تاریخ سند: 3 آبان 1345
متن سند:
بسم اللّه الرحمن الرحیم
اللهم اهدنا الصراط المستقیم
از دادگاه تقاضامندم به من اجازه دهد مطالبی چند به عرض برسانم.
و اینک.
اینجانب را به جرم دینداری در تاریخ 1 /1 /45 بازداشت و بعد از 3 روز
تحویل زندان قزل قلعه دادند.
در آن زندان چه شکنجه هایی بود که به من ندادند.
بازجویی، بیش از 10 جلسه بود.
لیکن اغلب شفاهی.
در جلسه ای نبود که
اینجانب تحت شکنجه های گوناگون قرار نگیرم و یا زجرهای زیاد بر من وارد
نسازند و یا به انواع و طرق مختلف تهدید ننمایند و یا توهین ها و دشنامهای بی
حد و حساب از آنها سر نزند.
اکنون عملیات گذشته را تحت عناوینی به عرض
شما می رسانم :
سیلی
آنقدر سیلی های پی در پی در همه این جلسه ها به سر و صورت و گوش من زدند
که شنوائی کامل گوشم را از دست دادم و 3 دفعه به بیمارستان سازمان با آن
سختی ها که داشت، مراجعتم دادند و هر دفعه قدری دوا به اینجانب می دادند و
سرانجام نتیجه ای نگرفته و برای آخرین بار که رجوع نمودم، آقای دکتر امامی
بدون معاینه گفتند : به گوش شما هیچ عارضه ای وارد نشده و هیچ نقیصه ای در بر
ندارد.
اینجانب هم در حالی که گوشم درد می کرد و آن طور که باید بشنود
نمی شنید، مأیوسانه به زندان برگشتم.
به طور جدّ می توانم بگویم : از 300، 400
سیلی تجاوز کرد.
شلاق سیمی
اگرچه در اکثر جلسات بازجویی، شلاق بدون حساب به کار می رفت ولی در
جلسه اول بازجویی که در روز چهارشنبه ـ 3 /1 /45 اتفاق افتاد.
در حدود
ساعت 4 بعدازظهر بود که اینجانب را به دفتر زندان احضار کردند.
آن روز آقایان
جوان1 و ازغندی2 (کریمی) بازجویی می کردند.
شلاق و سیلی و لگد، اورت بود
و در حدود یک از شب رفته بود که از بازجویی فارغ شدم، ولی آن شب گفتند :
اینها که تو گفتی و ما نوشتیم همه مزخرف است.
سپس آن ها را پاره و در بخاری
ریخته، سوزاندند، و خلاصه آنقدر با شلاق سیمی پوشیده پلاستیک، بدن مرا
مورد حمله قرار دادند که تا 1 ماه آثار آن در بدن من یافت می شد.
اینان ملاحظه
محل ضرب شلاق را نمی کردند، می زدند به هر جا می خواست وارد شود.
از سر و
پشت گردن و کف دست و بازوان شانه گرفته تا کمر و ران و پا و نشیمنگاه، همگی
با نصیب و بی بهره نبودند.
جریان بخاری
شب 2 شنبه ـ 7 /1 /45 ـ بعد از شکنجه های زیاد در پیش از ظهر و بعدازظهر،
ساعت 9 شب بود که آقای ازغندی وارد شد و گفت : «امشب نوشتنی نداریم و
حساب قانون هم در بین نیست فقط باید اقرار کنی و یا با زور شکنجه از تو اقرار
خواهم گرفت و این دستوری است که من باید اجرا کنم به من گفته اند تا اقرار
نگیری ول نکن وی آنقدر آن شب تهدید کرد و آنقدر سیلی و شلاق زد که حساب
ندارد.
بعد از آن (بی ادبی است) با زور شلوار مرا کند و نشیمنگاه مرا به بخاری که
بدنه آن سرخ بود، چسباند، می گفت : خودت بچسبان، اما چون خودم آن طور که
مراد او بود،
نمی چسباندم، جلوی من می ایستاد و دستان مرا می گرفت و با وضعی که ناگفتنی
است، آن عمل را اجرا می ساخت.
در آن وقت بود که آیه شریفه یا نارکونی بردا و
سلاما بر زبانم جاری شد و با وجود زخمها و تاولهای زیاد، معجزه قرآن آشکار و
درد آن بسیار ناچیز بود.
بعد از آن اجازه داد که شلوار خود را بپوشم.
سپس همان
تاکتیکها را از اول شروع کرد و دوباره شلوار مرا کند و به همان تفصیل در مرتبه
دوم هم فیلم را اجراء کرد بعد از آن آنقدر سیلی به سر و صورتم زد که سرم گیج
رفت و ساعت 11 شب بود که به سرباز دستور داد و مرا به سلولم برد.
بر روی پا ایستادن و بی خوابی
صبح 7 /1 /45 بود که پاسبخش در سلول را باز کرد و گفت : برای رفتن به دفتر
حاضر شوید.
به معیت او به دفتر رفتیم.
ساعت 9 صبح بود که بازجویی و زجر و
شکنجه توسط آقایان مهاجرانی و ازغندی شروع و تا ظهر ادامه داشت.
سپس
دستور دادند که در نقطه معین بدون حرکت بایستم و به دیوار نگاه کنم و رفتند.
هیچ اجازه قدم زدن و یا نشستن و یا رو برگرداندن نداشتم زیرا سرباز مسلح و
مراقب غیر مسلح از این طرف و آن طرف ایستاده و سخت مواظب بودند در
حدود 3 بعدازظهر بازجوها آمدند و شروع به بازجویی و شکنجه نمودند تا 5 /5
بعدازظهر و همان دستور صبح را دادند و رفتند و در ساعت 9 شب بود که
ازغندی آمد و همان جریانات مذکور را بوجود آورد و رفت.
روز بعد ـ 8 /1 /45
ـ دوباره مثل روز قبل، پاسبخش درب سلول را باز کرد و این جانب را به دفتر برد
و از ساعت 5 /8 تا 11 به کار خود از بازجویی و زجر و شکنجه ادامه دادند و بعدا
همان دستورهای روز قبل را صادر کردند و سربازان
مسلح هم مو به مو تا 11 شب اجراء نمودند.
بدین منوال از 12 صبح تا 11 شب بر
روی پای خود ایستاده و بدون حرکت به دیوار می نگریستم و ساعت 11 شب
پاسبخش دوباره مرا به سلولم برد.
روز بعد ـ 9 /1 /45 ـ برای مرتبه چهارم
پاسبخش اینجانب را به دفتر برد و همان عملیات را از بازجویی و شکنجه از 9
صبح تا نزدیک ظهر اجراء نمودند بعد از آن همان دستورهای روز قبل را اجرا
نمودند و تا اوائل شب به همان منوالی که به عرضتان رساندم، قدری در اطاق
دفتر و قدری خارج از آن روی پا ایستادم.
سپس گفتند : دستور داریم امشب
نگذاریم شما به خواب روید و تا صبح روز بعد بیدار ماندیم.
ناگهان بازجوها در
روز بعد (10 /1 /45) سر رسیدند و بازجویی شروع شد.
البته در این جلسه فقط
مهاجرانی بازجویی می کرد.
همان اوایل بازجویی آن روز بود که ناگهان حضرت
حجه الاسلام والمسلمین آقای شیخ عبدالرحیم ربانی شیرازی را به دفتر
آوردند.
3 بنده هم از جهت دستور اسلام و حق استادی که معظم له به گردن
اینجانب داشتند، خدمت ایشان سلام کردم که ناگهان سیل فحش و دشنام به
طرف من سرازیر شد که چرا سلام کردی.
مهاجرانی چنان به طرف ایشان حمله
کرد و به ایشان توپ رفت که بی سابقه بود و با کمال بی ادبی گفتند : ای حمال...
.
بعد فهمیدم که بر اثر بازجویی شبانه و آن شکنجه ها که نسبت به من وارد ساخته
بودند، ناراحتی بر وجود ایشان مستولی شده بود و به عنوان اعتراض، اعتصاب
غذا فرموده بودند.
سپس ایشان را بردند.
و پدرم حضرت حجه الاسلام
والمسلمین جناب آقای منتظری را برای بازجویی آورده و در اطاق مجاور از
معظم له شروع به بازجویی کردند.
و آن روز هم از زجر
و شکنجه بی بهره نبودیم.
قدری در حضور پدر و قدری در غیاب ایشان.
و بعد از قدری صحبت ما را به
اطاق دیگری راهنمایی و سپس به پاسدارخانه (محل خواب و استراحت نظامیان) برده و در اطاقی جای
دادند.
چنان از درد به خود می نالیدم و چنان پاهایم سرّ شده بود و آن چنان چشمانم از کم خوابی و
خستگی می سوخت که حدّ نداشت.
فلک و زجر و شکنجه های غیر آن
در پاسدارخانه بودم که ناگهان صبح روز 12 /1 /45 ـ مصادف با جمعه و روز عرفه ـ پاسبخش اینجانب را
به دفتر زندان برد و بعد از تهدیدهای زیاد برگرداندند و سپس به فاصله نیم ساعت قریب 5 /10 صبح بود
که دوباره اینجانب را به دفتر بردند.
آن روز 6 نفر بودند : یک نفر سرهنگ، یک نفر دیگر، مهاجرانی و 3 نفر
بازجوی دیگر : ازغندی، جوان، احمدی.
3 نفر اول به حبسهای طویل المدۀ و زجر و شکنجه های عجیب
تهدید می کردند.
اما 3 نفر آخر آن روز مأمور شکنجه و زجر بودند.
ناگهان دیدم یک فلک و 2 عدد چوب
ضخیم و طویل و شلاق سیمی را آوردند.
در دفعه اول چنان مرا فلک کردند که چوبها خورد و ریز شد و من
بی حسّ شدم.
بعد از آن تهدیدها شروع شد و سپس همان جریان اول را با شلاق سیمی اجراء نمودند.
دوباره تهدیدها شروع گردید.
بعد از آن برای دفعه سوم همان عملیات را تکرار نمودند و خلاصه در حدود
5 /2 بعدازظهر آن روز این ناراحتی ها ادامه داشت.
در آن روز آن قدر انگشتان و دستان مرا مثل روزهای
قبل بر خلاف حرکت طبیعی تکان داده و حرکت دادند و خلاصه یک مالش ناگفتنی و غیر قابل بیان به من
روا داشتند این مالشها اغلب توسط 2 نفر اجرا می شد.
آن چنان موهای سر مرا گرفتند و کشیدند و چنان
شلاق و لگد بر جاهای مختلف بدن و سیلی های زیاد به صورت و سر و گردن من نواختند، که زبان یارای
گفتن و قلم قدرت نوشتن آن را ندارد از آن روز بود که دیگر پاهایم به سختی به کفشم می رفت.
خیلی
مشکل بود که سر پا ایستاده و راه بروم، نماز خود را به طرز عجیبی ادا می نمودم، دستهایم را با یک مشکلی
شگفت انگیزی بر زمین می نهادم، برای درد پا و مفاصل و اعضاء دیگر بدنم پماد سورین گرفتم تا بالاخره
آثار آن از بین رفت.
بله، آثار طناب فلک هنوز از بین نرفته و رنگ دگری غیر از رنگ بدنم در طنم [تنم]
یافت می شود.
صندلی بر دست گرفتن
روز سه شنبه یا چهارشنبه (16 یا 17 فروردین) بود که سرباز مرا از پاسدارخانه به دفتر برد.
آن روز
ازغندی بود.
بعد از تهدیدهای زیاد، صندلی را به دست من داد و گفت : آن را بر بالای سرت نگهدار و یک
پای خود را هم از زمین بردار.
بعد از مدتی گفت : خوب، روی 2 پا بایست و بالاخره بعد از مدتی دست و
پایم به حدی بی حس شد که رفته، رفته دستم به طرف شانه ام کج شد و صندلی به طرف پائین و زمین
نزدیک می شد، ناگهان گفت : ببر بالا، من هم چون یارای آن را نداشتم، به سرباز دستور داد اگر بالا نبرد
سیلی به گوش او بزن تا بالا ببرد.
سرباز هم اخطار کرد و چون امکان نداشت بر طبق اخطارش عمل شود،
چنان سیلی به گوش من کوبید که پخش زمین گشته و حالتی شبیه بیهوشی به من دست داده و بعد از مدتی
دوباره شروع به تهدید کرد و به سرباز گفت : این را به پاسدارخانه ببر.
جریان دشنام
همه جلسات بازجویی از فحش های ناموسی و فحش به افراد ارزنده و غیره بی بهره نبود و در اغلب آنها به
حد افراط می رسید.
خوب به یاد دارم که در روز فلک کردن ضمن فریادها امام زمان را یاد کردم که یک
دفعه یکی از بازجوها گفت : امام زمان کیه! آنقدر این جمله مرا کوبید که حد نداشت و آن چنان شرم آور
بود که یکی از آنان انگشت خود را به مجرای بینی قرار دو صوت (هیس) را در خارج به وجود آورد.
آن
روز آنقدر به حضرت آیت الله العظمی خمینی ناسزا گفتند و دشنام دادند که بی نهایت شرم آور بود.
دفعات دگری هم برای بازجویی احضار شدم ولی از تهدید به زجر و شکنجه های مختلف تجاوز نکرد.
اینها بود پاره ای از عملیات و تاریخچه آن که بازجوها به من وارد ساختند.
در خاتمه هر چه فریاد کشیدم که کاغذ و قلمی به اینجانب بدهید تا به دادستانی محترم آرتش شکایت کنم
ولی آقای ساقی از دادن کاغذ و قلم خودداری کردند.
چون می خواستند آثار زجر و شکنجه از بین برود و
متأسفانه بعضی از آن آثار شامل مرور زمان شده و از بین رفته است.
به شما عرض می کنم که اینجانب هیچ جرمی را مرتکب نشده و این اتهامات واهی و بی اساس می باشد و
فقط به جرم دینداری بازداشت و این همه زجر و شکنجه های غیر انسانی را به من روا داشته اند و سرانجام
به پای میز محاکمه کشیده شده ام و خود را به هیچ وجه مجرم نمی دانم.
والسلام علی من اتبع الهدی
دادگاه بدوی شماره 3
دادگاه : سه شنبه 3 /8 /45
توضیحات سند:
1ـ محمدتقی جوان فرزند خلیل
در سال 1310 در شیراز بدنیا
آمد.
وی که در سال های آخر
عمر رژیم پهلوی رئیس ساواک
شیراز بود، با پیروزی انقلاب
اسلامی دستگیر و محاکمه
گردید.
جوان در دادگاه انقلاب
اسلامی مطالب بسیاری در
مورد اقدامات ساواک در خارج
از کشور با کمک سازمان امنیت
کشورهای دیگر از جمله آلمان،
ترکیه، اسرائیل، و عمان را بیان
کرد و توضیح داد که چگونه
مأمورین ساواک در
سازمان های دانشجویی خارج
از کشور وارد می شوند.
او از
سال 1350 دبیر اول سفارت
ایران در بن بود و اعتراف کرد که
ساواک به طور مرتب با
سرویس اسرائیل در تماس بوده
و خودش نیز چندین مرتبه به
اسرائیل مأموریت داشته و
مسئول هماهنگ کردن کارهای
ساواک در خارج از کشور بوده
است.
جوان از سوی دادگاه
انقلاب به اعدام محکوم و در
فروردین 1358 معدوم گردید.
2ـ هوشنگ منوچهری معروف
به دکتر با نام مستعار ازغندی از
شکنجه گران معروف ساواک
می باشد.
شهید محلاتی در
خاطرات خود منوچهری را قاتل
شهید آیت الله سعیدی معرفی
می کند.
آقای احمد، احمد در
خاطراتش در خصوص
منوچهری می گوید : «منوچهری
معروف به دکتر فردی بی رحم،
قوی، چاق و بدهیکل بود که
جای بریدگی و جراحت روی
گونه راست و پایین خط ریشش
به طول 4 سانتیمتر وجود داشت.
یک جلاد به تمام معنا بود.
»
3ـ آقایان عبدالرحیم ربانی
شیرازی و حسینعلی منتظری را
پس از دستگیری، در تاریخ
7 /1 /1345 به زندان قزل
قلعه، منتقل کرده بودند.
«سند 7 ـ 7 /1 /45 ـ روایت
پایداری ـ ص 55»
منبع:
کتاب
شهید حجتالاسلام محمد منتظری به روایت اسناد ساواک صفحه 49