صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد

بازجویی از : آقای سیدعلی اکبر ابوترابی فرد

بازجویی از : آقای سیدعلی اکبر ابوترابی فرد


متن سند:

س ـ چگونگی و جریان مسافرت خود را به عراق و بالعکس و نیز نحوه آشنایی و ارتباط با حمید روحانی و این که مشخصات صحیح این شخص چیست و آوردن اعلامیه ها را به ایران مشروحا توضیح دهید .
ج ـ در حدود پنج سال قبل چون اجدادم هر یک برای رسیدن به مقام اجتهاد به عراق رفته بودند من هم وضع زندگیم در ایران طوری بود که بیشتر وقت خود را برای رسیدگی به وضع داخلی خانه مان [صرف] می نمودم لذا برای اشتغال بیشتر عازم عراق شدم چون اخذ گذرنامه برایم مقدور نبود به آبادان رفتم البته پس از اینکه پدر و مادرم را به اصرار راضی نمودم و از آبادان به خرمشهر رفته دو شب در مدرسه بودم و در این مدت بدست آوردم در یکی از ده های اطراف شخصی است معروف که از خاک ایران به توسط بلم افراد را عبور می دهد لذا همان روز عصر با ماشینهای آن قریه حرکت کردم بعد از اذان مغرب و عشا وارد آن محل شدم یکسره به مسجدی که اول ده بود رفتم بعد از نماز شخصی از من سوال کرد اگر می خواهی به عراق بروی از این کوچه رفته اولین کوچه دست راست داخل کوچه خانه ای است که می تواند عبور دهد لذا من هم رفتم و او هم پذیرفت صبح ساعت 8 با قایقی به توسط دو نفر جوان دیگر از آب عبور کردم در آن طرف عربی به اصرار مرا به خانه اش دعوت کرد نپذیرفتم ولی چون ماشینهای بصره مرا نمی بردند آن مرد دو مرتبه آمد و مرا به اصرار به خانه اش برد بعد از دو یا سه شب جوانی به همراه او به خانه آمد گفت من راننده هستم صبح در ضمن مسافرهایی که به بصره می برم شما را هم خواهم برد و صبح نیز آمد و به اتفاق عده ای از مسافرهایش به بصره آمدم بک شب در بصره به منزل آقای حاج سید عبدالحکیم که از ائمه جماعت آنجا هستند ماندم زیرا بعد از نماز عشا ایشان فرمودند امروز قطار رفته فردای آن روز با قطار به حلّه که 20 فرسخی نجف است رسیده و وارد نجف اشرف شدم یکسره به مدرسه قزوینیها رفتم و حجره ای موقت گرفتم و بعدا به مدرسه خلیلی منتقل شدم به حجره حجت الاسلام آقای آقا میرزا علی آقای غروی تبریزی و از همان وقت تنها کسی که با او خیلی انس داشتم ایشان بودند حتی ایشان به عنوان پدری خیلی به وضعم رسیدگی می کردند تا این که پس از یک سال به ایران آمدم (البته پس از اخذ گذرنامه از کنسولگری شاهنشاهی ایران در عراق) و پس از ازدواج در ایران به عراق مراجعت کردم و دوستانم در عراق کسانی بودند که در درس آقای غروی حاضر می شدند که دو نفر تبریزی بودند و سید محمد راشدی قزوینی و آقای رخشاد که متولد عراق است و همین طور شاگردان حجت الاسلام آیت[اللّه ]وحیدی خراسانی از قبیل آقای کرباسی که با ایشان مباحثه می کردم و آقای فردوسی و آقای آقا شیخ احمد قوچانی و آقای فاضل فردوسی و در خارج هم خیلی دوستانم محدود بودند زیرا من هر روزه صبح به دانشکده می رفتم و اصلاً در آنجا از محصلین ایرانی شرکت نداشتند جز چند نفری که اصلاً عمامه نداشتند و فقط جز دانشکده درسی نداشتند و از رفقای دیگر ما آقای آقا شیخ عبدالصمد مینا بود که با ایشان هم تفسیر و درسهای دیگری می خواندیم، و همین طور آقای آقا شیخ محمد مظفری و آقا شیخ اسداللّه دانیالی، و شیخ محمود که اینها هم در مدرسه قزوینیها هستند و اصلاً هم قزوینی می باشند و از مراجع هم فقط سالی یک مرتبه به مناسبت عیدی اگر می شد به دیدنشان می رفتم و روزی در خیابان با آقای فاضل فردوسی به طرف صحن می رفتیم به سیدی برخورد کردیم که او را من در حدود دو سال بود در نجف می دیدم ولی هیچگونه آشنایی به او نداشتم آن وقت با ما احوالپرسی کرد بعدا آقای فاضل به من معرفی کردند که این حمید روحانی است و از این به بعد در خیابان اگر روبرو می شدیم سلام می کردیم تا این که در مکه دوسال قبل نزدیک حجر حضرت ابراهیم [اسماعیل] شب هشتم ماه ذیحجه به او برخورد کردم در حالی که بدنش را پانسمان کرده بود از چگونگی حالش سوال کردم اظهار داشت ماشین تصادف کرده از هم جدا شدیم در مدینه به اطاق ما آمد اظهار داشت بدنم مجروح است باید زودتر مراجعت کنم تا به بیمارستان بروم و قادر به مراجعت با ماشین نیستم من هم گفتم اگر پولی بخواهید ممکن است مقداری به شما قرض بدهم چند روز بعد در قبرستان بقیع در مدینه منوره مرا دید و به کناری کشید گفت برای پول هواپیما چهارصد تومان کسری دارم من هم چون مقداری پول از یک نفر دوستان قزوینی که با من هم خرج بود به ایشان دادم (و هنوز هم آن پانصد تومان را به آن آقای قزوینی که در قزوین کتابفروشی دارد نداده ام) ولی حمید روحانی یک ماه و نیم قبل از آمدنم به ایران پولم را داد و یک مرتبه هم در نجف شخصی می خواست پهلوی من درس بخواند چون می خواستم او را ببینم به حجره حمید روحانی در مدرسه بهبهانی در نجف اشرف رفتم و او هم نبود حمید مرا به اصرار به داخل اطاق برد و از بیرون به اصرار دو دانه بستنی (5 ریالی) خرید خوردیم و بلافاصله به قصد نماز مغرب از حجره اش به مسجد رفتم و دیگر هیچ گونه تماس و برخوردی جز همان وقتی که با هم روبرو می شدیم سلام می کردیم تا این که چند روزی از رسیدن تلگرافی از طهران از پدر خانواده ام که به این عنوان به من رسید (جدا منتظریم بیائید) خروجی گرفتم در خیابان شارع الرسول که منزل ما هم در همان خیابان است مرا دید اظهار داشت شنیده ام قصد ایران داری زیرا قهرا در خارج هر که بخواهد ایران بیاید چند روزی درس نمی رود رفقای نزدیک می فهمند و قهرا عده زیادی اطلاع پیدا می کنند گفت اگر ممکن است تقاضا می کنم یک چمدان بزرگی است که مختصری لباس و چند کتاب درسی دارد برای من ایران ببرید و اگر خودم آمدم بخودم می دهی و اگر من هم نیامدم به این آدرس که شما را در خیابان شارع الرسول دیدم و شما پذیرفتید که چمدانم را با این لباسها و کتاب به ایران ببرید اگر کسی به شما مراجعت [مراجعه] کرد به او بدهید گفتم ممکن است شما آدرس خانه خودتان را بدهید که در ضمن اینکه چمدان را به پدرتان می دهم از شما نیز مطلع شوند گفت تازگی نامه داده ام و علاوه پول هم ندارم برای آنها چیزی تهیه کنم لذا نپذیرفت من هم گفتم به مناسبت تابستان ممکن است پدر و مادرم از قم به قزوین رفته باشند گفت هر کجا رفتی چمدان را بگذار ولی گفتم در قم دامادی داریم که او قهرا می داند که من کجا هستم لذا آدرس منزل قم ما را با دامادمان (جنب ترانسپورت نو الکتروکالای لاجوردی ـ ابراهیم بروجردی گرفت) و یک روز قبل از حرکت ما چمدان را خودش به خانه ما آورد و فردای آن روز هم چون سر چمدان خالی بود و ما هم اثاثیه ای داشتیم که اضافه بر یک چمدان می شد چمدان را به خانواده ام دادم که در این چمدان بگذارد تا دو چمدان بیشتر نداشته باشیم و او ساعت 9 صبح همان روز حرکت آمد گفت دفتر عکسی در چمدان است به من بده من هم دادم و من هم به دیدن حاجی حسن قزوینی که پایش شکسته رفتم بعد از آمدنم خانواده حرم مشرف بود دیدم هنوز اثاثیه ای اضافه از کهنه های بچه و لباس او روی زمین مانده سر چمدان رفتم دیدم چمدان پر است کتابها را دیدم که همه کتابهای درسی است و چاپ ایران (یک جلد شرح نفیس شرح بر حاشیه ملا عبداللّه و یک جلد معالم و یک جلد شرح رسائل و لمعه جلد دوم و چند جلد مکتب اسلام و چند جلد کتاب کوچک آیت الله آقای آقاسید محمد شیرازی در کربلا) و چون کتابها درسی بود و در ایران هم ارزانتر لذا کتابها را درآوردم و بقیه اثاثیه را در چمدان گذاشتم بدون اینکه چمدان را از روی زمین بعد از خالی کردن بلند کنم تا شاید از سنگینی آن متوجه اعلامیه ها شوم و آنچنان هم جاسازی شده بود که نه من متوجه آن شدم و نه خانواده ام تا اینکه در مرز از برآمدگی و فاصله کف خارجی با کف داخلی چمدان متوجه شدند، و بعد از آن تمام اثاثیه و بدن من و خانواده ام تفتیش نمودند کوچکترین کاغذی نبود، لذا بنده عرضه می دارم اگر چه چمدان در دست من بوده ولی قرائنی می توانم بر بیگناهیم اقامه کنم، 1ـ هیچ گونه سابقه ای حتی برای احضار یک مرتبه در شهربانی و آگاهی و غیره ندارم با این که قبل و بعد از پانزده خرداد1 در ایران بودم و هنوز ازدواج هم نکرده بودم، 2ـ سوابق خانوادگی پدر و جد و عمو و دائیهایم که هنوز احضار نشده اند علاوه بر اینکه قرآنی از طرف آریامهر اعلیحضرت پهلوی به ایشان هدیه شد 3ـ سوابقم در عراق از نظر سفارت و کنسولگری که در هیچ جلسه ای شرکت نمی نمودم حتی منزل آیت الله خمینی نیز نمی رفتم جز اینکه گاهی در نمازی که در خارج می خواندند حاضر می شدم و حتی در درس ایشان جز یک سال اول آمدنشان به عراق شرکت نکردم زیرا بعد از آمدن آیت الله وحیدی خراسانی صبح و عصر در دو درس ایشان به منزلشان می رفتم 4ـ حتی در درس مخصوص آیت الله خمینی برای حکومت اسلامی نیز شرکت ننمودم 5ـ این اعلامیه را اصلاً تا قبل از حرکتم ندیده بودم بلکه حتی از کسی هم نشنیده بودم 6ـ علت حرکتم به ایران این بود که مدت سه سال بود بعد از ازدواج به ایران نیامده بودم با این که اصرار داشتند برای وضع حمل خانمم به ایران بیائیم 7ـ چون اواخر تابستان بود ممکن بود نیائیم و هر روزه در خانه صحبت می شد ولی چون در دانشکده یک تجدیدی داشتم ممکن بود نیائیم تا این که تلگراف پدر خانمم از طهران رسید (جدا منتظریم بیائید) لذا چون یک ماه بیشتر به امتحان تجدیدیم نمانده بود به دانشکده مراجعت کردم و دانشکده برای سرپرستی ایران در عراق نوشت و سرپرستی هم گفت تا هفته آینده به ایران می فرستم تا در فراهم آوردن مقدمات مراجعت شما تسریع شود علاوه آیا فکر نمی کردم که اگر گرفتار شوم از حدود ایران خانواده ام با بچه ای شیرخوار چه خواهد کرد و آیا تنها همین امر باعث نمی شد که اگر می دانستم در چمدان اعلامیه جاسازی شده نپذیرم علاوه بر این که اصلاً روحا با این کارها تماسی نداشته ام بلکه حاضر به اینگونه فعالیتها نبودم، ولی به نظر می رسد که چرا چمدان را تحقیق نکرده پذیرفتم یا چرا در مکه چهارصد تومان بدون شناسایی کامل به حمید روحانی دادم، این اولین قرض نبود که ناشناخته دادم زیرا در سفر قبلی مکه به یک اصفهانی کمک زیادی نمودم و علاوه که صد تومان هم قرض دادم نه اسمش را سوال کردم و نه آدرسش را در ایران و هنوز هم برایم نفرستاده با اینکه آدرس نجفم را به او دادم و سال گذشته ام چمدانی شخصی به نام مصطفوی در نجف به من داد که در قم به خیاطی زیر گذرخان بدهم (به خداوندی خدا و به جمیع مقدسات عالم) آن را هم اصلاً سر چمدان را باز نکردم ببینم چیست تنها کلیدش را گرفتم و در مرز باز نمودم و چمدان در حدود بیش از چهل کیلو وزن داشت و برای مخارج هم از او چیزی طلب ننمودم، و همان کارهایم بود تا این که اینطور گرفتار شدم در اثر خوشبینی به افراد و دائما هم پدرم می فرمود ممکن است عاقبت الامر مردم سرت کلاه گذاشته و مبتلا شوی، عاقبت الامر هم به اینجا کشید که مدتها است در زندان به سر می برم و در اوائل گرفتاریم در قزل قلعه فکر نمی کردم با این قرائن بر بیگناهیم اینقدرها زندانیم به طول انجامد.
متمنی است به عرایض اخیرم بذل توجه بفرمائید سید علی اکبر ابوترابی س ـ اظهارات خود را گواهی نمائید ج ـ اظهارات خود را شخصا نوشته ام و به امضاء گواهی می نمایم سید علی اکبر ابوترابی

توضیحات سند:

1ـ به دنبال ادامه مبارزه و ایراد سخنان کوبنده عصر عاشورا از سوی حضرت امام خمینی (سلام اللّه علیه)، شب دوازدهم محرم 1383 مطابق با پانزده خرداد 1342 حمله وحشیانه رژیم شاه به سنگر روحانیت آغاز گردید.
بسیاری از روحانیون دزدیده شدند و جمعی هم تحت تعقیب قرار گرفتند.
در ساعت 3 بعد از نیمه شب 15 خرداد سربازان گارد به منزل امام یورش بردند و پس از دستگیری ایشان به سوی تهران روانه شدند.
حاج آقا مصطفی، فرزند امام که شاهد عینی این جریان بود، با تمام نیرو فریاد سر داد که «خمینی را بردند» و مردم قم سراسیمه از خانه ها بیرون ریختند و اطراف خانه امام اجتماع نمودند.
همزمان با دستگیری قائد بزرگ، حضرت آیه اللّه قمی از مشهد و آیه اللّه محلاّتی از شیراز دستگیر گردیده و به تهران گسیل شدند.
روز 15 خرداد فریاد «یا مرگ یا خمینی» مردم قم، شهر را به لرزه درآورد.
زنان که در صف مقدم تظاهرکنندگان حرکت می کردند، قبل از دیگران هدف گلوله واقع شدند.
مردم که طالب آزادی بی قید و شرط قائد خویش بودند، بی مهابا پیش می رفتند و با رگبار مسلسل دژخیمان چون برگ درخت بر روی زمین می ریختند.
اجساد و مجروحین را با کامیون به سوی مقصد نامعلومی حرکت دادند و ماشین های آتش نشانی سراسر خیابان ها و کوچه ها را شسته و از خون پاک کردند! خبر دستگیری قائد بزرگ به مقامات برجسته روحانی، ملّی و سیاسی پایتخت رسید و ساعتی بعد، این خبر در سراسر تهران مثل بمب صدا کرد.
بازاری ها مغازه ها را تعطیل کردند و به تظاهرات پرداختند.
مردم از خانه ها و دانشگاهها بیرون ریختند و فریاد اعتراض سر دادند و همگی به سوی کاخ شاه به راه افتادند.
تانکها و توپها از کشته ها پشته ساخت و خیابان هایی که به کاخ منتهی می شد، به صورت کشتارگاه مخوفی درآمد.
فجیع ترین این کشتارها سر پل «باقرآباد» اتفاق افتاد که صدها دهقان کفن پوش ورامین با فریاد «یا مرگ یا خمینی» به نظامیان یورش بردند.
امّا رگبار مسلسل آنان را قتل عام کرد و چرخ سنگین تانک ها، گوشت و استخوانشان را در هم کوبید و جمجمه های آنان را خرد کرد، به طوری که شناخت اجساد آنان حتی برای بستگان نزدیکشان دشوار بود.
به منظور سرکوبی جنبش و خاموش ساختن آتش انقلابی که می رفت تهران را شعله ور سازد، از ساعت 8 بعد از ظهر حکومت نظامی اعلام شد و تهران در سکوتی وحشت زا فرو رفت.
در همان شب بسیاری از شخصیت های ملّی و سیاسی و افراد سرشناس بازار و دانشجویان دستگیر شدند.
اما علیرغم این تدابیر امنیتی با طلوع صبح، هزاران تن از مردم مسلمان و از جان گذشته به پشتیبانی از قائد زندانی خویش به خیابان ها آمدند و فریاد «یا مرگ یا خمینی» سر دادند.
به طرف کاخ شاه به حرکت درآمدند.
شاه فرمان «آتش به قصد کشت!» داد و در روز 16 خرداد تهـران به کشتارگاه مخـوف و حمام خون بدل گشت.
همزمان با کشت و کشتار فجیع در تهران و قم، شهرهای بزرگ بویژه شیراز و بسیاری از شهرستان ها نیز زیر آتش توپ و مسلسل قرار گرفت.
طبق آمار تخمینی، شمار شهیدان آن روز به پانزده هزار نفر می رسید.
ر.ک: بررسی و تحلیلی از نهضت امام خمینی، سید حمید روحانی، صص 494 ـ 468

منبع:

کتاب حجت‌الاسلام حاج سید علی اکبر ابوترابی به روایت اسناد ساواک صفحه 41



صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد
کلیه حقوق این پایگاه برای مرکز بررسی اسناد تاریخی محفوظ است. استفاده از مطالب سایت با ذکر منبع بلامانع است.