صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد

بازجوئی* از: عبداللّه فرزند محمّد جعفر شهرت اسفندیاری

تاریخ سند: 20 مرداد 1355


بازجوئی* از: عبداللّه فرزند محمّد جعفر شهرت اسفندیاری


متن سند:

اتفاقا روز اول فراری شدنم بمنزل مسعود متحدین رفتم و به او گفتم که فراری شده ام و به بچه ها بگوید که کسی بدر خانه ما نرود.
از طرفی سراغ حسن پوشنگر رفتم و از او خواستم که مرا با علی قنّادها تماس دهد و به او گفتم که فراری شده ام و میخواهم از طریق علی به یک گروه تجربه دار وصل شوم، زیرا که برای زندگی فراری و مخفی احتیاج به داشتن برگ معافیت سربازی داشتم و برای ادامه کار احتیاج به وسائل تکثیر و پلی کپی داشتیم.
با حسن پوشنگر قراری گذاشتم که هر هفته بر سر آن قرار او را ببینم، این قرار هر چهارشنبه ساعت 5 /6 بعدازظهر در کوچه سید هاشم واقع در خیابان شاه آباد اجرا میشد.
بهر صورت طبق قراری که گذاشتیم من علی قنادها را دیدم و او را با ماشین در هر حالی که چشمهایش را بسته بود بمنزل صادق کرد احمدی آوردم تا در مورد تماس با گروهی که احتمال میدادم با او تماس داشته باشند صحبت کنم.
دو جلسه ای با او نشستیم و صحبتهائی با او کردم که کلاً از اینقرار بود: ابتدا در مورد تغییر ایدئولوژی صحبت کردم و گفتم با این جریان ما نمی توانیم با یک گروه مارکسیست شده تماس داشته باشیم زیرا ما مسلمان هستیم، علی که بمن گفته بود میتواند ما را با مجاهدین مرتبط کند، گفت من شما را با کسانی ارتباط میدهم که خود مسلمان و معتقد هستند ولی بعلّت اینکه امروز و در شرائط پلیسی کنونی بی رابطه با سازمانهای بزرگِ تجربه دار کسی نمیتواند مخفی زندگی کند و کار انقلابی کند و احتمال دستگیریش بسیار است، مثلاً شخصی بنام کبیری در سازمان بوده است که او را مدّتی تنبیهی رهایش کرده بودند و بهمین دلیل او دستگیر می شود و اَبَد می گیرد.
من از علی پرسیدم آیا به آنهائی که ما را بهشان مرتبط می کنی مطمئن هستی، او جواب دادکه اینها خودشان مجتهد هستند و آدمِ ساده ای نیستند و خودشان دست اندر کار بحث ایدئولوژیک با مجاهدین هستند.
آنگاه علی که قبلاً مقداری راجع به زندان رفتن خودش و وضع زندان مشهد با من صحبت کرده بود اکنون در مورد گروهِ حاج صادق امانی توضیحاتی برای من داد، او گفت که اینها در ابتدا یک گروه هزار نفری بوده اند که تحت نظر خمینی جلساتی داشته و کار تبلیغی می کرده اند.
پس از مدتی سه نفر از کادر مرکزی آنها و هفت نفر دیگر از رده های پائین تر تندرو شده و تصمیم به کار مسلّحانه می گیرند و بدونِ اطّلاع گروه، خود گروهی تشکیل میدهند و اسلحه تهیّه می کنند و طرح ترور حسنعلی منصور نخست وزیر وقت را می ریزند.
در روز عمل هرندی یکطرف میدان بهارستان و یکنفر دیگر طرف دیگر میدان می ایستند تا در موقع ترور شلیک کرده و تمرکز پلیس را از بین ببرند و حاج صادق امانی در یک تاکسی دور میدان می گشته و عملیات را هدایت می کرده است، محمّد بخارایی هم در یک ساعت معیّن از خیابان مدرّس بطرف بهارستان و مجلس شورا حرکت می کند و درست در همان ساعتی که نخست وزیر به در مجلس میرسد، محمّد بخارایی جلویش سبز شده و او را ترور می کند ولی در هنگام فرار دستگیر می شود.
امّا هرندی و آن شخص دیگر موفّق بفرار میشوند و به سرِ قراری که با حاج صادق در جلوی مسجدی در خیابان شوش داشته اند می روند و حاج صادق اسلحه های آنها را تحویل می گیرد و می گوید که ما تا 15 روز دیگر کاری نداریم و منظورش این بوده که تا پانزده روز دیگر تروری نخواهیم کرد ولی آنها خیال می کنند که تا 15 روز دیگر نباید یکدیگر را ببینند و...
بهر صورت پس از مدّتی همه دستگیر می شوند و چهار نفرشان اعدام شده بقیّه به حبسهای طویل المدۀ محکوم می گردند.
علی می گفت که این گروه فقط فکرشان شهید شدن بوده و حتّی روی اسلحه هاشان شعار شهادت و نام خمینی را نوشته بوده اند و اصلاً برای آینده ی گروه و ادامه کار و فرار و مخفی شدن از دست پلیس فکر نمی کرده اند و اصلاً می گفتند ما برای چه فرار کنیم؟ ما که قصدمان شهادت است چرا بگریزیم...
و می گفت این عیب بزرگ این گروه بوده که باعث از بین رفتنشان می شود.
سپس اضافه کرد که این گروه اساسنامه ای نوشته بوده اند و کارهائی در درون گروه انجام داده بودند که شگفت آور است و قول داد که در آینده اساسنامه گروه را برای مطالعه بمن بدهد.
بهر صورت پس از این قبیل صحبتها، علی با من قرار گذاشت و قرار شد از طریق حسن پوشنگر بمن اطّلاع دهد و من به محلّی که تعیین می شود بروم و مرتبط شوم ولی من هفته بعد پوشنگر را سر قرار ندیدم و آنها هم فکر کرده بودند که مرا گم کرده اند و بسیار ناراحت شده بودند، من در هفته بعد پوشنگر را سر قرار دیدم و معلوم شدم اشتباه در ساعت قرار باعث شده است که یکدیگر را نبینیم، آنگاه طبق قراری دوباره علی قنّادها را دیدم و او برای من قرار جدیدی گذاشت به اینصورت که ساعت 3 بعد از ظهر با ماشین خیابان امیر کبیر را از شرق بغرب بپیمایم و در جلوی مسجدی که روبروی گاراژ ایران پیما هست آنها را ببینیم.
من در روز موعود به این قرار رفتم ولی کسی را در جلوی مسجد ندیدم و حرکت کردم تا یکربع بعد قرار را تکرار کنم که در حالی که به کندی حرکت می کردم متوجّه شدم که کسی به شیشه ماشین میزند من نگهداشتم و علی را به اتّفاق شخصی که به او «حاج آقا» خطاب می کردیم سوار ماشین کردم.
در این قرار من با ماشین پژو صادق کرد احمدی رفته بودم.
پس از سلام و احوالپرسی حاج آقا گفت که بطرف خیابان گرگان بروم که او در آنجا کاری دارد و من نیز همینکار را کردم.
در راه و در ماشین صحبتهائی در مورد سخت شدن کار مخفی و کنترل پلیسی بیش از حدّ و همچنین سخت شدن شرائط زندان و محکومیت های زیاد و لزومِ فرار و مخفی شدن بین ما ردّ و بدل شد و پس از اینکه حاج آقا پرسید که آیا لازم است «علی» هم در مذاکرات حضور داشته باشد؟ من گفتم نه، سپس علی را در خیابان شهباز پیاده کرده و من حاج آقا را به خانه علیرضا باباخانی واقع در خیابان مازندرانی ـ کوی گلشن بردم و بدون اینکه علیرضا قیافه او را ببیند در اطاقی با او بمذاکره نشستم.
صحبتهائی در مورد تغییر ایدئولوژی کردیم و حاج آقا می گفت: اینها مارکسیست شده اند و نجس اند! من ترا به آنها وصل می کنم ولی مبادا مارکسیست شوی، تو خودت را حفظ کن و از آنها کار یاد بگیر، من از حالتان مطلّع خواهم بود و بعدها هر چه خواستید در اختیارتان می گذارم.
من پرسیدم که آیا امکانات خود را به آنها بگوئیم؟ حاج آقا پاسخ داد نه، امکاناتتان را برای خودتان نگهدارید و سعی کنید از هم جدا نشوید.
پرسیدم جریان شریف واقفی چه بوده است؟ گفت اینها فکر کرده اند که می خواهد خیانت کند، او را کشته اند.
ولی اینها در کتاب ـ بیانیه را درآورد و به آن اشاره کرد ـ اعلام کرده اند که ما حاضریم با مسلمانها همکاری کنیم و در یک جبهه واحد بمبارزه بپردازیم.
من گفتم که ما می خواهیم که تبلیغات اسلامی و ضدّ مارکسیستی بکنیم، آیا آنها جلوگیری نخواهند کرد؟ او گفت در اینمورد به آنها چیزی نگوئید، بعدها منهم مطالبی در اختیارتان می گذارم، همین الآن من مقدار زیادی راجع به توحید نوشته ام و از بیانیه اشکالاتی گرفته ام و به آنها داده ام.
همچنین حاج آقا در ابتدای حرف برای اینکه من به او اطمینان کنم مقداری راجع به خودش صحبت کرد و گفت: من ده سال است که فراری هستم، الآن اگر رژیم مرا بگیرد جشن خواهد گرفت، من با یک صلوات به اینطرف و آنطرف مرز میروم و براحتی اسلحه میخرم و برای اینها می آورم، اسلحه هائی که از لبّاف گرفته بودند در تلویزیون دیدم، همه آنهائی بودند که من آورده بودم، ما به اسلحه آهن پاره و به قرص سیانور آب نبات می گوئیم.
آنگاه قرص سیانورش را نشان داد و من دیدم که در دهانش دو عدد قرص دارد و اسلحه اش را از کمر درآورد و در جیبش گذاشت.
حاج آقا می گفت که اینها ـ مجاهدین ـ با اینکارشان ضربه های زیادی به خود زدند، از جمله ضربه های مشهد و تهران و قطع شدنِ کمک های مالی از بازار، اکنون خیلی ها وجوهات را بمن میدهند ولی من نمیتوانم به اینها بدهم.
همچنین گفت که بعضی از مسائل برای رژیم پوشیده مانده مثلاً کسی که بنام کاظم مدتی [قبل ]در مشهد کشته شده است در اصل محمّد تهرانی1 بوده است ولی آنها نیمدانند.
حاج آقا می گفت مسئله مهّم امروز اینست که باید کاری کنیم مبارزه قطع نشود و دوران ِ فطرت [فترت] ایجاد نگردد زیرا با بوجود آمدن یک دوران فطرت [فترت] جدید ملّت کاملاً بمبارزه بدبین و ناامید خواهند شد، اکنون باید مثل الجزایر بفکر جاسازی آدم باشیم زیرا کنترل و گشتِ پلیس بسیار شدید شده است، اکنون بچّه ها بمبهائی درست کرده اند که با بی سیم منفجر می شود ولی کار گذاشتن این بمبها مشکل شده است و...
بالاخره حاج آقا گفت من ترا با کسانی مرتبط می کنم که خود را زنده بدستِ پلیس نمی اندازند و از آنهائی هستند که مثل احمد رضائی بمیان ساواکی ها بروند و نارنجک را منفجر کنند.
آنگاه من و حاج آقا برای دیدنِ طرف بطرف خیابان گرگان حرکت کردیم.
حاج آقا می گفت که کفیلی2 را هم من به سازمان وصل کردم و چون مدّتی زیاد بدنبالش بودند او را به شهرستان بردم، او بچّه زرنگی است و خوب رشد کرده است، می گفت گروههائی که حالت تهاجمی دارند زود دستگیر می شوند مثل ابتدای کار فدائی ها و یا یک گروهی که پیدا شده بودند و حالت تهاجمی داشتند و من گفتم که اینها تا شش ماه دیگر دستگیر خواهند شد و همینطور هم شد و...
بالاخره ماشین را در خیابان سلمان فارسی پارک کرده و برای دیدن طرف به خیابان گرگان رفتیم.
حاج آقا احتیاج به دستشوئی داشت و لذا داخل مسجدی که در خیابان گرگان است شدیم و سپس بیرون آمده به نقطه ای در جلوی سینمائی که در برخوردِ گرگان ـ شاهرضا قرار دارد رفتیم و حاج آقا که ابتدا می خواست از مغازه انجیر بخرد، چون صاحب مغازه سرگرم بود از اینکار منصرف شد و سپس مدّتی به تماشای عکسهای سینما مشغول شدیم و آنگاه از سمت راست خیابان گرگان بطرف بالا حرکت کردیم، حاج آقا گفت اینها ما را چک می کنند آنگاه تماس می گیرند.
ناگهان برقهای خیابان رفت و حاج آقا گفت که اینها فکر می کنند خبری شده است و ممکن است بترسند.
بالاخره پس از اینکه مدّتی راه رفتیم شخصی از جلو آمد و با حاج آقا روبوسی کرد و با من دست داد و آنگاه او و حاج آقا جلوتر از من حرکت کردند و با هم به صحبت پرداختند، سپس حاج آقا از هر دوی ما خداحافظی کرد و رفت و مرا با آن شخص مرتبط ساخت که بعد از دستگیری فهمیدم نام او ابراهیم داور3 بوده است.
داور پس از احوالپرسی ابتدا از من پرسید که او ـ منظور حاج آقا ـ از تو ردّ پایی ندارد؟ گفتم نه، پرسید جائی که زندگی می کنی مطمئن است؟ گفتم آری، پرسید چگونه می خواهید با ما تماس داشته باشید، گفتم: شما بمن آموزش بدهید و من به رفقایم، او گفت بوسیله شما تشکیل یک هسته میدهیم.
اسفندیاری

توضیحات سند:

* از مجموعه بازجوئی های عبداله اسفندیاری، آن فرازهائی که مربوط به شهید اندرزگو بود.
آورده شده است.
1 ـ محمد کفاش تهرانی فرزند محمود در سال 1329 ه ش در تهران متولد شد، مشارالیه که به شغل سیم کشی اشتغال داشت مدتی در گروه حزب اله فعالیت کرد و از اینطریق به سازمان مجاهدین پیوست و بعد از جریان آب منگل، و شناخته شدن، زندگی مخفی را شروع کرد و به مشهد رفت، در مشهد به فعالیت های تشکیلاتی خود ادامه داد و پس از واقعه انفجار انجمن ایران و انگلیس و ایران و امریکا، که ساواک پیگیری ها را دقیق تر کرد، در مرداد ماه 1354 در درگیری با مأمورین، در مشهد کشته شد وی در این زمان با نام مستعار سید کاظم حسینی مدنی فعالیت میکرد.
پرونده ساواک 2 ـ روح اللّه کفیلی فرزند حسین در سال 1335 ه ش در تهران متولد شد، وی در سال 1353 به همراه محسن مخملباف و حسن لنگرودی برای خلع سلاح یکی از نیروهای شهربانی اقدام کرد که دوستان وی، دستگیر و ایشان از تاریخ 27 /5 /1353، متواری و تحت تعقیب قرار گرفت، مشارالیه با اکبر حسینی صالحی نیز آشنائی داشت و به همراه محمد کفاش تهرانی به مشهد رفت و با سازمان مجاهدین خلق، ارتباط گرفت و با ابراهیم داور و عبداله امینی و حسن ابراهیمی در تماس بود.
روح اله کفیلی در تاریخ 21 /2 /1355 در مشهد دستگیر و به اعدام محکوم شد ولی با یک درجه تخفیف، حبس ابد گرفت و در نهایت در تاریخ 30 /10 /57 مورد عفو واقع و از زندان آزاد شد.
پرونده ساواک 3 ـ حاجی ابراهیم داور فرزند اسماعیل در سال 1330 ه ش در سنگسر متولد شد، وی که در رشته اقتصاد دانشگاه تهران تحصیل میکرد پس از پیوستن به سازمان مجاهدین، در تاریخ 10 /6 /1350 به همراه مسعود رجوی در یک خانه دستگیر شد ولی در تاریخ 3 /12 /1350 قرار منع پیگرد برای او صادر گردید.
ولی مجددا در تاریخ 7 /12 /51 دستگیر و در تاریخ 13 /1 /53 آزاد شد و به فعالیت های خود ادامه داد وی که در مشهد و تهران فعالیت داشت در تاریخ 8 /10 /1354، در هنگام قرار، به علت حضور مأمورین ساواک به همراه کسی که با او قرار داشت در محل قرار در درگیری کشته شد.

منبع:

کتاب شهید حجت‌الاسلام سید علی اندرزگو به روایت اسناد ساواک صفحه 297






صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد
کلیه حقوق این پایگاه برای مرکز بررسی اسناد تاریخی محفوظ است. استفاده از مطالب سایت با ذکر منبع بلامانع است.