تاریخ سند: 1 آبان 1357
برابر اعلام شهربانی شاهآباد غرب ساعت 0130 روز 30/7/1357 شیخ محمد یزدی فرزند علی واعظ تبعیدی که روز گذشته از زندان آزاد شده
متن سند:
شماره: 40-32-57 تاریخ:1 /8 /1357
به سازمان امنیت
تلفنگرام
برابر اعلام شهربانی شاهآباد غرب ساعت 0130 روز 30 /7 /1357 شیخ محمد یزدی فرزند علی واعظ تبعیدی که روز گذشته از زندان آزاد شده به شاهآباد وارد و در ساعت 15 روز 1 /8 /1357 عدهای در حدود 500 نفر به دنبال نامبرده حرکت میکردند. در میدان خرد شهرستان مذکور با بلندگوی دستی برابر اجتماع کنندگان سخنرانی و آنان را به قیام علیه امنیت مملکت تحریک و عدهای از حاضران که از وابستگان به مساجد قمر بنیهاشم و شاه اولیاء بوده با فریاد زنده باد خمینی مرگ بر حکومت [پهلوی] به ندای وی پاسخ که با دخالت رئیس شهربانی و افسران و مامورین متفرق.
در این جریان هیچ گونه حادثهای سوء یا تیراندازی رخ نداده و هیچ کس زخمی نگردیده است، لکن از طرف عدهای از زنان وابسته به مسجد قمر بنی هاشم به طرف مامورین سنگ پرتاب گردیده به مامورین نیز لطمهای وارد نشده است.1
سرتیپ حمیدی
گوینده: سرگرد معتضدی
گیرنده: شیخی
ساعت 1730 /1 /8 /1357
توضیحات سند:
1. آیتالله یزدی در اینباره مینویسد: بعد از آزادی از زندان کرمانشاه، به من گفتند: «حالا میتوانی به قم بازگردی.» من هم گفتم :«من باید نخست به اسلامآباد بروم. چون در آن شهر بازداشت شدم. لذا دوست دارم نخست برای عرض سلام به مردم سامان به این شهر مسافرت کنم.»
من هم حرکت کردم و شب هنگام بود که به اسلامآباد رسیدم و به منزل آقای بهشتی رفتم. قرار شد برای خداحافظی با دوستان اسلامآبادی به مسجد برویم. صبح روز بعد حوالی ساعت 5 /7 به مسجد رفتم. مردم از قبل اطلاع پیدا کرده بودند که من آزاد شدهام و برای دیدار با آنها خواهم آمد. از این رو اجتماع بزرگی برقرار بود و مسجد گنجایش جمعیت را نداشت. از همین رو تصمیم گرفتم که در یکی از میادین شهر با مردم دیدار کنم و اگر امکانش بود چند کلمه با مردم حرف بزنم. در مسیر که میرفتیم، آقای بهشتی در سمت راست و روحانی محترمی که در آموزش و پرورش خدمت میکرد، در سمت چپ من حرکت میکردند. جمعیت انبوه هم در پشت سر ما در حال حرکت بودند. یک راهپیمایی آرام، بدون هیچ شعاری در جریان بود که در همین حدّش هم برای شهربانی قابل تحمل نبود. حدود یک ساعت طول کشید تا ما به میدان مورد نظر که نامش در اسناد ساواک هم آمده است، رسیدیم.
وقتی جمعیت در جای خود مستقر شدند و از حرکت ایستادند، یک بلندگوی دستی آوردند تا من با مردم صحبت کنم. در این حال ناگهان رئیس شهربانی در حالی که لباس مخصوصی به تن داشت، ظاهر شد و به نیروهای تحت امرش دستور داد تا با شلاق به جان مردم بیفتند و آنان را متفرق کنند. خود رئیس هم حرفهای زشت و بدی که لایق خودش بود، نثار مردم میکرد. او تا نزدیک من هم پیش آمد و فحشهایش به گوشم خورد. من از جایم تکان نخوردم، ولی مردم متفرق شدند. گفتم :«مردم به خاطر من به زحمت افتادند.»
ماشینی که قرار بود مرا ببرد، جلو آمد و مرا سوار کرد و من تنها با چند نفری که دور و برم بودند، خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. هنوز از دروازه شهر بیرون نرفته بودم که مشاهده کردم مردم اسلامآباد، با ماشینهای سواری و حتی وانت، به عنوان مشایعت، به دنبال من حرکت کردند و ستونی از ماشین در جاده به دنبال ما حرکت میکرد.
(خاطرات آیتالله محمد یزدى، همان، ص 457)
منبع:
کتاب
آیتالله حاج شیخ محمد یزدی صفحه 505