور کامل بنویسید.
5- کسانی را که از انحراف بازگردانده‌اید معرفی نمائید.
6- کسانی را که در زندانها تبلیغ می‌کردند با ذکر جزئیات و نحوۀ فعالیت آنها معرفی کنید.
7- دسته‌‌بندی‌های زندان و زندگی کمونی را در زندان تشریح نمائید.
8- نظریات کنونی خود را از وضع موجود و اوضاع فعالیت گروهها در خارج و همچنین پیشنهاداتی که دارید بنویسید.
9- نتیجه‌گیری‌هائی که در زندان اوین با مذاکرات دسته‌جمعی نموده‌اید مرقوم دارید.
ج- اینجانب حبیب‌اله عسگراولادی (مسلمان) فرزند حسین، تاریخ تولد 1311، شماره شناسنامه 118 صادره از بخش 9 تهران، می‌باشم و تاریخ دستگیری اینجانب 10 /11 /1343 شمسی و محل دستگیری اینجانب در منزل شخصی واقع در خیابان بوذرجمهری نو، کوی امام‌زاده یحیی(ع)، کوچه حزیره بوده و اتهامم مهمان بودن برادران امانی یک شب در منزلم و گذاردن چمدانی به رسم امانت در منزل خواهرم بوده و در دو دادگاه در سال یک هزار و سیصد چهل و چهار به زندان ابد محکوم شده‌ام (یعنی دادگاه بدوی در اردیبهشت ماه و به ریاست سرکار سرهنگ احمد بهرون و دادگاه تجدیدنظر در خرداد ماه یک هزار و سیصد و چهل و چهار به ریاست تیمسار سرلشگر صلاحی عرب بود)
امّا درباره زندان باید با صراحت اعلام کنم که من اتهام توطئه برعلیه اساس حکومت مشروطه کشور اسلامیم ایران عزیز را با این که دوازده سال از محکومیتم می‌گذرد قبول ندارم و چنین چیزی را بارها اعلام کرده‌ام و اتهام دیگرم که توطئه برای کشتن انسانی مسئول در مملکتم باشد به هیچ وجه نمی‌پذیرم و این دو اتهام را برای خود و خانواده بزرگمان نادرست می‌شمارم چنان‌که در شرایط بازجوئی و بازپرسی و دادگاه به عرض رسانده‌ام، ولی این را قبول دارم که اشتباه کاریهایی داشته‌ام و چنانچه مرحوم تیمسار فرسیو که در سال یک هزار و سیصد و چهل و هفت به خدمتشان رسیده بودم فرمودند: ما در شرایطی محاکمه شدیم که اقتضاء شرایط برای ما محکومیت‌های سنگینی به بار آورد و بار دیگر اعلام می‌کنم که تمام زندگی من در خارج زندان و درون زندان گواه صدق ادعایم هست که نظم و قانون همیشه محبوبم بوده و براین مقدمه باید افزود که من یک مسلمان و از خانواده مذهبی پدید آمده‌ام و هیچ مدرک مذهبی اجازه چنین کارهائی را نداده و نمی‌دهد چنان که در پرونده‌ای که برای ما چند نفر تشکیل شده بود مدارک فراوانی وجود دارد که هیچ شخصیت علمی و دینی اجازه‌ای برای ارتکاب اقدامی که با جان انسانی بازی کند یا امنیت و استقلال کشور را به خطر اندازد نداده بلکه چنان‌که در پرونده صریح است مرحوم آقای میلانی و دیگر علمائی که بدانها مراجعه شده بود نهی صریح کرده و با اصرار تمام بازداشته‌اند ولی پس از ورود در زندان شهربانی در قصر در سال یک هزار و سیصد و چهل و چهار دریافتم که در هر صورت محکوم به زندان ابد شده‌ام و باید در انتظار لطف پروردگار و توجه شخص اول مملکت بمانم زیرا می‌دانسته و می‌دانم که روزی می‌رسد که بدین پرونده رسیدگی شود و سرانجام با آگاهی از شرایط زندان مکاتباتی را با اولیاء زندان آغاز کردم تا به من امکان تحصیل بدهند زیرا از نظر تحصیلات کلاسیک دارای تصدیق ششم ابتدائی بودم و چند سال نیز در شبها درسهای دینی خوانده بودم و پس از ایجاد امکان به تحصیل کلاسیک پرداختم و در سال 51 توانستم دیپلم ادبی با نمرات خوب در زندان بگیرم و از آن پس اقدام به مکاتبات با مقامات نمودم و بالاخره خدمت تیمسار معظم دادستان ارتش شاهنشاهی عریضه‌ای نوشتم و از ایشان درخواست اجازه شرکت در دانشگاه نمودم و چون تیمسار بهزادی خودشان بازپرس اینجانب بودند و سوابق پرونده درسی و زندانم را مطالعه فرموده بودند اجازه کتبی به زندان برای شرکتم در تحصیلات دانشگاهی لطف فرمودند ولی متأسفانه چون به زندان مشهد انتقال یافته بودم امکان شرکت نیافتم گرچه قلباً از اقدام تیمسار در اجازه شرکتم متشکر بوده و هستم. از دیگر نیازهائی که برای خودم احساس می‌کردم خواندن زبان انگلیسی بود که مدت دو سال بدان پرداختم و نزد کسانی چون آقای پرویز نیکخواه1 و احمد منصوری2 چهار کتاب اسمشل و پنج دایرکت را خواندم و در نتیجه به داستانهای انگلیسی راه پیدا کردم، و نیاز خودم را به روان‌شناسی و اخلاق احساس کردم و حدود دو سال کتابهای متعدد روانشناسی و اخلاق را مطالعه کردم که سبب نوشتن سلسله کتابهای کوچکی شد که شرح آن خواهد آمد و از سوی دیگر برای تکمیل فقه و اصول و فلسفه اسلامی که تا حدودی کار کرده بودم، اقدام کردم و از هر شرایطی برای شناخت اسلام عزیز مناسب امکانات بهره می‌جستم که آثار این قسمت نیز بعداً شرح داده خواهد شد
و درباره مسموعات و مشاهداتم باید بگویم که پس از ورودم به زندان دریافتم که از زاویه بسیار محدودی به جهان نگاه می‌کرده‌ام و خطراتی که استقلال و تمامیت کشورم را از هر سو تهدید می‌کند بی‌توجه بوده‌ام چون شناختی نسبت به کشورم و جهان نداشتم یعنی به قدری ناچیز میدانسته‌ام که گوئی هیچ نمی‌دانم و با معاشرت در زندانها و شنیدن عقاید و نظرات ضد دینی و ضدوطنی و شناختن گروههای گوناگون ضدخدا و رویاروئی با انحراف‌های جوانان جورواجور و سقوط پی‌درپی نوباوگان وطن اسلامیم در چنگال بی‌دینی و بی‌وطنی برآن شدم که هرچه بیشتر جوانان مسلمان را در زندان مشغول کنم و از صبح تا شب برای جوانان کلاس‌های گوناگونی از انگلیسی، عربی، فقه، اصول، منطق، قرآن و تفسیر برقرار کرده‌ام چنانچه به‌ طور یقین گزارش‌های آنها معروض شده است.
درباره برخوردم با گروهها در زندانها باید به سه دوره تقسیم شود که آنها را من خود چنین نام‌گذاری کرده‌ام 1- دوره نیکخواه 2- دوره جزنی 3- دوره فدائیها و مجاهدین
1- دوره نیکخواه را چنان‌که به خاطر دارم چنین می‌توانم بیان کنم که در اوائل سال یک هزار و سیصدو چهل و پنج در زندان شماره 3 قصر با او هم زندان شدیم. او جوانی بسیار پرشور، جاه‌طلب و پرمطالعه بود و چون در آن وقت یک مارکسیست متعصب و پرحرارت و نوآور بود، جوانان را بسیار به جانب خویش جلب می‌نمود، یعنی کمتر جوانی بود که از در زندان داخل شود و آوازه او جلبش نکند. بی‌‌مناسبت نمی‌دانم که باز از مرحوم تیمسار فرسیو نقل کنم. پس از تبعید نیکخواه به بروجرد چون زمزمه تبعید دیگرانی هم بود، من کتبی از مرحوم تیمسار تقاضای ملاقات نمودم و چون به حضور ایشان راهنمائی شدم ضمن عرض مشکلاتی که در زندان موجود بود از ایشان پرسیدم آیا من هم باید بارم را ببندم. ایشان فرمودند: هیچ دلیلی برای این کار نمی‌بینم و تصمیمی در این باره گرفته نشده و اگر گزارش‌هائی هم برسد بی‌شک مقامات امنیتی رسیدگی خواهند کرد، و درباره شخص نیکخواه ایشان بیان فرمودند: چون این شخص هرکس از در زندان وارد می‌شود با آغوش باز تحویل می‌گیرد و ضد خدا و ضد وطن تربیتش می‌کند باید چنین کس از دیگر زندانیان دور نگهداشته شود تا نه تنها نتواند در دیگران اثری منفی بگذارد، بلکه خودش بتواند درباره سرنوشتش فکر و دقت لازم را بکند ـ البته می‌دانم که برای او مجال فکر کردن پدید آمد چنانچه خود در نوشته‌هایش بیان کرده است ولی باید این نکته به عرض برسد که من از جمله کسانی بودم که مانع هرگونه تبلیغ مرامی آنها در افراد مسلمان بودم، گرچه باید اعتراف کرد که در برخی از جوانان آثاری ظاهر شد که از آن جمله باقر عباسی3 و علیرضا سپاسی4 را چنان که شنیده‌ام باید نام برد! در هر صورت در این دوره که مدتش حدود یک سال و چند ماه بود چیزهائی از این قبیل گذشت و با دقت مقامات امنیتی و نظامی خطر تبعید، مرا شامل نشد.
2- دوره جزنی5 از تقریباً از تابستان سال یک هزار و سیصد و چهل و هفت شروع می‌شود یعنی در حدود ماه‌های تیر یا مرداد آنها را به زندان شماره 3 قصر آوردند او مردی میانسال و متعصب و حّراف و در تبلیغ مرام خویش کار کشته بود و چون از امکانات مالی برخوردار بود کتابهای فراوان وجورواجوری را تهیه و در اختیار جوانان می‌گذاشت و در میان هم مسلکان و هم پرونده‌هایش جوانان پرشور و ماجرا جریانی بودند که از هر فرصت برای تبلیغ جوانان بی‌اطلاع بهره می‌جستند و باز من از جمله کسانی بودم که شرایط را برای جوانان بی‌اطلاع و کم‌تجربه زندان خطرناک تشخیص دادیم و با برقرار کردن کلاسهای دینی و درخواست از اولیاء زندان برای اجازه ورود کتابهای دینی با آنها مقابله کردیم ولی متأسفانه چون جیره نقدی زندان در همان اوان تبدیل به جیره جنسی شد او از مقامات اجازه ساختن یک آشپزخانه را در زندان گرفت و به دنبال آن به ساختن زمین والیبال پرداخت و خود و رفقایش به کار پرداختند و از جوانها نیز به کار عملگی و بنائی دعوت کردند و این خود سبب جلب آنها می‌شد و برای این که ما هرنوع خلطه و آمیزشی را صلاح نمی‌دانستیم با درخواست اجازه ساختن آشپزخانه‌ای شرایط تازه پدید آوردیم زیرا ما نمی‌توانستیم با آنها در یک آشپزخانه غذا بپزیم چون آنها را پاک نمی‌دانستیم و از طرف دیگر نمی‌خواستیم که آنها به وسیله ساختن آشپزخانه و عملگی کردن جوانها را بفریبند و به تبلیغ آنها اقدام نمایند. در همین ایام احکام دادگاههای آنها ابلاغ می‌شود و هرکدام از آنها در حکم به شهرستانی مشخص باید فرستاده شوند که از آن جمله خود بیژن جزنی به زندان قم باید منتقل گردد لذا او مقدماتی را فراهم کرد تا با ایجاد بحران‌هائی در روابط زندانیان با زندانبانان بتواند حوادثی بیافریند و در نتیجه جاروجنجال به راه اندازد و مانع تبعید به زندان شهرستانها شود یا دست کم بتأخیر اندازد ولی چون اولیاء زندان در آن شرایط کوچکترین ناراحتی برای زندانیان ایجاد نمی‌کردند بخصوص سروانی در آن زمان رئیس زندان شماره 3 قصر بود که از نظر اخلاقی بسیار انسانی رفتار می‌کرد و کاملاً حواسش جمع و بر اوضاع مسلط بود و هیچ امکانی برای ماجراجوئی نمی‌داد لذا جزنی و چند تن از یاران جوانش به فکر دیگری افتادند و نقشه فراری را طرح‌ریزی نمودند و چنان‌که خاطر عالی مستحضر است چهار نفر از آنها به اسامی عزیز سرمدی، عباس سورکی، کلانتری و چوپان‌زاده نیمه شب ششم فروردین ماه سال یک هزار و سیصد و چهل و هشت خود را توانستند به پشت بام زندان برسانند و یکی از آنها خود را به باغ زندان افکنده بود که آگاهی مأموران سبب گرفتاری و شکست توطئه‌هاشان شد ولی متأسفانه عکس‌العمل‌های تند مقامات زندان سبب شد که آنها راهی تازه برای توطئه بیابند و آن عکس‌العمل‌های تند عبارت بود از قطع ملاقات همگی زندانیها برای مدت یکماه و قطع جیره جنسی همه زندانیها و تبدیل آن به جیره پخته غیرقابل خوردن و جمع کردن تمام وسائل زندگی و مطالعه اعم از تخت‌خواب و لحاف و پتو و کتابهای درسی و غیره و جمع کردن تمام لامپ‌های برق حتی چراغهای خواب و گماشتن تعدادی مأموران بداخلاق و پایکوبی تعدادی از مأموران در شب در روی پشت بامها و... و... که همه اینها به سود ماجراجویان برای تحریک زندانیان می‌شد و سرانجام آنها توانستند جمع کثیری را به اعتصاب غذا بکشانند و ماها برای حّل این مسئله از اولیاء زندان تقاضای ملاقات کردیم ولی از پذیرفتن عذر خواستند در نتیجه چون غذا قابل خوردن نبود، خواب و آسایش از ما سلب شده بود، امکان درس و مطالعه نداشتیم، ملاقات با بستگانمان قطع شده بود و داروهایمان تمام شده بود و اموالمان را برده بودند طیّ عریضه شکوائیه‌ای از زندان به خدمت تیمسار دادستان ارتش شاهنشاهی به‌طور جداگانه از ماجراجویان اعلام اعتصاب غذا کردیم و پس از چند روز مقامات زندان برای مذاکره آمدند ولی ماجراجویان که نمی‌خواستند اوضاع آرام شود و کوشش داشتند با ایجاد شرایطی از تبعید خودشان جلوگیری نمایند از مذاکره خودداری می‌کردند ولی ما با مذاکره اکثریت زندان را قانع ساختیم که نظرهای خاصی در اعتصاب وجود دارد و سرانجام آنها نیز ناچار به توافق شدند و اوضاع آرام شد ولی متأسفانه اولیاء زندان در اثر گزارشهای خلاف واقع برای سه نفر از ما نیز تقاضای تبعید نمودند که عملی شد و سه نفر از ما عبارت بودیم از آقای محمدباقر محی‌الدین انواری آقای محمدمهدی حاج ابراهیم عراقی و خود اینجانب و تأسف‌بارتر این که ما را به برازجان روانه کردند یعنی همان جائی که عزیز سرمدی و عباس سورکی دو نفر متهم به فرار را تبعید کرده بودند و تعجب‌آورتر آن که مبتکر اصلی فرار یعنی شخصی بیژن جزنی را به زندان قم فرستادند گرچه اولیاء امور بزودی در اثر تحقیق و به دنبال شکایت خانواده‌هایمان دریافتند که ما نه تنها در طرح توطئه فرار شرکت نداشته‌ایم بلکه ما مخالف هرگونه ماجراجوئی نیز بوده‌ایم و علت اعتصاب غذای ما شرایطی بوده که در اثر توطئه دیگران بر ما بیگناهان تحمیل شده بود لذا بیش از هشت ماه تبعید ما به طول نیانجامید و ما را به تهران عودت دادند و بدین ترتیب با تبعید جزنی و هم مسلکانش ماجرای این دوره نیز با هیاهوها و جنجالهایش پایان یافت گرچه عده‌ای بی‌گناه نیز از زندانی و مأمور و افسر زندان نیز مجازات‌هائی را دچار شدند
3- دوره فدائیها6 و مجاهدین را چنین می‌توان آغاز کرد که در اواخر سال یک هزار و سیصد و پنجاه تعدادی از آنها به زندان قصر آورده شدند و اینها اکثراً جوان‌های پرشور، احساساتی، کم مطالعه و مغرور بودند. فدائیها با آن که در باطن از کمونیستهای متعصب و ضددین و وطن بودند در ظاهر هیچ ضدیتی با دین از خود نشان نمی‌دادند و همین زنگ خطر را در گوش هر وطن‌خواه مسلمانی به صدا در می‌آورد زیرا تاکنون همه مارکسیستهای در زندانها صریحاً با مذهب مبارزه می‌کردند و خطر کمتری داشتند ولی این نوع تازه در آمده هیچ تظاهری برضد نمی‌کرد بلکه فریبکاریها و تظاهراتی هم در جهت این که اسلام مثبتاتی داشته که مارکسیستهای قدیمی از آن بی‌اطلاع بوده‌اند بر زبان می‌راندند و گروه دیگر یعنی مجاهدین خود را در لفاف کامل دین مخفی کرده بودند و با برداشتهای تازه‌ای از آیات جهاد قرآن و خطبه‌های نهج‌البلاغه و دیگر متون دینی و تحریف حقایقی از اسلام و بیان و تفسیر ویژه‌ای از نوشته‌های اسلامی مسائل مارکسیستی را در قالب اسلام بی‌پیرایه به خورد جوانان بی‌اطلاع می‌دادند ـ البته باید افزود که در چنین شرایطی بسیاری از نویسندگان مذهبی و خطبای روشن دینی نیز به جهاتی از نوشتن و گفتن ممنوع شده بودند و چیز تازه‌ای هم که به طور صریح در مقابل برداشت‌های آنها باشد وجود نداشت در نتیجه جوانان دانشجوی کشور عزیز تشویق به ترک تحصیل خانواده و ترک ازدواج و ترک هرگونه مسئولیتی جز عضویت یکی از این دو سازمان می‌شدند و هر مسلمان ایرانی متعهد و مسئول را برمی‌انگیخت که در خور امکانات خویش چاره‌ای بیندیشد که من در این باره چند راه به ذهنم رسید. یکی این که رسماً توسط دستگاهها چنین چیزی را به سمع ملت مسلمان ایران و مقامات برسانم و این راه را پس از دقت‌هائی بسیار کم اثر دیدم زیرا احساس می‌کردم که مقامات و مردم و نسل جوان همه فکر خواهند کرد که من برای فرار از تحمل زندان چنین خود شیرینی را کرده‌ام و می‌خواهم از شرایط استفاده کنم و از زندان آزاد شوم و در نتیجه طرحی دیگر ریختم و طرحم سه قسمت داشت 1- تدوین کتابی به صورت داستان که اخلاق اسلامی را در ضمن جریان داستان در ساختن فرد، خانواده و جامعه اسلامی بیان نماید 2- بازگو کردن جریان پرونده خودمان و این که هیچ یک از مراجع دینی چنین کارهائی را اجازه نداده‌اند و توضیح این که دین و وطن و ملت از این نوع کارها زیان فراوان دیده‌اند 3- تدوین آیه‌های قرآن برای معرفی اسلام که نوعی تلاش برای شناخت اسلام که نوعی تلاش برای شناخت اسلام از روی قرآن می‌باشد ـ که اگر توفیق خدایی نصیب شود و اجازه تدوین داده شود اقدام به تدوین و چاپ آن خواهد شد ـ که در بحث‌های آن تمام برداشتهای پرزرق و برق و نادرست آنان پاسخ گفته شده است:
در این‌جا نیز تصمیم به توزیع زندانیان به زندانهای شهرستانها شد و متأسفانه یا خوشبختانه من و خواهرزاده‌ام ابوالفضل حیدری و سیداسدالله لاجوردی به زندان شهربانی مشهد منتقل شدیم و کارهایم معلق و معطل ماند گرچه جلد اول کتاب داستانم به صورت نمایشنامه‌ای به نام «گل خار زندگی» چاپ شد که نسخه‌ای از آن را همراه دارم که هرگاه صلاح باشد آن را تقدیم می‌کنم ولی جلد دوم و سوم آن که اجازه چاپ یافته بود امکان چاپ آن پیدا نشد و کارم ناقص یا کم اثر بلکه بی‌اثر شد.
اما در زندان مشهد ما سه نفر یعنی ابوالفضل حیدری، سیداسداله لاجوردی و اینجانب برآن شدیم که زبان بگشائیم و بی‌‌پروا حقایق دینی را بیان نمائیم ـ و البته این را صراحتاً می‌گویم که ما به خاطر خدا و دین و وطن اسلایمان این خطر را برخود تحمل می‌کردیم و متأسفانه مقامات محدودیت‌هائی برای ما فراهم می‌کردند چون ما نمی‌توانستیم رسماً چیزی بگوئیم یا تماسی بگیریم زیرا در اثر تماس، اثر فعالیت‌هامان خنثی می‌گشت و باز با نهایت تأسف همان سیداسدالله لاجوردی را که به هیچ وجه با مجاهدین سازگاری نداشت و همیشه با ما هم صدا برعلیه آنان مبارزه می‌کرد و آنها هم ما سه نفر را بایکوت کرده بودند در بازداشتی مجدد به هیجده سال زندان محکوم کرده‌اند! ـ و ما ضمن منعکس ساختن جریانات تاریخی گذشته و پرونده خودمان؛ اینجانب بی‌اساس بودن تحلیلها و تفسیرهای آنها را اعلام می‌داشتم و بی‌شک شاید من در زندان مشهد در روز بیش از دوازده ساعت کار می‌کردم که در اثر آن به ناراحتی قلب و اعصاب دچار شدم و در اینجا اعتراف می‌کنم که هرکس تاکنون گفته باشد یا بعدها بگوید که من برای او تفسیری از تاریخ و وقایع گذشته گفته‌ام یا درباره اسلام شناسی بحث کرده‌ام یا درسهای منطقی و فلسفی و اخلاقی و تفسیری گفته‌ام بدین وسیله اعلام می‌کنم که قبول دارم.
درباره کسانی که من توانسته باشم آنها را از انحرافی بازگردانده باشم به‌طور مشخص چیزی قابل برای نوشتن ندارم ولی می‌توانم بگویم چون ما هرگونه معاشرتی را با فدائی‌ها و مجاهدین و دیگر کمونیستها مجاز نمی‌دانستیم و در برابر آنها با صراحت کامل می‌ایستادیم و به هیچ وجه حاضر به هم‌نشینی با آنها نبودیم و هم غذائی با آنها را حرام می‌دانستیم بسیاری از جوانان متدین و وطن‌خواه برای آگاهی بیشتر به ماها مراجعه می‌کرده‌اند که بی‌شک برخی از آنها در خارج زندانها در زندان فریب فرد یا افرادی از آنها را خورده بوده‌اند که نام برخی از آنها بدین قرار است، عقیلی، هاشمی، حسین ‌مددی، طاهائی، رضا سلطانی، سیدمحمد رضوی، حسن‌زاده، کیومرث معصومی، حمید، حسین نقیبی، مهدی باغشنی، کریمی، محمود، و تعدادی دیگر که هرکدام خودشان نیز در شناخت اشتباهات کوشا بوده‌اند و از بایکوت کمونیست‌های رسمی و غیررسمی ـ مجاهدین ـ هراسی به خود راه نداده‌اند و صراحتاً انحرافهای آنها را بیان کرده‌اند و باید اضافه کنم که سیدمحمد رضوی که خود با تمام قوا با مجاهدین مخالفست در اثر ندانم کاری در مدرسه طلبه‌نشینی در مشهد به طلبه‌ای جا داده است و حجره‌ای بدو داده است و بعداً معلوم شده است که آن شخص فراری بوده و از کسوت روحانیت برای اختفاء استفاده می‌کرده است و در نتیجه این طلبه یعنی سیدمحمد رضوی مخالف مجاهدین با اتهام مجاهدین به شش سال محکوم شده است.
در زندان مشهد باید از گروهی دیگر نام برد که احساسات دینی آنها را گردهم جمع کرده بود و تعدادی طلبه و تعدادی دانشجو و چند کاسب در آن بوده‌اند که پس از توجه به مارکسیست شدن سازمان مجاهدین نام خودشان را «والعصر» گذاشته و هرگونه ارتباطی را با آنها قطع کردند و خودشان نیز در حال متفرق شدن بودند که ظاهراً در پخش اعلامیه‌ای دستگیر شده‌اند و به مجازات‌هائی محکوم شده‌اند که از نظر مسئولیت دینی و وطنی خویش باید به عرض برسانم که اینان مسلمانانی اشتباه کارند و بودنشان در چنان شرایطی امکان خطر دارد که اسامی برخی از آنها اسدی، موسوی قوچانی، حیدری طبسی، اخوان، دو برادر مددی، میرصادقی، و شخصی شیشه‌بُر به نام خلخالی که عیال‌دار می‌باشد و رسماً هم از آنها کناره گرفته بوده است.
گروهی دیگر که هم طلبه‌اند و دو نفر به نامهای سید حبیب‌اله هاشمی‌نژاد7 و آقای طبسی8 که گویا هر دو واعظ در خراسان بوده‌اند9 و تعدادی به نام‌های نجاری، هاشمی دو نفر به نامهای باقری و دو نفر به نامهای جعفری و شخصی دیگر به نام مصباح که اینها همه جدای از مجاهدین بودند و هیچ گونه توافقی با آنها نداشته‌اند و بلکه با آنها مخالفت هم می‌کرده‌اند و شاید جز هاشمی‌‌نژاد که دو سال محکوم بوده بقیه مدت زندانشان سرآمده باشد.
درباره بند دو اوین نیز باید بگویم تعدادی جوانهای مسلمان با احساسات دینی فریب خورده و خودشان نیز به آن پی‌برده‌اند که تعدادی از آنها تا آن‌جا که یادم هست جعفر توتونچی، عزت‌شاهی،10 حسین منتظر حقیقی، محمدصدیقی، محمد آخوندی، غلامحسین صانعی‌زاده، حسین خراسانی، مهدی اسمعیل‌پور و تعدادی دیگر که نامشان را به یاد ندارم.
درباره وضع موجود چنان‌که اشاره کردم من در تاریخ بازداشتم هم که جوان‌تر بودم هیچگونه موافقتی نداشتم چنان‌که در پرونده امر منعکس است تا چه برسد به شرایط سنّی کنونی ما و این همه مبارزاتی که در زندان با آنها کرده‌ام.
درباره نتیجه‌گیری که در زندان اوین کرده‌ام باید بگویم که علل گرایش به مادیگری را چنین تشخیص داده‌ام که در اثر عدم شناخت اسلام و روشن نبودن نسل جوان به تاریخ گذشته و ...
در پایان چنان‌که در آغاز و متن بیان داشته‌ام از هرگونه شکستن نظم و قانون به عنوان یک مسلمان متعهد و مسئول انزجار و تنفر دارم و صریحاً بیان می‌دارم که در شرایط کنونی جهان و امکانات کشور ما و رهبری شایسته‌ای که مبذول می‌شود همگی باید در راه اعتلای وطن اسلامی خویش کوشا باشیم. باتقدیم احترام حبیب‌اله عسگری

توضیحات سند:

1. پرویز نیکخواه، فرزند حسن در سال 1318 در تهران به دنیا آمد. تا سال 1332 عضو سازمان جوانان حزب توده بود و در سال 1337 درپى مسافرت به اروپا جهت ادامۀ تحصيل به حزب توده پيوست. وی از افرادى بود كه با حزب توده اختلاف پيدا كرد و همراه عدۀ ديگرى از حزب جدا شد. او همزمان از فعالين كنفدراسيون نیز بود. نيكخواه زمانى كه به عنوان يكى از اعضای هيأت نمايندگى كنفدراسيون در يك كنفرانس دانشجويى در آفريقا شركت كرده بود، تماس‌هايى با مقامات چينى برقرار و موافقت آنها را برای آموزش گروه‌هايى از ايرانيان جلب کرد. پس از آن نيكخواه به همراه تعدادی از رفقاى سابق توده‏اى خود در بريتانيا، تصميم گرفت كه برای مطالعه اوضاع و احوال داخل كشور و انجام فعاليت بيشتر به ایران بازگردد. نيكخواه در تهران عده‏اى از فارغ‏التحصيلان خارج به خصوص انگلستان را كه قبلاً با آنها همكارى‏ داشت را جمع کرد و گروهى را در سال 1343 به وجود آورد. گروه مزبور برنامۀ خود را تعليمات و تبليغات ايدئولوژيك و تدارك عمليات پارتيزانى قرار داد. از نظر ايدئولوژيك نيكخواه معتقد به ماركسيسم، لنينیسم و نظريات مائو و حزب كمونيست چين بود و جزوات، نشريات و مقالات حزب كمونيست چين و راديو پكن را ترجمه و تكثير مى‏كرد. تا ارديبهشت سال 1344 اين عده توانسته بودند افرادى را به همكارى جلب كنند. در اين هنگام گروه معتقد بود كه با نفوذ در ميان دهقانان بايد به جنگ چريكى و دهقانى روى آورد و در مناطق روستايى دست به عمليات زد.
در 21 فروردين سال 1344 پس از اجراى طرح ترور شاه توسط رضا شمس آبادى، دولت یک گروه چريكى را در ارتباط با اين واقعه دستگير كرد كه پرويز نيكخواه و چهار رهبر پيشين كنفدراسيون انگلستان نيز در اين ميان قرار داشتند. پرويز نيكخواه به 10 سال زندان محكوم شد ولى پس از گذراندن 5 سال با انجام مصاحبه‏هاى متعدد با رسانه‏هاى گروهى به يكى از مبلغين رژيم شاه تبديل و انقلاب سفيد را مورد ستايش قرار داد و به همین دلیل مورد عفو قرار گرفت. او سپس در واحد خبر راديو و تلويزيون ملى مشغول به کار شد و به عنوان یکی از نظریه پردازان حزب رستاخیز بر پیشرفت‌های رژیم تأکید می‌کرد. وی پس از پيروزى انقلاب اسلامى در سال 1357 به همراه جمعى ديگر از بلندپايگان رژيم پهلوی دستگير و پس از محاكمه در 22 اسفند 1357 اعدام شد.
2. احمد منصوری، فرزند ماشاءالله در سال 1326 ﻫ ش در شهر كاشان متولد شد. پس از مهاجرت خانواده به تهران، تحصيلات ابتدايى را در دبستان نوشيروان به پايان رساند و براى طى تحصيلات متوسطه وارد مدرسه علوى شد. از سال 1340 در جلسات انجمن اسلامى دانش‏آموزان كه در منزل لطف‏اللّه‏ ميثمى تشكيل مى‏شد، شركت كرد. او مدت كوتاهى نيز به كلاس‌هاى انجمن حجتيه رفت، ولى به خاطر حضور در فعاليت‌هاى سياسى از آنها كناره‏گيرى كرد و به همراه برادرش جواد به حزب ملل اسلامى پیوست. پس از كشف حزب در مهر سال 1344 دستگير و به 4 سال زندان محكوم شد و توانست در زندان ديپلم خود را بگيرد. او پس از مدتى، در 29 اسفند سال 1347 از زندان آزاد شد و در سال 1348 در رشته علوم ادارى در دانشگاه تهران قبول شد و به تحصيلات عاليه پرداخت. در خرداد سال 1352 توسط كميته مشترك ضد خرابكارى مجددا دستگير و پس از حدود بيست روز آزاد شد. احمد منصورى در بهمن سال 1352 از دانشگاه تهران فارغ‏التحصيل شد. در تير ماه سال 1354 براى بار سوم دستگير و چون دعوت ساواك را براى همكارى نپذيرفت، زندانى و در آبان سال 1357 آزاد شد.
احمد منصورى چون ديگر برادرهايش (جواد و رضا) زحمات و رنج‌هاى بسيارى براى مبارزه با رژيم پهلوی متحمل شد و در اين راه ثابت قدم و استوار ماند. پس از پيروزى انقلاب اسلامى نيز خود را وقف سپاه پاسداران انقلاب اسلامى کرد.
(نك: خاطرات احمد احمد، صفحه 153)
3. محمدباقر عباسی فرزند حسینعلی به سال ۱۳۲۵ در قم زاده شد. دوره ابتدایی و سه سال اول متوسطه را در زادگاهش طی کرد و پس از آن جهت ادامه تحصیل به تهران رفت. از نوجوانی به مسائل سیاسی و مبارزاتی علاقه داشت. در 17 سالگی به حزب ملل اسلامی پیوست. با کشف حزب در آبان ۱۳۴۴ دستگیر و به سه سال زندان محکوم شد و پس از زندان، به مشی مسلحانه روی ‌آورد. وی همراه چند تن از رفقای سابقش به تشکل گروهی به نام حزب¬الله اقدام می¬کند. تشکیل دهندگان دیگر حزب الله عبارت بودند از: عباس آقازمانی(مشهور به ابو شریف)، علي‌رضا سپاسي آشتياني(بعدها رهبر سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر)، احمد احمد، محمد مفیدی و جواد منصوری.
باقر عباسی در سال ۱۳۵۰ با مذهب مرزبندی نمود ولی با وجود این به مجاهدین پیوست. پس از کشتن سرتیپ طاهری(فرمانده کمیته مشترک ساواک و شهربانی شاه) در یک زد و خورد خیابانی با نیروهای پلیس در محله آب منگل به اسارت ساواک در آمد. وی در دادگاه نظامی شاه از موضع مارکسیسم به دفاع ایدئولوژیک پرداخت. عباسی و محمد مفیدی در سحرگاه ۲۱ دی ماه ۱۳۵۱ تیرباران شدند.
4. عليرضا سپاسى آشتيانى، فرزند ابوالقاسم در سال 1323 ﻫ ش در آشتيان اراك متولد شد. او پس از طی تحصیلات ابتدایی و متوسطه وارد دانشکده هنرهای زیبا شد. وی در سال 1343 توسط اصغر قریشی به حزب ملل اسلامی جذب شد و در سال 1344 به اتهام فعالیت در حزب ملل و اقدام علیه امنیت کشور دستگیر شد. در سال 1346 پس از آزادی از زندان به همراه احمد احمد و عباس آقا زمانی گروه حزب‌الله را پایه‌ریزی کرد و به نوشتن درسهای سیاسی و گزارشهای تحلیلی برای گروه مبادرت کرد. او در این سالها توانست تحصیلات نیمه کاره خود را به اتمام برساند. نامبرده پس از ادغام سازمان حزب‌الله در سازمان مجاهدین خلق(منافقین) در سال 1350 جذب سازمان و در مرداد ماه سال 1351 در اجرای طرح ترور سرتیپ طاهری با محمد مفیدی و محمدباقر عباسی همکاری کرد. وی پس از دستگیری آن دو نفر به زندگی مخفی روی آورد.
سپاسی آشتیانی فردی تندخو، تندرو و احساساتی و بسیار بلند پرواز و خودبزرگ بین، مغرور و گستاخ بود. او به خاطر تندی و جدیت خود در کارها مراتب سازمانی را به سرعت طی کرد و در سال 1353 به عضویت کادر مرکزی مجاهدین خلق درآمد. در سال 1354 با اعلام تغییر ایدئولوژی به رهبری تقی شهرام، خط انحراف را پیمود و به آنها پیوست و همراه منحرفین دیگر، به تصفیه و کشتار افرادی که این تغییر را نپذیرفته بودند دست زد. او تا سال 57 به فعالیت مخفی خود در گروه تقی شهرام موسوم به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر ادامه داد. بعد از پیروزی انقلاب به صورت آشکار و افراطی به ضدیت و مخالفت خود با نظام پرداخت و در اواخر سال 1360 دستگیر شد. او در این دوره بازداشت به مقدسات اسلامی اهانت کرد و روزهایی پر از درگیری و هیاهو داشت و حتی به درگیری با پاسداران پرداخت. وی در پایان اسفند سال 1360 هنگام فرار توسط زندانبانان اوین کشته شد.
5. بیژن جزنی، فرزند حسین در سال 1316 ﻫ ش در تهران متولد شد. پدرش ستوان يكم ژاندارمري بود كه بعدها به فرقۀ دموكرات پيوست. در نتيجه پس از شكست فرقه و برچيده شدن حكومت پيشه‌وري، به شوروي گريخت. مادر بيژن، عالم تاج‌كلانتري نظري، نيز عضو كميتۀ زنان حزب توده بود. دو تن از عموها و تمامي دايي‌هاي بيژن جزني از فعالين حزب توده بودند. جزني پس از اخذ ديپلم متوسطه در آزمون ورودي دانشگاه تهران شركت كرد و در رشتۀ فلسفه دانشكدۀ فلسفه و علوم تربيتي دانشگاه تهران پذيرفته شد.
ورود جزني به دانشگاه در سال 1338 مقارن بود با بازشدن فضاي سياسي كشور. جزني كه پس از كودتاي 28 مرداد سال 1332 سمپاتي خود را نسبت به حزب توده از دست داده بود، اين‌بار به فعاليت در چارچوب جبهه ملي پرداخت.
امّا فضاي باز سياسي كشور با سركوب قيام پانزدهم خرداد سال 1342 كاملاً دگرگون شد و فعاليت احزاب و سازمان‌ها به خاموشي گرایيد. اين‌بار جزني فعاليت خود را بر انتشار نشريۀ «پيام دانشجو» متمركز ساخت، ولي با لورفتن دست‌اندركاران انتشار اين نشريه همگي آنان از جمله جزني دستگير شدند. او پس از سپري کردن دوران محكوميت 9 ماهۀ خود، به همراه دايي‌اش «منوچهر كلانتري نظري» و چند تن ديگر جلساتي براي دستيابي و تدوين استراتژي مبارزه تشكيل داد. بالاخره جمعي كه به دور جزني گرد آمده بودند، مبارزۀ مسلحانه را به عنوان شكلي از اشكال مبارزه عليه ديكتاتوري شاه پذيرفتند. از آن پس يارگيري و تشكيل و گسترش هسته‌ها و مطالعات مقدماتي براي نحوۀ مبارزه آغاز شد، امّا اين گروه كه هنوز فاقد ساختاري سازماني و نام و عنوان بود، توسط ساواك ضربه خورد و اعضاي آن دستگير شدند. جزني در دادگاه به 10 سال حبس محكوم شد. اين گروه به لحاظ موقعيت ويژه جزني و ضياء ظريفي در آن، گروه جزني ـ ضياء ظريفي نام گرفت. بعدها بازماندگان اين گروه در پيوند با گروه ديگر سازمان چريك‌هاي فدايي خلق را در سال 1350 بنيان نهادند. جزني درحالي كه دوران محكومت خود را سپري مي‌كرد، در 29 فروردين سال 1354 به همراه 6 تن از اعضاي گروهش و دوتن از اعضاي سازمان مجاهدين خلق در تپه‌هاي اوين و به بهانۀ فرار از زندان به رگبار گلوله بسته شد و به قتل رسيد.
6. سازمان چریکهای فدایی خلق ایران: سازمانی که در اوایل 1350 ش این نام را بر خود نهاد، از ادغام دو گروه تشکیل گردید که از نیمه دوم دهه 1340 ش مبارزه مسلحانه را برای سرنگونی حکومت پهلوی در پیش گرفته بود. این دو گروه به نام بنیان‌گذارانشان، گروه «بیژن جزنی» و گروه «امیر پرویز پویان ـ مسعود احمدزاده» نامیده می‌شدند.
پس از سرکوبی خونین نهضت پانزده خرداد 1342 توسط حکومت پهلوی، اختناق در ایران گسترده‌تر شد. در این دوره، بیژن جزنی به همراه تنی چند از هم‌فکرانش، محفلی برای مبارزه مسلحانه علیه حکومت تشکیل داده به عضوگیری پرداختند، امّا فعالیتهای آنان از دید ساواک پنهان نماند و بیشتر افراد این گروه در دی 1346 بازداشت شدند و تنها علی‌اکبر صفایی فراهانی و محمدرضا صفاری آشتیانی موفق به فرار از کشور گردیدند. آن دو دوره‌های آموزش نظامی را در اردوگاه فلسطینیان در اردن گذراندند. در آن هنگام یکی از دوستان آنها به نام غفور حسن‌پور وارد کشور شد و در پی تجدید حیات گروه برآمد. آن دو نفر نیز در اواخر 1348 مخفیانه وارد کشور شدند و فعالیت مجدد خود را آغاز کردند. اولین اقدام این گروه، حمله به بانک ملی شعبه خیابان وزرای تهران بود تا هزینه فعالیتهای خود را تأمین کنند. تنی چند از افراد این گروه نیز در نیمه شهریور 1349 برای یافتن محل مناسبی برای آغاز مبارزه مسلحانه علیه حکومت به شمال کشور رفتند، امّا دو نفر از آنان دستگیر شدند. با اعترافات آنان، دیگر افراد گروه نیز در تهران به دام ساواک افتادند.
در پی دستگیری افراد گروه، تعدادی که هنوز در کوههای شمال اقامت داشتند، در شامگاه 19 بهمن 1349 به پاسگاه ژاندارمری روستای سیاهکل حمله کردند، امّا طی ده روز شکست خورده، دو نفر کشته و هشت نفر دستگیر شدند؛ و جمعا سیزده نفر از دستگیرشدگان در دادگاههای نظامی محکوم و اعدام شدند.
گروه «احمدزاده ـ پویان» نیز فعالیتهای خود را از 1347 ش آغاز کردند. آنان در ابتدا معتقد به تشکیل حزبی کمونیستی بودند؛ امّا پس از چندی بدان باور رسیدند که تنها راه مقابله با حکومت پهلوی،‌ مبارزه مسلحانه است. این گروه در تبریز و مشهد نیز با جذب افراد، بر تعداد خود افزودند. افراد جذب شده در تبریز، از دوستان صمد بهرنگی بودند که در رودخانه ارس غرق شده بود. این گروه نیز برای تأمین منابع مالی مورد نیاز خود، در 28 مهر 1349 به بانک ملی شعبه ونک تهران دستبرد زدند؛ شاخه تبریز آنان نیز در چهاردهم بهمن همین سال به یک کلانتری در تبریز حمله کرده با کشتن یک پاسبان، مسلسل وی را ربودند. این گروه همچنین در ساعات پایانی 16 فروردین 1350 به کلانتری قلهک تهران حمله کرده آن را به آتش کشیدند.
گروه جزنی، مبارزه مسلحانه در روستا و جنگل را برگزیده بودند و گروه «احمدزاده ـ پویان» به تأسی از انقلابیون برزیل، مبارزه مسلحانه در شهر را ترجیح دادند. بقیه افراد گروه جنگل در 18 فروردین 1350، رئیس دادرسی ارتش(ضیاءالدین فرسیو) را به قتل رساندند. او حکم اعدام افراد دستگیر شدۀ جنگل را صادر کرده بود. از این پس افراد این دو گروه «چریکهای فدایی خلق» نام گرفتند. «چریکهای فدایی خلق» در 23 اردیبهشت 1350 به بانک ملی شعبه آیزنهاور(آزادی فعلی) تهران حمله کرده، پولهای آن را ربودند.
با یورش نیروهای امنیتی حکومت به خانه امیر پرویز پویان، وی و یکی دیگر از اعضای سازمان کشته شدند. بعدازظهر همان روز تعدادی دیگر در درگیریهای مسلحانه کشته و یا دستگیر شدند.
چریکهای فدایی خلق پس از تحمل این ضربات، به عضوگیری و تجدید سازمان پرداختند، امّا در هر مرحله خانه‌های امن آنان کشف می‌شد. این گروه خانه‌هایی را دور از چشم مأموران حکومت اجاره کرده در آن به فعالیت می‌پرداختند؛ به همین دلیل به این مکانها، خانه‌های امن می‌گفتند. در خلال سالهای 1350 تا 1353 ش، تعدادی از افراد این گروه در درگیریهای خیابانی کشته شدند.
ترور محمدصادق فاتح یزدی، مالک کارخانه جهان چیت در مرداد 1353؛ ترور علینقی نیک‌طبع، از بازجویان ساواک در 9 دی 1353؛ انفجار مقر گروهان ژاندارمری لاهیجان در بهمن 1353؛ انفجار مرکز شهربانی استانداری خراسان در بهمن 1353؛ ترور سروان یدالله نوروزی، فرمانده گارد دانشگاه صنعتی آریامهر در اسفند 1353 و ترور عباسعلی شهریاری، نفوذی ساواک در تشکیلات حزب توده در اسفند 1353 از اقدامات چریکهای فدایی خلق در این دوره است.
در 29 فروردین 1354 نیز، هفت نفر از بنیان‌گذاران گروه جزنی که در حال گذران محکومیت خود در زندان بودند، به همراه دو نفر از دیگر گروههای زندانی، در تپه‌های زندان اوین و به بهانه فرار، توسط عوامل ساواک تیرباران شدند. گفته می‌شود این حادثه، به تلافی ترور رئیس کمیته مشترک ضدخرابکاری (رضا زندی‌پور) صورت گرفته بود.
در تیر 1355 نیز، حمید اشرف از رهبران گروه به همراه نُه نفر از اعضای آن در درگیری مسلحانه در محله مهرآباد جنوبی تهران توسط نیروهای کمیته مشترک ضدخرابکاری کشته شد. این واقعه گروه را متلاشی کرد و پس از آن ساواک با اشراف بر این مجموعه، بخش عمده‌ای از اعضای آن را دستگیر و یا به قتل رساند به طوری که تا 22 بهمن 1357 و پیروزی انقلاب اسلامی عملاً از این گروه اثری و فعالیتی برجای نمانده بود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، معدودی از افراد به جامانده این گروه به همراه تنی چند از زندانیان آزاد شده درصدد برآمدند تا نام «چریکهای فدایی خلق» را زنده کنند،‌ امّا به دلیل عدم شناخت تحولات رخ داده به ویژه انگیزه مردم مسلمان در قیام علیه حکومت پهلوی به زودی در مقابل نظام نوپای جمهوری اسلامی ایران قرار گرفتند.
این گروه در همان آغاز حیات مجدد خود به دو بخش «اکثریت» و «اقلیت» تقسیم شد. گروه اکثریت با حذف عنوان «چریک»، نام سازمان فدائیان خلق ایران را برای خود برگزید و مشی مسلحانه را کنار گذاشت، امّا «اقلیت» که همچنان به مشی چریکی اعتقاد داشت در برخی مناطق کشور، از جمله استان کردستان به مبارزه مسلحانه علیه جمهوری اسلامی ادامه داد.
گروه اکثریت، به تدریج به حزب توده ایران نزدیک شد که در پی دستگیری رهبران و اعضای حزب توده و غیرقانونی اعلام شدن آن،‌ رهبران اکثریت نیز به خارج از کشور گریختند.گروه اقلیت نیز به تدریج در مقابله با مردم و نظام جمهوری اسلامی عقب نشست و پس از انجام چندین رشته عملیات تروریستی و کشتن برخی افراد، خاموش گردید. اکنون نیز بقایایی از گروه اقلیت در خارج از کشور فعالیت می‌کنند. این عدۀ اندک هر از گاهی با صدور اطلاعیه‌ای خبر از حضور چند نفری خود می‌دهند. دایرۀ‌المعارف انقلاب اسلامی، جلد دوم)
7. شهيد حجت‌الاسلام سيد عبدالكريم هاشمي نژاد(ساواک در برخی از نامه‌نگاری‌ها او را حبیب و سید حبیب‌الله می‌نامد) فرزند سيد حسن،‌ در سال 1311 شمسي در شهرستان بهشهر از استان مازندران در خانواده¬اي متدين چشم به جهان گشود. مادر وي «ساره» نام داشت. دوران رشد و بالندگي سيد عبدالكريم با اوجگيري حكومت ديكتاتوري رضاخان همراه بود. او تا چهارده سالگي هم درس مي¬خواند و هم بعد از ظهرها با حضور در مغازه پدر، به كمك او مي¬شتافت. پس از جلب رضايت پدر، به حوزه علميه آيت الله كوهستاني در روستاي كوهستان واقع در شش كيلومتري بهشهر رفت. پس از اين ايام، ‌با كسب اجازه از محضر استاد، عازم حوزه علميه قم شد و به ادامه تحصيل در زمينه فقه و اصول پرداخت. در قم ابتدا با شيخ علي كاشاني فريد الاسلام، آشنا شد و او را به عنوان استاد اخلاق خويش برگزيد. شيخ علي از وارستگان روزگار به شمار مي¬رفت و آيت الله كوهستاني او را به سيد عبدالكريم معرفي كرده بود. شهيد هاشمي نژاد پس از اتمام دروس متن و سطح، در درس خارج فقه و اصول حضرات آيات عظام بروجردي، علامه طباطبايي و امام خميني شركت نمود و بيش از ده سال در حوزه علميه به تحصيل و تحقيق پرداخت. ديگر اساتيد وي عبارت بودند از: شهيد محراب صدوقي، سيدرضا صدر، آيت الله مجاهدي، مرحوم داماد و …پس از فوت آيت‌الله بروجردي در سال 1340، شهيد هاشمي‌نژاد به مشهد مقدس مشرف شد و در همان شهر ساكن گرديد. در آن جا علاوه بر شروع تدريس فقه و اصول براي طلاب و تشكيل جلسات و منابر تبليغي، در درس فقه مرحوم آيت‌الله العظمي سيد محمد هادي ميلاني ‌شركت جست و چند سال هم در محضر مرحوم آيت الله شيخ مجتبي قزويني به تحصيل پرداخت. شهيد هاشمي نژاد در سال 1335 در سن 25 سالگي با همشيره سيد حسن ابطحي ازدواج نمود.
يكي از حوادث مهم تاريخي و سياسي زندگاني اين شهيد عاليقدر در طول پانزده سال مبارزه با طاغوت، شركت در قيام پانزده خرداد 1342 است كه منجر به دستگيري و زنداني شدن او به مدت 41 روز در تهران گرديد. پس از چند مرتبه تحقيق و بازجويي، از سوي سازمان اطلاعات و امنيت كشور، از ايشان رفع مظنونيت به عمل آمد و بالاخره در تاريخ 24 /4 /1342 از زندان آزاد گرديد. در تاريخ 21 /7 /42 براي سخنراني روز22 /7 /42 به مسجد فيل دعوت شد و در اين سخنراني بود كه به انتقاد شديد از دولت وقت پرداخت و به خيمه شب بازي انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي، سخت اعتراض كرد. وي همچنين از خيانت‌هاي رضاخاني و كشف حجاب و مخالفت با اسلام، قتل، رشوه خواري و … پرده برداشت. اين سخنان براي ساواك قابل تحمل نبود. بعد از پایان سخنرانی در ساعت 15 /21 برق مسجد خاموش شد تا از تاريكي استفاده شود و آقاي هاشمي نژاد را فراري دهند ولي بلافاصله چند چراغ توري به وسيله مردم به مسجد آورده شد و خود آقاي هاشمي نژاد هم حاضر به فرار نگرديد و ايشان هم به اطلاع مردم رسانيد كه «اگر هدف جلب و دستگيري هست، ‌به كلانتري يا شهرباني خواهم رفت و خودم را معرفي خواهم نمود …» مأموران با ديدن اين وضعيت به سيد نزديكتر شدند و از او خواستند تا سوار ماشين شهرباني شود. ناگهان مردم فرياد برآوردند كه «مي¬خواهند سيد را ببرند!» و درصدد برآمدند تا مانع دستگيري او شوند. اما پليس و نيروهاي امنيتي با مردم درگير شدند و دو نفر از مردم را كشتند و عده زيادي را مجروح و مصدوم كردند. به هر حال شهيد هاشمي‌نژاد زنداني و ممنوع‌الملاقات گرديد. حضرت آيت الله العظمي ميلاني ضمن ارسال تلگراف از اين حادثه ابراز تأسف نمود. در اين واقعه شهيد هاشمي نژاد بدون محاكمه آزاد شد و پس از مدتي طي محاكمه‌اي به دو ماه زندان قابل خريد محكوم گرديد.
او با تأسيس «كانون فرهنگي جوانان» آنان را با مسائل ديني و سياسي آشنا كرد و در سال 1343 با همكاري سيد حسن ابطحي «كانون بحث و انتقاد ديني» را جهت ارشاد نسل جوان بنا نهاد. ایشان پیوسته به سفرهاي تبليغي محرم و صفر و رمضان، به شهرهاي نيشابور، شهرري، چالوس و … مي¬رفت و با طرح مسائل جديد، ‌به سؤالات و مشكلات علمي و اجتماعي مردم پاسخ مي¬گفت و اذهان آنها را نسبت به حكومت جائر زمان، روشني مي¬بخشيد. در اين سفرها، مزدوران ساواك سايه به سايه او را تعقيب مي¬كردند و در واقع بخش مهمي از پرونده شهيد هاشمي نژاد را در ساواك، اسناد سفرهاي تبليغي، فرهنگي، و سياسي او تشكيل مي¬دهد. ادامه این فعالیتها باعث شد ساواک وی را در سال 1351 ممنوع المنبر کند.
حادثه ديگري كه موجبات دستگيري و زنداني شدن او را فراهم آورد، اعتراض به كشتار طلاب قم و برانگيختن احساسات طلاب مدرسه ميرزا جعفر و مدرسه آيت‌الله ميلاني بود كه منجر به انجام تظاهرات عليه رژيم پهلوي گرديد. مأموران رژيم 14 نفر از طلاب و روحانيون را دستگير كردند كه شيخ عباس واعظ طبسي و شهيد هاشمي نژاد از آن جمله بودند. اين حركت كه بناي آن در ايام فاطميه 1354 شمسي ضمن مجالس عزاداري و روضه خواني سيّد در منزل خود نهاده شده بود، ‌دو سال حبس و بالاخره آزادي او را در تاريخ 20 /3 /56 به دنبال داشت. (هم بندی آقای عسگراولادی و شهید هاشمی‌نژاد و آیت‌الله واعظ طبسی در زندان مشهد، مربوط به همین دوره است)
در اول آبان سال 56، با شنيدن خبر شهادت حاج آقا مصطفي خميني به شدّت برآشفت و بر شدت مبارزات خويش افزود. شهید هاشمی نژاد به دور از چشم مأموران به همراه حضرت آيت الله خامنه¬اي و آقاي واعظ طبسي اتاقي اجاره نمودند و با صدور اعلاميه¬هاي مختلف، مردم را به اعتصاب و راهپيمايي تشويق مي¬كردند. به همین دلیل ساواك دوباره به تكاپو افتاد و با حمله به خانه سيد او را دستگير كرد. پس از آزادي، مأموران ساواك چند بار با مواد منفجره به جانش سوءقصد كردند كه البته به نتيجه¬اي نرسيد. پس از بازگشت پيروزمندانه حضرت امام خميني به ايران در 12 بهمن 1357، شهيد هاشمي نژاد از مشهد به تهران آمد و به قصد زيارت حضرت امام به سوي مدرسه علوي شتافت.
در 22 بهمن، فرصت طلبان قصد تعرض به پادگان و لشگر 77 خراسان براي جمع آوري اسلحه را داشتند. او به اتفاق آقاي واعظ طبسي توانستند پادگان مشهد و پادگان لشگر 77 را از دستبرد افراد فرصت طلب دور نگهدارند و سلاحها را حفظ كنند و مشهد را آرام نگه داشته و اداره نمايند.
سيد شهيد، به دنبال پيروزي انقلاب اسلامي، به مبارزه عليه انجمن حجتيه و ليبرالها پرداخت. بعد از تاسیس حزب جمهوری اسلامی وی به سمت دبیر کلی حزب در شعبه مشهد برگزیده شد. در خرداد 1358 به دو كشور ليبي و سوريه و در بهمن 1359 به كشورهاي ژاپن و بنگلادش سفركرد تا پيام رسان انقلاب و نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران باشد. وي با رأي قاطع مردم استان مازندران به مجلس خبرگان قانون اساسی راه يافت و در تصويب قوانين حياتي بيشترين نقش را ايفا كرد. سيد در قضاياي جنگ تحميلي يكي دو نوبت به همراه حضرت آيت الله خامنه¬اي به مناطق جنگي رفت. یک بار هم به اتفاق يكديگر به اهواز و سپس به دزفول رفتند و در آن جا در پشت جبهه خدمات ارزنده¬اي انجام داد. او همچنين در افشاي خيانتهاي بني صدر و جبهه متحد ليبرالهاي سلطنت طلب و منافقين سهم به سزائي داشت.
نقشه ترور شهيد هاشمي نژاد از درون سازمان منافقين طرح ريزي گرديد. امير يغمائي ، معاون اطلاعات سازمان مذكور اظهار كرده بود كه «چون طبسي در حال حاضر در مكه است و هاشمي نژاد فرد اول مشهد است، اگر او را ترور كنيم، كمر سيستم و رژيم مي شكند.» در پنجم مهرماه 1360 زنگ تلفن به صدا درآمد و سيد به مرگ تهديد شد. در روز هفتم مهرماه همزمان با شهادت حضرت جوادالائمه عليه السلام، سيد عبدالكريم رأس ساعت 7 صبح به مكان حزب جمهوري اسلامي آمد و در كلاسي كه دانش پژوهان انتظار او را مي¬كشيدند، حضور يافت. ساعت 8 صبح هنگامي كه در حال خروج از كلاس بود، يكي از منافقين در حالي كه ضامن نارنجك را كشيده بود، سيد را از پشت در بغل گرفت و نارنجك را جلوي شكم او قرار داد و با شدت به صورت روي زمين خوابانيد، چند ثانيه بعد نارنجك منفجر گرديد و شهيد سيد عبدالكريم هاشمي نژاد با بدني پاره پاره و دستهاي قطع شده به خيل شهدا پيوست و پيكر پاكش در «دارالزهد» حرم مطهر حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام به خاك سپرده شد. در پی این ترور سه روز عزاي عمومي در خراسان اعلام گرديد. (شهید سید عبدالکریم هاشمی نژاد به روایت اسناد ساواک، بخش مقدمه، مرکز بررسی اسناد تاریخی)
8. آيت‌الله عباس واعظ طبسى، فرزند غلامرضا در بهمن ماه 1314 متولد شد. پس از گذراندن دروس ابتدايى وارد دبيرستان شد و در هنگام تحصيل دروس دبيرستان در حوزه علميه به تحصيل علوم اسلامى پرداخت و از محضر اساتيد به نامى همچون اديب نيشابورى، آقا مدرس يزدى، شيخ مجتبى قزوينى، شيخ هاشم قزوينى و آيت‌الله ميلانى بهره برد. وى در جريان 28 مرداد 1332 به صورت مخفيانه به فعاليت پرداخت و در سال1335 مبارزات خود را به صورت علنى ادامه داد تا اين‌كه توسط نيروهاى ساواك به علت سخنرانى در سال 1339 به مدت هفت ماه ممنوع‏المنبر شد ولى مدتى بعد اين ممنوعيت لغو شد پس از تصويب رفراندوم شاه در سال 1341 به دنبال چند سخنرانى دستگير و به تهران منتقل شد. وى مدتى بعد فعاليت‏هاى خود را همراه آيت‌الله خامنه‏اى و شهید هاشمى نژاد در مشهد ادامه داد كه در طى اين فعاليت‏ها دستگير و روانه زندان شد. وى پس از پیروزى انقلاب مسئوليت كميته انقلاب اسلامى خراسان را به عهده گرفت و در سال‏هاى بعد به نمايندگى امام و آيت‌الله خامنه‏اى در خراسان به سرپرستى حوزه علميه و توليت آستان قدس رضوى و مسئوليت اداره سپاه پاسداران منصوب گشت وى همچنين نماينده مردم خراسان در دوره اول و دوم مجلس خبرگان نيز بوده است و پس از آن در سال 1375 از سوى مقام معظم رهبری به عضويت مجلس تشخيص مصلحت نظام منصوب گردیده آیت‌الله واعظ طبسی در 14 اسفند سال 1394 دار فانی را وداع گفت و در حرم مطهر امام رضا(ع) به خاک سپرده شد.
9. خاطره آقای عسگراولادی از شهید هاشمی نژاد و آیت‌الله واعظ طبسی: وقتی شهید هاشمی¬نژاد و آیت¬الله واعظ طبسی دستگیر شدند و به زندان مشهد آمدند، شهید لاجوردی اصرار داشت که ما برویم و به آقایان بگوییم که سازمان مجاهدین ماهیتش چیست و ایدئولوژی اینها چیست. رفتیم و مطالبی را عرض کردیم. آنها باورشان نمی‌شد بالاخص شهید هاشمی¬نژاد به دلیل حسن ظنی که به اینها داشت، باور نمی‌کرد... بعد از ذکر مثالهایی از اعمال، رفتار و عقاید آنها، آقایان با تعجب گفتند: عجب! این ‌جوری است؟ اینها دروغ می‌گویند؟... در زندان مشهد منافقین در غذا خوردن، شستشو و حتی معاشرت با کمونیستها همراه بودند و با هم یگانه عمل می‌کردند... بعد از مدتی، یک روز دیدم آیت الله واعظ طبسی در حیاط زندان در گوشه‌ای نشسته بود، اما عصا در دستشان از فرط ناراحتی می‌لرزید... ایشان به من گفت: آن چیزی که شما پیش‌بینی می‌کردید، اتفاق افتاد، دیشب اینها(سازمان مجاهدین خلق) اعلام کردند از امروز به بعد دیگر روزه نمی‌گیرند، از همان دیشب هم نماز نخواندند. عرض کردم: چند نفر هستند؟ فرمودند: 12 نفر. من که نسبت به آنها آشنائی بیشتری داشتم، گفتم: اینها 24- 25 نفرند و همه آنها این جوری هستند... آیت الله طبسی خیلی ناراحت شدند. (خاطرات حبیب‌الله عسگراولادی، صفحه 208، 209 و 217، با تلخیص)
10. عزت‌الله شاهی (مطهری) در سال 1325 در خانواده‌ای فقیر در خوانسار به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی را تا کلاس ششم در همان شهر به پایان رساند. در سال 1339 برای ادامه تحصیل و کار به تهران آمد. عزت‌الله شاهی با قیام 15 خرداد سال 1342 به فعالیتهای سیاسی خود شدت بخشید. او که به هیئت مؤتلفه اسلامی پیوست بود و در بازار به کار صحافی و کاغذ فروشی اشتغال داشت، اقدام به چاپ رساله و تکثیر جزوه «ولایت فقیه» (حکومت اسلامی) امام کرد. در سالهای 48-47 با سازمان مجاهدین خلق ارتباط پیدا کرد. وی در سال 1348 با تعدادی از دوستان خود در هیئت مؤتلفه اسلامی، پرچمهای برافراشته اسرائیل در استادیوم شیرودی (امجدیه) ـ هنگام بازی فوتبال ایران و اسرائیل ـ را به آتش کشیدند. اعلامیه‌هایی در ورزشگاه پخش کرده و علیه اسرائیل شعار دادند. سپس به سمت دفتر هواپیمایی اسرائیل به نام «ال. عال» رفته و آن را منفجر کردند. او از این سالها مورد غضب و کینه ساواک قرار گرفت و فراری شد. بالاخره در میدان اعدام بر سر یک قرار دستگیر شد، ولی توانست هنگام رفتن به سوی اتومبیل در یک فرصت مغتنم با چالاکی و تندی تمام از دست آنها بگریزد. عزت‌الله شاهی پس از آن، دیگر نتوانست در یک‌جا ساکن و متمرکز شود و همیشه در حال جابه‌جایی و تغییر بود؛ به نحوی که حتی والدین وی نیز از محل و مکان او بی‌اطلاع بودند.
در سال 1351 یک سواری تاکسی در مقابل سفارت ترکیه منفجر شد که راننده و سرنشین آن کشته شدند. ساواک پنداشت سرنشین که از اعضای مجاهدین بود، کسی جز عزت‌الله شاهی نیست؛ در نتیجه خبر کشته شدن او را در سطحی وسیع اعلام کرد.
وی از آن روز با تصور این‌که ساواک پرونده‌اش را بسته است، به مشهد رفت و مجدداً در سال 1352 به تهران بازگشت تا انفجار ده بمب را برای دهمین سالگرد انقلاب سفید تدارک ببیند؛ از جمله کارهای ناموفق وی ترور شعبان بی‌مخ (شعبان جعفری) به کمک وحید افراخته بود. او پس از اعلام تغییر ایدئولوژی سازمان، تضاد عقیدتی و تشکیلاتی شدیدی با آنها یافت. از این رو سازمان طرح قتل وی را برنامه ریزی کرد، ولی با زیرکی و چالاکی همیشگی‌اش توانست از این مهلکه جان سالم به در برد. ساواک پس از فعالیت گسترده او را در چهارراه سیروس به محاصره انداخت و به رگبار بست و 7 گلوله به بدن وی اصابت کرد. عزت‌الله برای این‌که زنده به دست ساواک نیفتد کپسول سیانور خورد، ولی مأمورین به موقع رسیده و با شلنگ آب، دهان و شکمش را می‌شویند. او که به شدت زخمی شده بود چند مرتبه در بیمارستان شهربانی تحت عمل جراحی قرار گرفت و از مرگ نجات یافت ولی پای او دچار نقص شد. او پس از انتقال به زندان، قهرمانانه در مقابل شکنجه‌های وحشیانه و طاقت ‌فرسای دژخیمان شاه مقاومت کرد و در دادگاه به 15 سال زندان محکوم شد. ساواک به قدری از او در هراس بود که مدت شش ماه او را دست بسته و پابسته در سلول انفرادی نگهداشت. وی سرانجام در آذر ماه سال 57 از زندان آزاد شد و به کمیته استقبال از امام و سپس کمیته‌های انقلاب اسلامی پیوست و در اواخر سال 58 مجدداً به کار در بازار برگشت. و نام خود را به «عزت‌الله مطهری» تغییر داد. (خاطرات احمد احمد، محسن کاظمی، صفحه 212)
خاطرات بسیار جالب، خواندنی و آموزنده او تاکنون بارها به چاپ رسیده است.

منبع:

کتاب حبیب‌الله عسکراولادی به روایت اسناد ساواک صفحه 466








صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد
کلیه حقوق این پایگاه برای مرکز بررسی اسناد تاریخی محفوظ است. استفاده از مطالب سایت با ذکر منبع بلامانع است.