تاریخ سند: 18 شهریور 1352
موضوع: اقامت اجباری شیخ محمد یزدی (خیرخواه یزدی) فرزند علی
متن سند:
شماره: 4-04-501-266 تاریخ:18 /6 /1352
از: منطقه ژاندارمری بوشهر ر ـ 2
به: جناب آقای فرماندار کل بوشهر
موضوع: اقامت اجباری شیخ محمد یزدی (خیرخواه یزدی) فرزند علی
برابر گزارش یگان ژاندارمری کنگان به استناد اعلام پاسگاه مرکزی آن گروهان غیرنظامی یاد شده بالا که طی نامه شماره 105-4 ـ 25 /5 /1352 فرمانداری قم که به سه سال اقامت اجباری در کنگان محکوم شده بود مورخه 27 /5 /1352 وسیله مأمورین بدرقه آن یگان معرفی گردیده بود در مورخه 2 /6 /1352 بدون اطلاع محل را ترک و به منطقه نامعلومی عزیمت نموده است.1 مراتب جهت استحضار و اقدام مقتضی اعلام میگردد.
مرزبان و فرمانده منطقه ژاندارمری بوشهر ـ سرهنگ مینوئی
گیرندگان:
1- تیمسار فرماندهی ناحیه ساحلی جهت استحضار
2- ریاست محترم ساواک شهرستان بوشهر جهت استحضار
3- فرمانده یگان ژاندارمری کنگان پاسخ 8- 366- 48 - 12 /6 /1352 دستور دهید در صورت مراجعت وی مراتب سریعاً اعلام دارند.
فوری آقای بیدل مراتب تلگرافی به 312 اعلام شود. 24 /6 /1352
تلگراف شد.
توضیحات سند:
1. آیتالله یزدی در مورد ترک محل تبعید چنین میگویند:
روز سوم اقامت ما در آن روستا فرا رسید و هنوز جایی برای ما پیدا نشده بود. من به آخوند ده با مایهای از قهر و غضب گفتم :«من ده را ترک میکنم!» گفت :«فکر مشکلات بعدیاش را کردهای؟» گفتم :«هر چه میخواهد بشود، بشود. من که محکوم به مرگ نیستم و چون همچنان حق حیات دارم، به خودم اجازه میدهم که از مکانی که در آن با جان من بازی میشود، دور شوم.» آخوند ده وقتی تصمیم قاطع مرا دید، گفت :«پس من شما را راهنمائی میکنم.» گفتم :«دوست ندارم برای کسی اسباب زحمت فراهم کنم.» گفت :«خواهش میکنم.» و راه و چاه را این گونه به من نشان داد :
«در ساعت فلان از منزل خارج شو و به سر جاده برو مواظب باش که در پاسگاه یک مامور با موتور، مراقب اوضاع است. اگر احساس کردی که در معرض دید موتورسوار هستی، بی درنگ وانمود کن که میخواهی به سمت ده بروی. و وقتی مطمئن شدی که خطری متوجه تو نیست، مجدداً به سمت حاشیه جاده حرکت کن. معمولاً از طرف روستاهای اطراف، مینیبوسهایی برای انتقال مسافران به شهر از جاده عبور میکنند. برای آنها دست تکان بده تا سوارت کنند. قدری که دور شدی در فلان ایستگاه پیاده شو. آنجا دیگر خارج از حوزه استحفاظیه مامورانی است که میتوانند برایت مشکل ساز باشند.»
از آخوند ده بعد از اینکه توضیحات مبسوطش تمام شد، تشکر کردم. برای جمع کردن وسایلم دست به کار شدم. عبا و قبا و عمامهام را درون بقچهای گذاشتم. روز بعد در حالی که همان زیرپوش و لباس سبک را بر تن داشتم، از ده بیرون زدم. به توصیههای آخوند ده عمل میکردم و در مواقعی که ژاندارمی در آن حوالی آفتابی میشد، خودم را استتار میکردم تا این که توانستم خودم را به کنار جاده برسانم و منتظر مینی بوس بمانم. خوشبختانه ماشین سر رسید و مرا سوار کرد و در ایستگاه مورد نظر پیاده نمود و من هم مانند دیگر مسافران در سایه درختی برای خوردن غذایی مختصر آمده شدم.
برای ماشینهایی که میگذشتند، بی هدف دست تکان میدادم. ناگهان یک ماشین سنگین در کنار من ترمز گرفت. راننده پرسید که «قصد کجا داری؟» و من پاسخ گفتم :«میخواهم به بوشهر بروم» گفت :«من تا سه راه بیشتر نمیروم.» من هم پذیرفتم و سوار شدم. به سه راهی که یک راه آن به قم میرفت، رسیدیم و من پیاده شدم.
مشغول قدم زدن در همان منطقه و انتظار برای سوار شدن به ماشین بودم که ناگاه صدای آشنایی به گوشم خورد که مرا صدا میکرد. وقتی به سمت صدا برگشتم، در کمال تعجب برادرم را مشاهده کردمپیش رفتم و با هم دیده بوسی کردیم و گفتم :«آقا رضاشما کجا و اینجا کجا؟» معلوم شد که برای دیدن من پرسان پرسان تا آنجا آمده و قصد داشته که باقی راه را هم تا کنگان برود که از عجایب روزگار و با اراده خاص الهی در آن سه راه به یکدیگر برخوردیم. به اتفاق به سمت بوشهر حرکت کردیم.
ظاهراً روز بعد از فرار ما از تبعیدگاه، رفتن ما را گزارش کرده بودند و مقامات ذی ربط ـ به خصوص ساواک منطقه ـ ژاندارم مسئول پاسگاه را به سختی مورد توبیخ قرار داده بودند. سه چهار روز پس از آن ماجرا مجدداً شهربانی قم مرا بازداشت کرد و قرار شد به کنگان مسترد نمایند. در شهربانی قم در حین بازجویی و توبیخ من بابت فرار این گونه عذر آوردم که هیچ یک از شما خبر ندارید که کنگان چه جهنمی است و خیال میکنید اقامت در این شهر به سهولت نوشتن نام آن در زیر حکم من استشاید شما اصلاً محل این شهر را روی نقشه نتوانید بیابید!
مامورین شهربانی قم حتی اگر کلام من قانع کننده هم بود، طبیعی بود که نپذیرند و وانمود کنند که من گناه غیرقابل بخششی را مرتکب شدهام و باید خودم را برای تحمل مجازات آن آماده کنم.
مجدداً مرا تحت نظر به کنگان فرستادند و قرار شد از طریق هنگ ژاندارمری بوشهر به محل تبعید اعزام شوم. در اتاق فرمانده ناحیه یک که سرهنگ خشنی بود، نشسته بود. طرف، مغرورانه به من خطاب کرد که «تو با فرار کردن چه چیزی را میخواهی ثابت کنی؟» من هم بدون این که خود را ببازم، گفتم : «شما در این اتاق مجهز به کولر و مبل نشستهاید و خبر از وضعیت کنگان ندارید. آیا راه و رسم تبعیدکردن این است که شما در مورد من انجام دادهاید؟ من محکوم به تبعیدم نه مرگ، و نباید در تبعیدگاه با جان من بازی شود. در آنجا به من خانه نمیدهند و باید گرمای طاقت فرسا را هم تحمل کنم. این که نمیشود. این بار هم اگر شرایط اقامت در آنجا مساعد نباشد، فرار خواهم کرد.»
دوباره مرا به کنگان فرستادند. در پاسگاه، ژاندارم مربوط وقتی مرا – که برایش دردسر ایجاد کرده بود – دید، عصبانی شد و گفت :«میدانی به خاطر تو چه قدر مرا توبیخ کردند؟» بعد مجموعهای از توبیخ نامههایی را که برایش آمده بود، به من نشان داد. من عذر آوردم که «شما در آن سفر نباید مرا به امان خدا رها میکردی که به ده بروم و خودت را از زحمت تهیه خانه برای من معاف میکردی. من به هر حال تحت نظر تو هستم و تو باید خودت را در قبال من مسئول بدانی. جا داشت شما برای من اتاقی تهیه میکردی.» وقتی صحبت طلبکارانه من با او تمام شد، گفت :«فعلاً جناب سرهنگ به من توصیه کردهاند که با شما همکاری کنیم و وسایل لازم را جهت اسکان شما فراهم آوریم.» پس از آن بود که اتاقی در اختیار ما قرار دادند که در یک خانه نوساز قرار داشت ولی از امکانات زندگی چیزی را نداشت. من به ناچار از عبایم به عنوان زیرانداز استفاده میکردم. دو سه روز من در آن خانه نگذشته بود که یکباره حکمی به دست من رسید که در آن آمده بود که تبعید شما به کنگان تبدیل به محکومیت به زندان بوشهر شده است. از آنجا مرا به زندان بوشهر منتقل کردند.
(خاطرات آیتالله محمد یزدى، همان، ص 366 الی 370)
منبع:
کتاب
آیتالله حاج شیخ محمد یزدی صفحه 211