صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد

زندگی من به قلم شهبانو فرح

تاریخ سند: 9 آبان 1346


زندگی من به قلم شهبانو فرح


متن سند:

اولین باری که تاج کیانی را دیدم، زمانی بود که در تهران یک دختر محصل ساده بودم.
با دوستان همکلاسم به دیدن جواهرات سلطنتی رفته بودیم.
من آن تکان شوق انگیز که قلبم را هنگام ورود به سالن جواهرات سلطنتی در بانک مرکزی ایران در بر گرفت از یاد نمی برم.
چنان بود که گویی پا در محیط «علاءالدین» گذاشته ام و در آن به گردش پرداخته ام.
نور و درخشش خیره کننده این بزرگترین مجموعه جواهر جهان تقریبا نفسم را بند آورده بود.
زمانی که من و دیگران به تاج کیانی خیره شده بودیم و با اشتیاق به آن نگاه می کردیم، خوب به خاطر دارم که اندیشیدم «چقدر باید سنگین باشد...
» در این گیر و دار راهنمای موزه جواهرات سلطنتی گفت : «این جواهرات مال شماست، اینها به مردم ایران تعلق دارند»1 و این چیزیست که من همیشه، بالاخص در روز تاجگذاری به خاطر خواهم داشت.
روز 26 اکتبر (چهارم آبان) همسر من شاهنشاه ایران در کاخ گلستان، همزمان با روز جشن چهل و هشتمین سال تولد خود، پس از 26 سال سلطنت تاجگذاری خواهند کرد.
و این خواست معظم له است که من نیز در کنار ایشان باشم.
از آنجا که در تاریخ دو هزار و پانصد ساله ایران سابقه نداشته است که ملکه ای تاجگذاری کند، برای تاجگذاری من رسمی کهن وجود ندارد و تاجی هم که شاهنشاه بر سر من خواهند گذاشت تاجی است که مخصوص من تهیه شده و به دست صنعتگران چیره دست ایرانی ساخته شده است.
2 من خود در انتخاب جواهرات این تاج، از میان گنجینه جواهرات سلطنتی کمک کرده ام و فکر اینکه بوجود آمدن این تاج بر ثروت ملی مملکت ما می افزاید خوشحالم می کند.
تاج من طرحی مشابه تاج کیانی دارد و در آن از قطعات الماس، زمرد، مروارید و یاقوت استفاده شده است.
من این تاج را بر سر خواهم گذاشت، اما به من تعلق نخواهد داشت.
این تاج مثل دیگر جواهراتی که در زمان تحصیل برای اولین بار دیدم، به مردم ایران تعلق دارد.
شنل تاجگذاری انحصارا برای من تهیه گردیده و ما کوشش کرده ایم که کاری هنرمندانه باشد تا نمایشگر جذابی از فرهنگ کشورمان باشد.
3 شکوه این تاجگذاری متعلق به کشور من است و من بدان افتخار می کنم، زیرا بدین معنی است که پادشاه من به مردمش اعتقاد دارد و همسر تاجدارم نسبت به من لطف و مرحمت دارند.
من می خواهم که شایسته چنین مرحمتی باشم.
من ملتم را دوست دارم و کشورم را، من همسر تاجدارم را که ضمنا پادشاه منست دوست دارم حالا اگر صحبت می کنم به خاطر آنست.
می خواهم دنیا حقایق پنهانی این افسانه دلپذیر را بداند.
مردم من حق دارند بدانند که چه می کنم، چگونه می اندیشم، چطور احساس می کنم و چگونه به «ملکه بودن» نگاه می کنم.
ملکه بودن مثل آنست که دکتر یا پرستار باشی.
همیشه ترا طلب می کنند هیچ لحظه ای از زندگیت متعلق به خودت نیست زیرا نمی توانی بی توجه باشی.
تو گونه ای حرفه خاص برای خود بوجود آورده ای که با آن و به خاطر آن زندگی می کنی.
من برای آن که ملکه باشم به دنیا نیامده ام.
من این را دانسته ام و گاه فکر می کنم که اگر یک منشی یا آرشیتکت که درسش را خوانده است بودم، ساده تر بود.
من در سال 1938 ـ 29 سال قبل ـ در تهران، جایی که اینک مرکز شهر است، یعنی خیابان الیزابت، به دنیا آمدم.
تهران در مقایسه با وضع فعلی اش به دهکده ای شباهت داشت.
دوران کودکیم شادمانه بود به خاطر این همواره شکرگزارم.
خیال نمی کنم که بتوانید اهمیت آن سال های نخستین را دریابید.
پدرم افسر ارتش بود و زندگی خوشی داشتم.
من تنها فرزند خانواده بودم بسیاری از دوستانی که آن روزها داشتم امروز همچنان دوستان من باقی مانده اند.
امروز اتومبیل راندن از خیابان هایی که همه آنها را به خوبی می شناسم عجیب و دشوار است.
وقتی دختر محصلی را می بینیم انگار که خودم را می بینم.
و وقتی صف اتوبوسی را می بینم معنی آن را در می یابم چون من نیز به انتظار اتوبوس بسیار ایستاده ام.
اولین و بزرگترین غم زندگی من روزگاری بود که پدرم، زمانی که فقط نه سال داشتم، به بیماری سرطان درگذشت.
آنها کوشش کردند که ما را از این ماجرای غم انگیز بی خبر بگذارند.
خیال نمی کنم چنین چیزی در دنیای غرب معمول باشد اما من یک شرقی هستم و خوب می فهمم.
آنها می ترسیدند که مبادا نتوانم این غم را تحمل کنم.
مادرم به من گفت که پدرم به سفر رفته است اما من حقیقت را از گریه مستخدمین و چشمان غم گرفته دوستان حدس زدم و در درونم چنین احساس کردم که پدرم هرگز باز نمی گردد.
اولین بار، 9 سال بعد، یعنی زمانی که هیجده سال داشتم و می خواستم برای ادامه تحصیل به پاریس بروم، من و مادرم در مورد مرگ پدرم صحبت کردیم.
تا آن زمان هرگز نمی توانستیم پیرامون این مساله حرفی بزنیم.
در تمام زندگیم چنین احساسی داشته ام که باید آدم سرشناسی باشم.
اطمینان نداشتم که می خواهم چه باشم اما هر چه بود چنین خیال می کردم که باید چیزی برتر و ویژه باشد.
رفتن به پاریس گوشه ای از این احساس بود زیرا می خواستم چیزی یاد بگیرم و در زندگیم کاری انجام دهم.
نخست فکر کردم که طب یا میکرب شناسی تحصیل کنم و بعد اندکی تحت نفوذ عمویم، چون خودش آرشیتکت بود، تصمیم گرفتم به پاریس بروم و در مدرسه مخصوص معماری به تحصیل مشغول شوم.
من رسم و نقاشی را که در تمام طول عمرم دوست داشته ام و اگر یک نقاش بودم در خود احساس رضایت می کردم امام مهمتر از همه می خواستم کاری خلاقه داشته باشم و مفید واقع شوم.
این فکر را چه در زمانی که محصل بودم و چه اینک که ملکه کشورم هستم دارم.
پاریس را دوست دارم.
و از زندگی دانشجویی لذت می برم اگر چه ابتدا کمی به خاطر وطنم احساس غربت می کردم.
کار سخت بود و من فامیل و دوستانم را از دست داده بودم اما با گذشت زمان دوستان زیادی یافتم و همه چیز خوش و خوب بود.
من همیشه پاریس را دوست خواهم داشت چرا که در آنجا بود که برای نخستین بار همسرم را دیدم، اگر چه ایشان آن را به خاطر نمی آورند، برای ایشان یک روز رسمی بود اما برای من حادثه مهمی بود.
مرا به عنوان یکی از دانشجویان ایرانی مقیم پاریس انتخاب کردند تا به حضور شاهنشاه معرفی نمایند.
من این را به خوبی به یاد می آورم.
ما را به سفارت ایران در پاریس دعوت کرده بودند.
همه چیز آرام و بی حال بود.
سپس شاهنشاه وارد شدند.
به خاطر می آورم که چگونه بودند و چه پوشیده بودند و چه حرفهایی خطاب به ما فرمودند.
ایشان مرا تشویق به کار بیشتر کردند و این چیزی بود که به همه ما توصیه فرمودند.
من آن لحظه را، چند ماه بعد، وقتی شاهنشاه را دوباره در خانه دخترشان، والاحضرت شهناز در تهران دیدم به خاطر آوردم.
آن وقت 21 سال داشتم...
.
من والاحضرت شهناز را در دفتر آقای اردشیر زاهدی، که برای گفت و گو پیرامون بورس تحصیلی ام در پاریس به دیدنشان رفته بودم، دیدم.
آن لحظه ای که پا بدرون دفتر اردشیر زاهدی گذاشتم همه چیز تغییر کرد، تمامی زندگیم رنگ دیگری به خود گرفت موقعی که داشتم دفتر ایشان را ترک می کردم والاحضرت شهناز وارد شدند و ما به هم معرفی شدیم،4 ایشان مرا برای صرف چای دعوت کردند موقعی که روز بعد ما مشغول نوشیدن چای بودیم اتومبیل بزرگ سیاه رنگی وارد حیاط خانه شد و شاهنشاه از آن خارج شدند، من فکر کردم که تصادفا شاهنشاه به دیدن دخترشان آمده اند، اما بعدها والاحضرت شهناز به من گفتند که آمدن پدرشان تصادفی نبوده است، بلکه طبق یک برنامه قبلی تشریف آورده بودند.
والاحضرت شهناز پیشنهاد کرده بودند که شاهنشاه به منزل ایشان بیایند این بار شاهنشاه دیگر با یک محصل روبرو نبودند.
رفتارشان دوستانه بود و ما پیرامون بسیاری مسائل گفت و گو کردیم.
روز بعد باز هم از من دعوت شد و شاهنشاه هم تشریف آوردند و باز گفت و گو کردیم، درست مثل دو دوست، این خیال در ضمیرم نقش بسته بود که آیا «پادشاه برای دیدن من می آیند» یک هفته بعد پاسخ را یافتم، اما نمی توانستم آنچه را شنیده ام باور کنم.
در منزل والاحضرت شهناز بودیم شاهنشاه، والاحضرت شهناز، با زاهدی و من با هم صحبت کردیم که ناگهان شاهنشاه از من پرسیدند که می توانم همسرشان باشم؟ مثل هر زن دیگری، من تمام دقایق آن روز را به یاد دارم و به یاد خواهم داشت، اما از یک جهت با دیگر زنان فرق داشتم و آن این بود که شوهرم را پیش از آن که ببینم دوست داشتم، چون پادشاه من بودند و من زندگی گذشته شاهنشاه را مثل همه مردم دنیا می دانستم، متأسفانه شاهنشاه در دو ازدواج قبلی خود نتوانسته بودند صاحب نوزاد ذکوری گردند که ولیعهد ایران باشد و ایشان پس از 20 سال زندگی مشترک پادشاه ولیعهدی نداشتند و تنها فرزند ایشان والاحضرت شهناز دختر نخستین همسر ایشان بود زمانی که شاهنشاه و من یکدیگر را دیدیم ایشان 18 ماه بود که از ملکه ثریا دومین همسر خود جدا شده بود.
ما تصمیم گرفتیم نامزدی خود را تا زمانی که من جهیزیه خود را نخریده ام اعلام نکنیم، دلم می خواست لباس عروسی ام را از پاریس بخرم و بازگشت به این شهر با آن احساس غریب و شادی آفرین به عنوان زنی که در آینده ای نزدیک ملکه خواهد شد، مرا غرق در مسرت می کرد مثل دخترانی که در آستانه ازدواج هستند در اندیشه ای اشتیاق آمیز زندگی آینده ام بودم.
روز عروسی ام افسانه آسا بود.
در آن روز 21 دسامبر سال 1959 همه چیز همچون رویا از مقابل دیدگانم می گذشت من آنجا بودم اما در واقع خودم را در گذشته می دیدم.
در آن زمان هایی که در خیابان ها می ایستادم تا شاهد عبور موکب همایونی باشم.
اما هرگز تصور این که روزگاری باید در کنار معظم له باشم از مغزم خطور نمی کرد.
به راستی چگونه می توانستم به چنین چیزی بیندیشم؟ اما به خوبی ضربان قلبم را به یاد می آورم و خیال می کنم برای اولین بار آنجا بود که معنی و مفهوم تنها بودن را احساس کردم من از پله های وسیع کاخ مرمر، جایی که قرار بود مراسم عروسی انجام شود بالا رفتم، ندیمه هایم سفید پوشیده بودند.
همسر، اعضای خاندان سلطنتی در آنجا حضور داشتند، ملکه مادر، خواهران شاهنشاه، برادران معظم له، مادرم و تمام دیپلمات های خارجی و شخصیت های برجسته ایران در آنجا جمع آمده بودند می دانستم که آنجا هستند، اما آنها را نمی دیدم، من فقط شاه را می دیدم.
طبق رسم ایرانیان، زمان عقد، از عروس سه بار می پرسند که آیا حاضر است به عقد مردی که قرار است شوهرش گردد در آید یا نه؟ دو بار اول عروس باید ساکت بماند و بار سوم به اصطلاح «بله» بگوید.
آن لحظه فرا رسید، من همسر اعلیحضرت همایون محمدرضا شاه پهلوی شاهنشاه ایران شدم.
من دیگر دوشیزه فرح دیبا نبودم.
این سرنوشت من بود که ملکه باشم.
من مفهوم ملکه بودن را نمی دانستم و هشت سال طول کشید تا بدین مسئولیت خطیر آشنایی یافتم.
من باید همیشه شخص ویژه ای باشم، حتی با مادر و نزدیکترین دوستانم، من می توانم در درونم، اندوهگین باشم، اما این را نباید نشان بدهم، زیرا وظیفه ام حکم می کند که با قدرت باشم و به دیگران قوت قلب بدهم و دیگران را تشویق کنم.
حتی با آنکه ملکه هستم و همیشه در اطرافم کسانی وجود دارند.
تنها هستم.
اما با اینهمه نیازمند آنم که به مردم وطنم نزدیک باشم چون نمی خواهم فقط یک شخصیت مملکتی باشم و یا مردم فقط عکس های پر زرق و برق مرا در مجلات ببینند.
من می خواهم مردم وطنم بدانند که چه هستم و به این مساله توجه داشته باشند که من به شناخت واقعی آنان توجه و علاقه دارم.
من زنی فوق العاده حساس هستم و وقتی عکس هایی را می بینم که مرا در لباس های شیک و گرانقیمت نشان می دهد ناراحت می شوم5.
دوست دارم موهایم را آرایش کنم چون میل دارم مثل هر زنی دیگر، به بهترین وجهی جلوه داشته باشم.
خودم لباسهایم را خریداری می کنم، اگر قرار باشد در مملکت خودم به سفرهایی بروم و یا برای دیدارهای رسمی به کشورهای خارجی بروم بی شک لباسهای بیشتری لازم دارم.
اما با این همه لباسهایی را دوست دارم که ساده هستند و آنها را چندین بار می پوشم.
من ساده زندگی می کنم چون این گونه زندگی را ترجیح می دهم، چون نمی خواهم ملت من را به صورت شاهزاده خانمی افسانه ای که تاجی مرصع بر سر دارد ببینند.
زندگی من به مردم وطنم تعلق دارد و می خواهم آن طور که واقعا هستم مرا بشناسند چرا که آنها همه چیز به من داده اند.
شاید خود آنها این مهم را نمی دانند اما این چیزهای کوچک است که به من قدرت پیشروی و ادامه را می دهد.
به خاطر می آورم که یک روز از پرورشگاهی دیدن می کردم آنها نمی دانستند که من آنجا می روم و بچه ها هم انتظار دیدن مرا نداشتند وقت نهار بود که وارد شدم و همه نهار می خوردند برای من هم صندلی و بشقاب آوردند و گفتند : «بنشینید و با ما غذا بخورید) و این را طبق رسوم ایرانیان قدیم انجام دادند، آنها می خواستند من احساس راحتی کنم و من هم در کمال راحتی با آنها غذا خوردم، روزی داشتم با اتومبیل در یکی از خیابانهای تهران گردش می کردم، ممکن است که خیال کنید که یک ملکه در اتومبیل سلطنتی فقط می تواند انبوه جمعیت را ببیند اما چنین نیست من مردم را می بینم.
یک چهره می تواند در میان جمعی نظر مرا به خود جلب کند آن روز، این چهره یک پیرمرد بود، مردی بسیار تهی دست، او در گوشه ای از خیابان نشسته بود و به دقت دسته گلی را در یک گلدان جا به جا می کرد وقتی از آنجا گذشتم به من نگاه کرد و لبخندی زد و گلها را به من تعارف کرد لبخند برای من بود و گلها هم هدیه های قلب آن پیرمرد.
من فقط امیدوارم که بداند چه چیز گرانبهایی را به من داده است این احترامی بود به ملکه، اما به یک زن توانایی می دهد که به پیش برود و بیش از پیش به عنوان ملکه برای مردم کشورش خدمت کند.

توضیحات سند:

1ـ باید در مقابل این اظهارات از فرح پرسید پس چرا جواهرات مردم را با خود به خارج بردید و خوردید.
پسر خاله فرح پهلوی در این زمینه می نویسد: تمام جواهرات فرح در دربار بود تا اینکه با بروز نشانه های سقوط رژیم، به خارج از کشور منتقل گردید و در بانکهای اروپایی و سوئیسی به امانت سپرده شد که به موقع از آنها استفاده شود از جمله خروج چهار جعبه بزرگ که هر یک به اندازه نیم قد انسان بود.
ـ پس از سقوط ـ احمدعلی مسعود انصاری ـ ص 301.
2ـ فرح دیبا برای اینکه خودش را ایرانی و طرفدار فرهنگ و تمدن ایرانی معرفی نماید ادعا نموده که تاج او توسط صنعتگران ایرانی ساخته شده ولی اسنادی که بعدا خواهد آمد مشخص می نماید که طراحان و سازندگان تاج او خارجی بوده اند.
خودش در کتاب خاطراتش که در خارج کشور چاپ و منتشر گردید به دلیل اینکه مخاطبان او خارجی بودند واقعیت موضوع را بیان کرده است.
او در آنجا برخلاف اظهاراتش در این صفحه می نویسد: با تولد دو پسر خانواده ما آینده سلطنت تأمین گردید.
و سرانجام او به این فکر افتاد که زمان برای انجام این مراسم فرا رسیده است.
در نتیجه تصمیم گرفت پس از ربع قرن در 26 اکتبر سال 1967 (آبان 1346) که سالروز تولدش بود مراسم تاجگذاری به عمل آید.
ما نمی توانستیم این مراسم را از روی الگوهای گذشته برپا کنیم چون هیچ یک از پروتکل های قدیمی این مراسم را تشریح نکرده بود ناچار به بررسی اسناد و مدارک آرشیوها و به تطبیق آنها با تاریخ معاصر پرداختیم به خصوص که از قرنها قبل هیچ ملکه ای در ایران تاجگذاری نکرده بود.
چه لباسها می بایستی بپوشم، چه تاجی را می باید بر سر بگذارم.
هر حرفی که در این باره گفته می شد مسئولیت زیادی به وجود می آورد زیرا هر چیزی که در این مراسم انجام می گرفت تاریخی می شد.
قرار شد تاج من شبیه تاج پهلوی که رضاشاه از روی مدل ساسانی ها درست کرده بود باشد.
ما از جواهرسازی های زیادی برای این کار دعوت به عمل آوردیم سرانجام جواهرسازی «وان کلیف و آرپل» بهترین طرح را ارائه داد.
آقای «آریل» به تهران آمد و از میان جواهرات سلطنتی که در خزانه بانک ملی قرار داشت سنگهای لازم مانند زمرد و مرواریدهای ظریف و الماس برای نصب کردن روی تاج انتخاب کرد...
...
طبق سفارش ما طرح مانتو توسط «ماک برهان» از مزون کریستین دیور تهیه شد.
همسران شاه، ج 2، ص 647 ـ 646 3ـ طراح شنل نیز خارجی بود و نشانه ای از فرهنگ بومی و ایرانی نداشت.
فرح می نویسد : طبق سفارش ها طرح مانتو توسط «ماک برهان» از مزون کریستین دیور تهیه شد و دفتر فرح در سندی می آورد: مشخصات لباس تاجگذاری علیاحضرت فرح پهلوی شهبانوی ایران 1ـ طرح از کریستین دیور 2ـ طراح مارک بوهان Mark Bohan 3ـ خیاط مؤسسه نینو، تهران 4ـ اندازه ها سینه 89 کمر 61 باسن 94 انتهای دامن ...
5ـ نوع پارچه مخمل ابریشمی.
از کارخانه Bianchini تهیه شده از پاریس.
لباس سفید ـ ساتن دوبل فاس، تهیه شده از آبراهام Abraham در سوئیس.
6ـ نوع کار روی پارچه برودری دوزی 7ـ خز ویزون (مینک) سفید.
خریداری شده از سوئیس.
8ـ سنگ ها از نوع کریستال.
تهیه شده از ناحیه بوهم.
Bohemia در اتریش.
9ـ مروارید اصل نیست.
تعداد...
قطعه 4ـ هر چند مشخص نیست شهناز پهلوی در دفتر کار شوهرش چکار داشته؟!! علیرغم این فرح در خاطراتش این واقعه را به نحو دیگری بیان نموده است : در آن موقع عمویم به نام اسفندیار دیبا آجودان شاه بود.
برای آن که بتوانم یک بورس تحصیلی بگیرم او مرا نزد اردشیر زاهدی که کار دانشجویان ایرانی مقیم خارج زیر نظر او بود برد.
اردشیر وقتی مرا خوب ورانداز کرد، گفت مایل است مرا به شهناز معرفی کند و به این جهت از من دعوت کرد که به منزلش بروم...
همسران شاه، ج 2، ص 616 5ـ تناقض عملکرد فرح این چنین است که در صفحه قبل گفته دلم می خواست لباس عروسی ام را از پاریس بخرم ولی در اینجا نوشته وقتی خودش را در عکس هایی که در لباس شیک و گرانقیمت نشان می دهد ناراحت می شود.

منبع:

کتاب زنان دربار به روایت اسناد ساواک - فرح پهلوی - جلد اول صفحه 158









صفحه قبل برو به صفحه
صفحه بعد
کلیه حقوق این پایگاه برای مرکز بررسی اسناد تاریخی محفوظ است. استفاده از مطالب سایت با ذکر منبع بلامانع است.