تاریخ سند: 21 خرداد 1353
ریاست محترم اداره ساواک مشهد
متن سند:
تاریخ: 21 /3 /1353
بسمهتعالی
ریاست محترم اداره ساواک مشهد
محترماً تصدیع میدهد اینجانب حبیباله عسگراولادی زندانی بند یک زندان شهربانی مشهد برای ملاقات با مادرم دچار معذور و اشکال شدهام، زیرا مادر پیرم در اثر سکته دچار شکستگی قسمت فوقانی ران پا شده است و امکان پیاده به ملاقات آمدن را ندارد و در شرایط اطاق ملاقات زندان مشهد قادر به ملاقات نیست و تا هنگامی که در زندان تهران بودم اولیاء محترم زندان قصر اجازه داده بودند که سالی یکبار او را با اتومبیل به زندان بیاورند و به اینجانب اجازه داده میشد که در داخل اتومبیل با او دیداری به عمل آورم ولی اکنون که در زندان مشهد هستم حدود دو سال است که مادر پیرم مرا ندیده است و اخیراً هم دچار سکته تازهای شده است و بسیار اظهار اشتیاق میکند و برادرم تصمیم دارد که در تیر ماه او را به مشهد بیاورد و اولیاء محترم زندان مشهد امکان چنین ملاقاتی را به اینجانب نمیدهند، لذا از آن مقام محترم درخواست دارم که هرجور صلاح است که با شرایط مادر پیرم من هم مناسب باشد برای اینجانب اجازه ملاقاتی با مادر پیرم صادر فرمایند که موجب دعای خیر مادری پیر و بیمار قرین تشکر و امتنان اینجانب خواهد بود.1
با تقدیم احترام حبیباله عسگری
مفاد نامه ملاحظه شد ـ افسر نگهبان
... تقاضای وی از طریق اطلاعات، به ساواک ارسال شود. 21 /3 ...
توضیحات سند:
1. ملاقات آقای عسگراولادی با مادر و برادرش در زندان مشهد: همان گونه که در دو سند بعد درج گردیده این تقاضا مورد قبول واقع شده و آقای عسگراولادی با برادر کوچکش آقا اسدالله و مادرش ملاقات می¬نماید. تاریخ دقیق ملاقات معلوم نیست ولی به نظر می¬آید در تیر یا مرداد سال 1353 انجام گرفته باشد. آقای اسدالله عسگراولادی درباره این ملاقات و شدت علاقه امام خمینی به آقای حبیب¬الله عسگراولادی می¬گوید: «من در سال 53 به عراق رفتم. برای دیدن امام به نجف رفتم. اول مرا نمی¬شناختند و راهم نمی¬دادند. گفتم: من داداش حبیب¬الله هستم. به اعتبار حبیب¬الله خدمت امام رفتم. امام در زیر زمین بودند. یادم نیست حاج احمد بود یا حاج مصطفی با ایشان بودند.، امام مرا بغل کرد و گفت: برادر حبیب-اللهی؟! گفتم: بله. من را سه، چهار بوس کرد و گفت: مال تو نیست، گریه کرد و گفت: ببر تحویل میرزا حبیب¬الله بده. گفتم: حبیبالله زندان است و راهم نمی¬دهند. گفت: راه می¬دهند برو. تعجب کردم. حبیب¬الله زندان مشهد بود. مادرم را برداشتم و با ماشین خودم رفتم مشهد. افسر آمد و گفت: کی هستی؟ گفتم: برادر عسگراولادی، می¬خواهم ایشان را ببینم. گفت: قدغن است، ممنوعالملاقات است. گفتم: مادرم را آوردم، مادرم نمی¬تواند برود پشت پنجره، چون مادرم نمی¬تواند راه برود. رفتم حرم امام رضا(ع)، دعا کردم، نماز خواندم. جمله امام خمینی در گوشم بود که گفت برو، راه می¬دهند. دوباره رفتم زندان، مسئول مربوطه به پاسبان گفت: در را باز کن. گفت: با ماشین بیا داخل. واقعا یادم افتاد که امام گفت: راه می¬دهند، امام درست کرد یا امام رضا(ع)، فرقی نمی¬کند. با ماشین رفتیم داخل زندان. انتهای محوطه در زندان، حبیب¬الله را آوردند داخل ماشین تا با مادرم ملاقات کند. از آن ملاقاتها بود! مادر و پسر بعد از مدتها همدیگر را دیده بودند. به حبیب¬الله گفتم: میخواهم شما را ببوسم، چون امام این بوسها را کرده، داستان را برایش گفتم. گریه کرد. خاطرات خوبی بود. مدتی بعد ایشان آزاد شد. (حبیب دلها، یادمان چهلمین روز درگذشت مرحوم حاج حبیب¬الله عسگراولادی، صفحه 18 و 19 و مجاهدصادق، ویژه نامه درگذشت معتمد امام و رهبری، صفحه 50. با مقداری تغییر و اصلاح)
منبع:
کتاب
حبیبالله عسکراولادی به روایت اسناد ساواک صفحه 410