صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد

گزارش درباره : سخنرانی واعظ ناشناس در مسجد سید اصفهان

تاریخ سند: 7 مرداد 1357


گزارش درباره : سخنرانی واعظ ناشناس در مسجد سید اصفهان


متن سند:

محترما به استحضار می رساند.
در ساعت 1915 الی 1930 روز جمعه 6 /5 /37 پس از قرائت قرآن در مسجد سید از ساعت 1930 الی 2030 واعظ (سید)1 ناشناس که عینک زده و سن او حدود 35 ساله و بلند قد و برای جمعیت ناشناس بود2 سخنانی به شرح زیر ایراد نمود : ما اینجا جمع شده ایم تا حکومت پوشالی این خائن را رسوا سازیم و من هنگامی که به اینجا می آمدم با زن و بچه های مریضم خداحافظی کردم و از همه چیز خود گذشتم.
دولت می گوید که ما فضای باز سیاسی و گشادی داریم.
گشاد دهان پدرت است (از گفتن عین عبارات واقعا شرمنده ام) نه فضای باز سیاسی و تو مرد کثیف نان و آب و نفت ما را به اربابان خود دادی و ما را به فقر و بدبختی نشاندی و من خودم دهانه لوله نفت اهواز که جهت آمریکا و اسرائیل نفت صادر می کرد دیدم که یک اتومبیل به دهانه آن می رفت در صورتی که ما ملت باید گرسنگی بخوریم.
تا این حکومت را سرنگون نکنیم و انتقام خون شهیدان تمام شهرستانهای ایران را نگیریم از پا نمی نشینیم.
شما تاریخ اسلامی را تغییر دادید و به جای آن تاریخ 2500 ساله کورش کثیف را جایگزین آن کردید که تو خودت نیز فرزند همان هستی.
در خاتمه قطعنامه ای قرائت که جمعیت با درود بر خمینی گفته های وی را تأیید نمودند.
مواد قطعنامه: 1ـ ما در اینجا جمع شده ایم تا انتقام خود شهیدان را بگیریم و از پا نمی نشینیم.
2ـ من از طرف شما ملت اعلام می کنم که این حکومت کثیف خائن را نمی خواهیم و حکومت اسلامی می خواهیم.
3ـ ما ملتی که فرزندان، ثروت و زندگی خود را در راه خمینی حاضریم بدهیم از هیچ چیز دیگر زندگی دریغ نداریم و می خواهیم که او هر چه زودتر به ایران برگردد.
4ـ حال آقای طالقانی و منتظری بسیار وخیم است و دکتر و داروئی برای آنان نمی برند.
تقاضای آزادی آنان را داریم و می خواهیم که تمام زندانیان سیاسی ولی نه سیاسی دولتی ـ سیاسی اسلامی را هر چه زودتر آزاد کنند.
جمعیت در داخل مسجد فقط شعار درود بر خمینی می داد و در خاتمه واعظ ناشناس1 از گوشه سمت راست مسجد به بیرون هدایت گردید2.
این گزارش به هیچ وجه در یک سازمان صحیح نیست که اظهار شود شخص ناشناسی این مذاکرات را کرد و بعد هم رفت باید قطعا و سریعا شناسائی و دستگیر شود با کمک شهربانی سریعا اقدام شود 7 /5] تقوی] شرف الدین 7 /5 /37

توضیحات سند:

1ـ سخنران این جلسه حجت الاسلام هادی غفاری بود که برای اینکه توسط نیروهای امنیتی شناسائی نشود به جای عمامه سفید از عمامه سیاه که مخصوص سادات است استفاده کرده بود.
1ـ حجت الاسلام هادی غفاری در مورد آمدنش به اصفهان و درخواست آیت الله طاهری از او برای سخنرانی می گوید : «در اصفهان به منزل آقای طاهری اصفهانی رفتم.
آقای طاهری گفت : «زنده ای؟» گفتم : «بله زنده هستم.
» گفت : «لکن من مطلع شدم که در به در دنبال شما هستند.
» سپس افزود : «اتفاقا ما فردا توی مسجد سیّد می خواهیم مراسم چهلم بگیریم.
شما باید منبر بروید.
» گفتم : «آقای طاهری من اگر منبر بروم اصفهان قطعا کشته خواهد داد.
منبرم بدون کشتار نخواهد بود.
» ایشان گفت : «وظیفه ما و شما این است که شاه را ساقط کنیم و حکومت اسلامی را در کشور ایجاد نماییم.
» گفتم : «شما جایز می دانید که من منبر بروم؟» گفت : «من خودم هم می آیم.
من هم اگر کشته شدم مهّم نیست.
» گفتم : «باشد.
پس برای اینکه بیشتر بتوانم مردم را تحریک کنم و روحیه مذهبی شان را بالا ببرم با عمّامه سفید منبر نمی روم.
» گفت : «بسیار خوب، با عمامه من منبر بروید.
» سپس عمامه شان را پیچیدند و بر سر من قرار دادند.
» ر.ک : خاطرات هادی غفاری، صص 245 و 246.
1ـ در گزارشی که توسط یکی از مأموران ساواک تهیه شده اقدامات انجام شده توسط حجت الاسلام هادی غفاری چنین تشریح گردیده است : درباره : سخنرانی واعظ ناشناس در مسجد سید اصفهان در تاریخ 6 /5 /37 برابر تحقیقات معموله واعظی که در تاریخ 6 /5 /37 در مسجد سید اصفهان مبادرت به ایراد مطالب مضره و تحریک آمیز نموده و سپس با تعویض لباس متواری گردیده شیخ هادی غفاری فرزند آیت الله غفاری است که اداره کل سوم 312 طی تلگراف شماره 5146 /312 ـ 8 /5 /37 دستور دستگیری وی را صادر نموده است.
ضمنا به احتمال زیاد یادشده همان هادی دهخوارقانی است که شبها بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد سلمان واقع در صارمیه با نام مستعار دهخوارقانی منبر می رود، علیهذا در صورت تصویب نامه ای را که به همین منظور تهیه گردیده (به عنوان شهربانی اصفهان) امضا و امر به صدور آن فرمایند.
شرف الدین 10 /5 /37 2ـ آقای هادی غفاری درباره خروج از مسجد می گوید : «لباسهایم را همان جا عوض کردم.
عبا و عمّامه ام زیر دست و پای مردم ماند.
هر وقت چنین جاهایی منبر می رفتم تمام جیب هایم را خالی می کردم تا اثری از من باقی نماند...
آمدم توی خیابان، دم رودخانه زاینده رود...
دیدم مردم با پلیس درگیری خیابانی شدیدی دارند...
مأموران پلیس گاز اشک آور می زدند...
آقای مبلغ را وسط معرکه دیدم که فلاخنی در دستش بود.
به من گفت : برو...
مردّد بودم کجا بروم...
به داخل کوچه ای رفتم که متأسفانه بن بست بود.
پلیس هم دنبالم آمد.
فهمیدم الآن است که مرا بگیرند.
ماندم چه کار کنم.
سطلی آن جا بود.
فکری به ذهنم رسید.
سطل را گرفتم دستم و داد زدم: «آب حوض خالی می کنیم!» در خانه ای را زدم و گفتم : «خانم آب حوض نداری؟ خالی می کنم.
فرش می تکانم.
» اینها را با لهجه ترکی غلیظی می گفتم.
آن خانم گفت : «نه آقا مگر نمی بینی تو شهر دعواست...
» بالاخره پلیس رسید و گفت : «چه کار داری اینجا؟» گفتم : «چه کار دارم چی است؟ زن و بچّه ام نان می خواهند آب حوض خالی می کنم.
فرش می تکانم.
» آن یکی به همکارش گفت : «بیا بابا حالیش نیست، ولش کن...
» تعبیر توهین آمیزی به کار برد...
آن موقع تقریبا تا روی شانه ام مو داشتم و همه را زیر عمّامه جمع می کردم.
وقتی عمّامه را برمی داشتم موها تا شانه ام می رسید.
» ر.ک : خاطرات هادی غفاری، صص 248 و 249

منبع:

کتاب انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک، استان اصفهان، کتاب 3 صفحه 35

صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد
کلیه حقوق این پایگاه برای مرکز بررسی اسناد تاریخی محفوظ است. استفاده از مطالب سایت با ذکر منبع بلامانع است.