تاریخ سند: 7 مرداد 1357
مکالمات1 سوژه از ساعت 0700 شنبه 7/5/37 تا ساعت 0700 یکشنبه 8/5/37
متن سند:
مکالمات1 سوژه از ساعت 0700 شنبه 7 /5 /37 تا ساعت 0700 یکشنبه 8 /5 /37 0507
شخصی به نام ملک تماس گرفت و بعد از احوالپرسی، گفت: امری داشتید با من؟
صدوقی: دیروز کجا بودید شما؟
ملک: من خارج از شهر بودم و با شما تماس گرفتم، جنابعالی تشریف نداشتید.
صدوقی: اگر ممکن است دو سه دقیقهای بیایید با شما کار دارم.
ملک: هر موقع امر بفرمایید میآیم.
صدوقی: الان بیایید بهتر است، چون میترسم وقتش بگذرد.
ملک: موضوع همان آراسته است؟
صدوقی: بله، بله.
ملک: سفارش شده و ما خودمان وارد هستیم، ولی خوب پروندهاش خیلی خراب است.
صدوقی: چون پروندهاش خراب است به شما گفتم.
ملک: خودش هم با من تماس داشته، گفتیم اگر بشه تجدیدش کنند تا ببینیم زمان چطور میشود و مانعی ندارد و امر شما اطاعت میشود و خلاصه ما ارادت قلبی حضورتان داریم و مذاکره کردیم و امر جنابعالی را اطاعت میکنیم.
صدوقی: گاهگاهی شما را ببینم.
ملک: چشم خدمت میرسیم.
*****
محمدحسن افلاطونیان پسر عبدالرحیم تماس گرفت و بعد از احوالپرسی، گفت: من پریشب یک خوابی دیدم که شاه دارد در خیابانی میرود و یک پسر بچه که دستش بلیطهای بخت آزمایی بود، سعی میکرد به شاه بلیط بدهد، ولی او قبول نمیکرد تا بالاخره بلیط را به او داد و بعد که شاه بلیط را گرفت، مچاله کرد و انداخت تو جوی یا خندق که آنجا بود. در همین اثنا یک سید با عمامه و با عبای نورانی داشت میآمد، که عکس شاه هم در دستش بود؛ البته در روزنامهای که دستش بود عکس بزرگ شاه روی روزنامه بود و بعد سید هم عکس شاه را انداخت دور و بعد شاه نگاهی به او کرد وسید به شاه گفت تو اونو انداختی دور، من هم این را و از خواب بیدار شدم.
صدوقی: بسیار بسیار خواب خوبی است، دیگه انشاءالله به تمام معنا میافتد.
محمدحسن افلاطونیان: انشاءالله.
صدوقی: با این کار، حفظ خودش را انداخته با دست خود.
افلاطونیان: انشاءالله. سپس خداحافظی کردند.
*****
غلامرضا سلیمی تماس گرفت و گفت: یک مقدار کتاب آمده است، که رسید آن را ندارم و اینجا انبار راهآهن به من نمیدهد.
صدوقی: من مقررات راهآهن را نمیدانم و در ثانی به کی بگویم؟
سپس خود انباردار راهآهن گوشی را گرفت و به سوژه گفت: من ایشان را نمیشناسم حاجی آقا و با این وضع مملکتی، امروز ما نمیتوانیم کتاب به ایشان بدهیم.
صدوقی: شما شیخ غلامرضا هستی؟
انباردار: بله.
صدوقی: بهش بدهید، ولی رسید ازش بگیرید.
*****
[سیدعلی] آتشی تماس گرفت و بعد از احوالپرسی، گفت: حافظی آمد خدمتتان؟
صدوقی: نه، هنوز نیامده است.
آتشی: میآید خدمتتان، میخواهد توبه کند.
صدوقی: از قبیل توبه گرگ نباشه؟
آتشی: تقریباً، ولی خب طرد هم نمیشه کردش. سپس هم خداحافظی کردند.
*****
رضوی تماس گرفت و بعد از احوالپرسی، سوژه پرسید: از کجا تلفن میکنید؟
رضوی: از منزل آقای موسوی و بعدش میخواهم بروم عزآباد2. در ضمن از بندهزاده تلفن داشتم و به جنابعالی سلام رسانده است؛ در ضمن موضوع دیشب که میگفتید خبری نشد، در راه داشتیم میرفتیم.
صدوقی: من صبحی فرستادم و قرار شد آقای انصاری برود گزارشش را بدهد و من هم صبح گفتم قرار شد بخشنامه کنند. من صبح توسط کرمانشاهی باهاش تماس گرفتم که او هم این طور پاسخ داده بود، حالا آقای انصاری را روانه کنید که برود باهاش صحبت کند و اگر ترتیب اثر داده نشد، خود میدانند.
رضوی: ضمناً دیشب صحبت شده بود که شما فرمودید بچهها اینجا منتطر هستن و دستور و خبری نیامده است، بنده زاده گفتند چیزی نوشته شده است؟
صدوقی: بله، رسیده ولی به یزد نیامده است و مفصل هم هست.
رضوی: بنده زاده گفته که روی آقای فلسفی خیلی اثر گذاشته.
صدوقی: انشاءالله تا امشب یا فردا اینجا هم خواهد رسید و تکثیر خواهد شد و به دست همه داده میشود، آن موضوع را هم آقای انصاری پرسش کند، اگر نتیجه گرفته که هیچی، اگر نگرفته اختیار را میدهیم دست جوانها. سپس خداحافظی کردند.
توضیحات سند:
ـ
1. اسناد مکالمات روزهای سوم تا ششم در سوابق موجود نبود.
2. عزآباد، روستائی است از دهستان رستاق بخش مرکزی شهرستان صدوق. در تواریخ یزد، از دو عزآباد نام برده میشود: یکی عزآبادِ نزدیک شهر که به باغ عزآباد هم شهرت داشته و اکنون از میان رفته و عزالدین لنگر، مستوفی یزد، در سال 604 ق آن را آباد نموده است و دیگری عزآباد رستاق.
***
منبع:
کتاب
گفت و شنود، جلد اول - شنود مکالمات شهید آیتالله محمد صدوقی صفحه 156