تاریخ سند: 3 شهریور 1332
موضوع مقاله مجله فردوسی : عشق ملیحه شیرازی این ژاندارم بینوا را به جنایت کشانید با داشتن زن و بچه در اول پیری هوس عشقبازی کرده بود ولی بجای آن که درآغوش معشوقه جای گیرد بالای چوبه دار رفت!
متن سند:
ژاندارم نصراللّه با وجودی که زن و بچه و سی وهفت سال عمر داشت احساس
می کرد که بی عشق نمی تواند
زندگی کند و می ترسید که
روزگار جهان بسر بیاید و او
هنوز هم عاشق نشده باشد؟
لذا در این سن و سال تصمیم
گرفت حتما عاشق بشود و
لذت و غم عشق را در جان و
روح خود درک و امتحان
کند.
در دنبال همین تصمیم
روزی به ملیحه شیرازی
گفت که می خواهد عاشق او
بشود.
نصراللّه از آن قبیل مردانی
بود که وقتی تصمیم می گیرند
از هیچ مانع و مشکلی
نمی هراسند و مقصود خود را
با خط راست و با هیچگونه انحراف و تزلزلی دنبال می نمایند و به این ترتیب
پیداست که ملیحه هم با همه تجربه و دنیا دیدگی ناچار بود عشق او را بپذیرد و
سوگند یاد کند که او هم عاشق است و نصراللّه را می پرستد از این تاریخ یعنی از
وقتی که پیمان این عشق آتشین میان نصراللّه و ملیحه بسته شد پست ژاندارمری
باجگاه که در دو فرسنگی شیراز واقع است دیگر یک قلعه جنگی نبوده بلکه
خانه عشق شده بود، زیرا از این تاریخ دیگر نصراللّه در پست خود کاری نداشت
جز اینکه شعر حافظ را بخواند و شوریدگی کند و انتظار بکشد تا جمعه بیاید و او
را به وصال ملیحه که در شیراز بود برساند ولی عاشق ملیحه بودن اگر هیچ چیز نمی خواست یک چیز از
ضروریات آن بود و آن پول بود و آن هم فراوان و نصراللّه وقتی به این راز پی برد که دوبار متوالی به خانه
ملیحه رفت و بدون دادن پول بیرون آمد البته ملیحه در این خصوص حرفی به او نزد ولی نصراللّه که خود
اهل حق و حساب بود خیلی زود فهمید که قضیه از کجا آب می خورد ـ بخصوص که در دفعه سوم کلفت
خانه به او گفت که ملیحه در خانه نیست و از او قهر است زیرا این خانه خرج دارد و خرج آن را هم باید او و
سایر مشتریان تأمین کنند.
وقتی که نصراللّه به این راز پی برد از وحشت بر خود لرزید چه او در ماه فقط یکصد و سی تومان حقوق
داشت و سهم او هم از سایر درآمدهای پست بیش از ماهی یکصد تومان نمی شد و این مبلغ کافی برای آن
نبود که هم خرج خود او را و هم مخارج میهمانی ملیحه را، در این صورت نصراللّه ناچار بود یا از عشق
خود صرفنظر کند و یا نان زن و بچه خود را قطع کند ولی هیچکدام از این دو موضوع به مذاق او خوش
نیامد راه دیگری هم جلو نصراللّه باز بود و آن تهیه مقدار زیادتری پول بود که خیال او را از این جهت تا
مدتی آسوده سازد.
نصراللّه این راه را پسندید و حتی چاره را منحصر به فرد دید، لذا به فکر افتاد که چه کند تا صاحب پول
کلانی بشود و مدتها در همین اندیشه بود که ناگهان برقی در ذهن او درخشید که به صورت لبخندی بر
لبانش ظاهر گشت و آن برق دو یا سه قبضه تفنگ بود به اضافه مقداری فشنگ!
آن وقت ها ایلات فارس تفنگ را بخصوص اگر برنو بود مانند همین حالا با قیمت
گزاف می خریدند و آن برقی که به صورت یک لبخند بر لبان نصراللّه ظاهر شد برق تفنگ رفقا و همکاران او
در پست باجگاه بود.
نصراللّه پس از مدتی که در زمینه تهیه پول با خود فکر کرده بود به خاطرش آمده بود که مردم ایل هر قبضه
تفنگ برنو را دوهزار و پانصد تومان و هر تیر فشنگ آن را پنج تومان می خرند و در پست باجگاه همیشه
غیر از تفنگ خودش دو قبضه تفنگ دیگر وجود دارد که می توان آنها را به پنج هزار تومان فروخت لذا اگر
نصراللّه بتواند این تفنگها را بفروشد دفعتا صاحب پول هنگفتی خواهد شد که او را از وحشت بی پولی و
محرومیت از آغوش گرم ملیحه برای همیشه خواهد رهانید.
و با خیال اینکه انجام این نقشه جز با کشتن دو نفر ژاندارم دیگر که در پست باجگاه همکار او بودند میسر
نیست او را ترساند و وجدان او را چنان برانگیخت که نزدیک بود از این خیال منصرف شود ولی لذت
آغوش هوس انگیز ملیحه که در دورگاه خیال به او چشمک می زد چنان دل انگیز بود که نصراللّه حاضر به
انجام هر کار مشکلی گردید نصراللّه در طرح نقشه کار زیاد معطل نشد و با بصیرتی که در کارها داشت
خیلی زود تصمیم گرفت و صبح روز بعد از رئیس پاسگاه تقاضا نمود به او اجازه داده شود تا چند ساعت به
شهر رفته، مراجعت کند و در عوض رئیس پاسگاه و احمد ژاندارم که افراد دیگر منطقه باجگاه بودند شب
میهمان او باشند، مفصلاً عرق و نان و کباب و لیموی تازه بخورند ـ رئیس هم که منظره میهمانی مفصل شب
دهان او را آب انداخته بود اجازه داد و نصراللّه به شیراز رفته و بعدازظهر نزدیک غروب با 3 بطر عرق دو
آتشه یکچارک لیموی ترش و نیم من نان و کباب مراجعت کرد و همانطور که وعده کرده بود از خجالت
رفقا درآمد و خود ساقی بزم شد و رئیس پاسگاه و احمد ژاندارم تا آمدند بخود بیایند که هر کدام یک بطر
عرق خورده و بخواب رفته بودند و ساعتی بعد مردم باجگاه صدای شلیک چند تیر تفنگ شنیدند و سپس
سکوت همه جا را فرا گرفت.
صبح روز بعد که زارعین باجگاه از خانه های خود خارج می شدند نصراللّه را با سر و صورت خون آلود در
کنار جوی آبی که از میان قریه و پست ژاندارمری می گذشت افتاده...
.
دیدند و چون او را بهوش آوردند با
وحشت اضطراب گفت که دیشب دزدان به پاسگاه هجوم آورده و در آن را شکستند و رئیس پاسگاه و
احمد تسلیم آنها شدند ولی من از پشت بام برج خود را به زمین انداخته و با استفاده از تاریکی شب فرار
کردم و از آن وقت تاکنون بیهوش در اینجا افتاده ام و نمی دانم دزدان با رفقایم چه معامله کرده اند.
مردم
باجگاه موضوع را به شیراز اطلاع دادند و ظهر همان روز بازپرس و رئیس ژاندارمری و طبیب قانونی به
محل آمده و طبیب تشخیص داد که مغز رئیس پاسگاه و احمد ژاندارم بوسیله سنگی که به شدت به
جمجمه آنها کوبیده متلاشی گردیده و یک سنگ خون آلود به وزن هشت نه کیلو در داخل پست دیده شد و
نصراللّه آنچه را که برای دهاتی ها گفته بود نزد بازپرس تکرار کرد و دهاتی ها شهادت دادند که دیشب
صدای شلیک چند تیر شنیده اند ولی بازپرس نصراللّه را با وجودی که عقیده به شرکت او در قتل این دو نفر
نداشت بازداشت نمود و او را به شیراز اعزام داشت و روز بعد در زندان ژاندارمری از او پرسید که تو اگر
خود را از پشت بام به زمین پرت کرده باشی چرا سرت شکسته و پاهایت سالم مانده است نصراللّه نتوانست
به این سؤال جواب قانع کننده بدهد و بازپرس به منظور مشاهده طرز شکستگی سر نصراللّه دستور داد
موهای او را بتراشند ولی نصراللّه هیچ حاضر نبود که موهایش را بتراشند چون مجبور به قبول دستور
بازپرس شد رنگ خود را باخت و بازپرس پس از آنکه پوست سر او نمایان شد با کمال تعجب مشاهده کرد که
در پوست سر نصراللّه جز زخمهایی که از تیغ صورت تراشی بوجود آمده جراحت دیگری وجود ندارد.
بازداشت نصراللّه کم کم به طول انجامیده بود و فراق و دوری ملیحه بر دل او سنگینی می کرد.
رئیس ژاندارمری
نیز او را راحت نمی گذاشت و دائما پیغام می داد که اگر حقیقت قضیه را بگویی شخصا وسائل استخلاصت را
فراهم می کنم.
نصراللّه روزهای اول این پیغام را به خدعه و نیرنگ حمل می کرد ولی به احتمال این که شاید رئیس
ژاندارمری راست بگوید و وسیله نجات او را از زندان فراهم آورد مصمم به اعتراف جریان گردید و از
رئیس ژاندارمری و بازپرس تقاضای ملاقات کرد و رئیس ژاندارمری و بازپرس به اتفاق هم به زندان نزد
نصراللّه رفتند و نصراللّه برای آنها حکایت کرد شب پس از آنکه رئیس پاسگاه و احمد ژاندارم از شدت
مستی به خواب رفتند و او اطمینان پیدا کرد که به این زودی بیدار نخواهند شد از پست ژاندارمری خارج
شده و یک سنگ بزرگ با خود به پست آورده و با آن اول رئیس پست و سپس احمد را کشته است و پس از
آن در پست را از جا کنده و به دور انداخته و چند تیر با تفنگ خود ولی با فشنگ قطار احمد شلیک کرده تا
شاهدی برای هجوم دزدان به پاسگاه داشته باشد و آنگاه تفنگها و و قطارهای آنها را برداشته و در چاه
نزدیک پاسگاه انداخته و سپس سر خود را با تیغ صورت تراشی زخم کرده تا صورتش خون آلود شود و
همه این کارها را کرده است برای اینکه تفنگها را بفروشد و با پول آنها به خانه ملیحه برود و چون بازپرس
از او سؤال کرد که حاضر است چاهی را که تفنگها را در آن انداخته است نشان بدهد قبول کرده و باتفاق
بازپرس و چند نفر ژاندارم به محل رفته و چاه را نشان داده بود و در مراجعت رئیس ژاندارمری گفته بود که
من حقایق را گفتم تو هم به قول خودت و فا کن و مرا آزاد ساز در پاسخ بازپرس که سؤال کرده بود چرا
می خواهی آزاد باشی نیز گفته بود می خواهم به خانه ملیحه بروم پول هم ندارم زیرا حقوق ماه گذشته را
نگرفته ام!
دادگاه جنایی فارس پس از یک محاکمه دو ساعته نصراللّه با وجودی که منکر اقاریر خود نزد بازپرس شده
بود محکوم به دو فقره اعدام کرد که یک نوبت آن اجرا شود ـ دیوان کشور هم حکم را تأیید کرد و نصراللّه
بدار مجازات آویخته شد.
توضیحات سند:
در چهارمین دوره مجلس سنا
وی از نامزدهای جبهه ملی بود
اما پس از مدتی در اعتراض به
فرمایشی بودن انتخابات، آن را
رد کرد.
او برادر زن شریف امامی
فراماسون بود .
این نزدیکی
سببی باعث شد در پی کودتای
28 مرداد به درخواست اعضای
متواری دولت به مخفی گاه آنان
رفت و ترتیب معرفی مصدق و
سایرین را به زاهدی داد.
عبداللّه
معظمی سرانجام در روز دهم
آذر 1350 در گذشت.
منبع:
کتاب
مطبوعات عصر پهلوی - مجله فردوسی به روایت اسناد ساواک صفحه 12