تاریخ سند: 11 دی 1345
متن سند:
به: 316 شماره: 23422 /20ه 3
از: 20 ﻫ 3
روز پنجشنبه در حدود 350 نفر در مسجد جامع شرکت کرده بودند بعد از نماز ظهر آقای جعفری مقابل جمعیت ایستاد و گفت نمیدانم چرا در مملکت ما کلمات معنی و مفهوم خود را از دست داده است مرتباً میگویند آزادی آخر این آزادی کجاست که ما نمیبینیم این که آزادی نیست این خفقان است که بر ما حکومت میکند این چه نوع آزادی است که کسی نتواند حرف بزند؟ و اگر هم کسی چیزی بگوید به آنها برمیخورد دیروز به یکی از کاسبهای بازار تلفن زدهاند که چرا در مسجد جامع نام آقای خمینی برده میشود و اگر دوباره اسم خمینی را ببرند ترا خواهیم گرفت آخر من نمیدانم نام آقای خمینی چه ضرری دارد که برده شود مگر نام خمینی قاچاق است.
در این موقع جعفری از مردم خواست که وقتی نام آقای خمینی به زبان میآید در مسجد صلوات نفرستید و ادامه داد من که نفهمیدم چرا باید نام آیتالله خمینی را در روی منبر نبرند واقعاً اگر اینها بیایند و علت و ضرر آن را برای ما بگویند و ما بدانیم که نام آقای خمینی چه ضرری دارد دیگر حرف نمیزنیم و اگر من بدانم که نام آقای خمینی برای دین و برای مملکت ضرر دارد دیگر نام ایشان را نمیگویم.
در این موقع حاج مرتضی تجریشی داخل مسجد شد و جلوی درب مقابل منبر ایستاد و جعفری گفت مثل این که ایشان حاج مرتضی هستند یکی گفت بله و جعفری گفت آقای حاج مرتضی تجریشی برای چه شما در کار ما دخالت میکنید که در این مسجد حرفی گفته نشود مگر شما مسئول این مسجد میباشید و یا این که کمکی به این مسجد میکنید و یا به این مسجد میآیید میگویید حرفی نزنید که مرا میگیرند به ما چه مربوط است که میخواهند شما را بگیرند اگر بار دیگر در این مورد دخالتی بفرمایید به شما اهانت خواهم کرد در مسجد باید حقایق گفته شود و به ما هم مربوط نیست در این موقع حاج مرتضی تجریشی سرش را پایین انداخته و گوش میداد.
جعفری ادامه داد از مأمورین که این جا برای گزارش میآیند خواهش میکنم چیز بیخودی گزارش نکنند حرفهایی کهما میگوییم بگویید ولی چیزی به آن اضافه نکنید که عالم دیگری هم وجود دارد و از شما انتقام گرفته خواهد شد.
بگویید که معنی آزادی خفقان است و تمام حرفهای مرا شرح دهید ولی چیزی به آن اضافه نکنید.
در ساعت یک بعدازظهر نورانی منبر رفت و بحثی راجع به عظمت اسلام شروع کرد و گفت پیغمبر اکرم ابتدا تبلیغات دینی خود را با سه نفر شروع کرد و اکنون در تمام نقاط دنیا آوازه اسلام پیچیده است چنان که جرجی زیدان مسیحی در لبنان در خصائل حضرت علی کتاب مینویسد و در این راه به زندان هم میرود جرجی زیدان مینویسد استعمار به پنج قسم است که یکی از آنها استعمار فکری مردم است وقتی فکر مردم استعمار شد اگر به آنها بگویید این کار بد است میگویند ای بابا ولش کن.
بگویید خوب است میگویند به ما چه.
بگویید چرا فلان کار را انجام ندادهاید میگویند فلانی هست و انجام میدهد و گوینده روی منبر میگوید آخر مگر باید گوینده همیشه بگوید شما هم وظیفه شرعی دارید که سخن بگویید و چنان فکر مردم استعمار شده است که حالا هم فیلم خانه خدا برای مردم آوردهاند و مردم نادان به عنوان این که به این مقام علاقمندند به سینما میروند.
در قلهک یک نفر تعریف میکرد میگفت یک پیرزن که صورتش را محکم گرفته بود به سینما آمده بود از او پرسیدم برای چه به این جا آمدهای زد زیر گریه که آمدهام مکه را ببینم و جای خنده این جا است که پیرزن کفشهایش را دست گرفته بود و از پلههای سینما بالا میرفت و خیال میکرد این جا مسجد است.
این طور فکر مردم را استعمار میکنند.
و در این زمینه دو بیت شعر از اقبال لاهوری1 خواند و گفت اقبال لاهوری چون از علاقمندان خامس آلعبا بود و نوشتههای زیادی دارد گویا آخر هم به عقیده بنده او را در این راه کشتند.
مردم بدانید که روحانیت هر چه میگوید از روی صداقت و ایمان است و این آقایان کلانترها باید افتخار کنند که روحانیت حرف از قانون میزند آخر اگر ما به زبان خوش در روی منبر میگوییم دزدی نکنید بد حرفی زدهایم شما هم که همین را میگویید ما میگوییم به ناموس مردم نگاه نکنید قمار هم نکنید و شما هم که همین را میخواهید فقط با این فرق که شما این حرفها را با سرنیزه میگویید ولی ما با زبان خوش مطالب را میگوییم آخر مگر یک طلبه چه گناهی کرده است که این قدر به او بدبین هستید به والله اگر کسی به ما طلبهها و روحانیت بدبین باشد و درباره ما حرفی بزند خائن است، بیشرف است، بیوجدان است.
آخر مگر ما چه گناهی کردهایم آیا دین را که پاپ اعظم میگوید درست است پاپ با آن هیکل مسخرهاش زن نمیگیرد و میگوید چون حضرت مسیح زن نگرفت من هم نباید زن بگیرم تو غلط کردی که چنین حرفی زدی حضرت مسیح اگر زن نگرفت یک غریزه طبیعی داشت و بدون پدر به وجود آمده بود حالا زنها شوهر نکنند که حضرت مریم شوهر نکرده و مردها هم زن نگیرند که مسیح زن نگرفت خجالت بکشید و دست از این مزخرفات باطل بردارید و حالا آنها با این روحانیت قلابی که دارند خوبند ولی روحانیت شیعه بد شده است شما مردم مسئولید که حرف نمیزنید حقایق را بگویید آخر همیشه که نباید به فکر طلبهها بنشینید.
میثم طمار[تمار]2 یک کاسب بازاری بود آنقدر مبارزه کرد و امر به معروف نمود تا آخر در روی چوبه دار زبان او را از دهان بیرون آوردند باید حقایق را گفت و حقیقت را به آنها فهماند.
در خاتمه گرفتاران و مراجع و علماء را دعا کرد و گفت پروردگارا منظورین نظر ما را یاری کن.
(توضیح) آقای جعفری در وسط سخنرانی گفت چه شما حرف بزنید و چه حرف نزنید شما را خواهند کوبید و این کلمه را من بارها به شما گفتهام و توضیح داد که از پروندههایی که برای من ساختهاند رونوشت برداشتهام که اگر توفیق حاصل شد آنها را چاپ خواهم کرد و در اختیار عموم خواهم گذاشت.
توضیحات سند:
1.
محمد اقبال لاهوری: شاعر سیاستمدار و متفکر برجسته پاکستانی در 28 فوریه 1872 در سیالکوتِ پنجاب در یک خانوادۀ مسلمان و معتقد دیده به جهان گشود.
او آخرین شاعر بزرگ فارسی گوی شبه قاره هندوستان است و از همه استادهای مقدم برخود در آن سامان پیشی گرفت.
اقبال لاهوری پس از تحصیلات مقدماتی برای فراگیری فلسفه و علوم انسانی به لاهور، شهری که مرکز فرهنگ اسلامی و زبان ادب فارسی در هند بود، رفت.
در آن جا بنا به اقتضای سیاست استعماری انگلیس استادان هندی و ایرانی و انگلیسی در دانشکدۀ دولتی معارف اسلامی را تدریس میکردند و مطبوعات فارسی و اردو و انگلیسی آزادانه دربارۀ هر مذهب و عقیده سخن میگفتند.
انجمنهای اسلامی و ادبی به اهل ذوق و دانش مجال اظهارنظر میدادند و جوانان مستعد در همین مجامع راه شهرت و ترقی را میپیمودند.
اقبال در چنین محیطی رشد کرد و طبعش روان و زبانش باز شد و به سرودن اشعار به زبانهای اردو و فارسی پرداخت.
او به سنت قدیم شاعران فارسی و اردو زبان از آغاز شاعری علاقه و احترام خود را به خاندان علی (ع) ابراز میکرد.
مثنوی فارسی او در مدح امیرالمؤمنین علی (ع) که حاکی از تمسک شاعر به ولای آن حضرت و دودمانش میباشد از نخستین نمونهها و بهترین اشعار او بود که در شمارۀ ژانویه 1905 مجلۀ مخزن لاهوری به چاپ رسید و موجب اشتهار شاعر بین مسلمانان، به خصوص شیعیان گردید.
تامس آرنولد، اسلامشناس و عربیدان انگلیسی، یکی از استادان اقبال بود که در دانشکدۀ دولتی لاهور فلسفه تدریس میکرد.
وسعت علم و جاذبه او به حدی بود که علاوه بر معلمی در راهنمایی و مشاورۀ اقبال نقش مهمی ایفا کرد.
همو بود که شاعر جوان سیالکوتی را به ادامۀ تحصیل در انگلستان تشویق کرد.
اقبال در 1905 به لندن رفت و سه سال در اروپا به سر برد و در انگلستان و آلمان به تحصیل ادامه داد.
او در لندن به وسیله آرنولد با شرقشناسان مشهور آشنا شد و همان جا در « جمعیت اتحاد اسلام » به آزاد فکران مسلمان پیوست.
در دانشگاه کمبریج با ادوارد براون و رینولد نیکسون آشنا شد و با مطالعه در آثار براون دربارۀ تاریخ ادبیات ایران و تحقیقات نیکلسون و متون اصلی عرفانی فارسی به کمال رسید.
اقبال بعد از بازگشت از اروپا در سال 1908 به عنوان مصلح و منادی اتحاد مسلمانان هند با سلاح شعر و قلم در صحنه سیاست هند ظاهر شد.
او به سرعت توانست در زمره پیشروان و اصلاحطلبان عمده مسلمان هند و از بانیان تأسیس کشور پاکستان قرار گیرد.
اقبال لاهوری به عنوان اولین رهبر جامعه مسلمانان هند که حتی سالها قبل از محمدعلی جناح از فکر تشکیل پاکستان حمایت میکرد، گامهای بلندی در جهت نجات مسلمانان هند برداشت و به رهایی آنان کمر همت بست.
بعضی از نویسندگان پاکستانی اقبال را معمار و بنیانگذار اصلی پاکستان میدانند و معتقدند عوامل اصلی تشکیلدهنده شخصیت اقبال همانهایی هستند که شخصیت فرهنگی و سیاسی پاکستان را میسازند.
اقبال بسیاری از اشعارش را در خدمت اهداف سیاسی خود قرار داده بود.
آثار اقبال در مجموعههایی به نام پیام مشرق، اسرار و رموز، ارمغان حجاز، جاویدنامه و غیره مکرراً به چاپ رسیده است.
اقبال در 1938 میلادی درگذشت.
(مشاهیر سیاسی قرن بیستم، احمد ساجدی، صفحه 38، انتشارات محراب قلم، سال 1377)
2.
میثم تمار: فرزند یحیی بود، از سرزمین «نهروان» که منطقهای میان عراق و ایران است.
بعضی او را ایرانی و از مردمان فارس دانستهاند، او را « ابوسالم » هم میخواندند.
ابتدا، غلام زنی از «طایفه بنیاسد» بود.
حضرت علی (ع) او را از آن زن خرید و آزادش کرد.
میثم، از اصحاب پیامبر به شمار آمده است.
هرچند از جزییات زندگی او در سالهای نخستین حیاتش و در روزگار صدر اسلام، اطلاع مبسوط در دست نیست.
لقب «تمار» (خرما فروش) را هم از آن جهت به او میگفتند، که در کوفه خرمافروش بود.
میثم تمار علاوه برآن که خود مسلمانی فداکار و پاک و شیعهای وفادار و خالص بود، خاندانش نیز از رجال و بزرگان شیعه بودند.
میثم شش پسر داشت و نوههایی بسیار که به طور عمده، آنان هم، همچون پدر در صراط مستقیم حق و تبعیت از اهل بیت و اعتقاد به ولایت و رهبری امامان معصوم بودند و بیشتر آنان در شمار راویان احادیث ائمه یاد شدهاند.
ائمه شیعه هم به میثم و فرزندانش اظهار محبت و علاقه کرده و از آنان تجلیل میکردند.
پسران میثم عبارت بودند از: عمران، شعیب، صالح، محمد، حمزه و علی.
حضرت علی (ع) پیشتر، سرنوشت و سرگذشت میثم تمار را از زبان رسول خدا شنیده بود.
میثم هم از پیش، شیفته اهل بیت و علاقهمند به آن عترت پاک بود.
اما اولین برخورد حضوری و دیدار میثم با آن حضرت در دوران خلافت امام انجام گرفت.
به دنبال همین برخورد و ملاقات بود که حضرت، تصمیم گرفت میثم را از صاحبش بخرد و سپس وی را آزاد کند بالاخره با تصمیم آن حضرت، میثم به آزادی رسید.
در آن اولین ملاقات علی (ع) با میثم، چنین گفتگویی انجام گرفت: علی (ع) پرسید: ـ نامت چیست؟ سالم.
علی (ع) فرمودند: از رسول خدا شنیدم که پدرت نام تو را «میثم» گذاشته است، به همان نام برگرد و کنیهات را «ابوسالم» قرار بده.
میثم گفت: خدا و رسول و امیرمؤمنان راست گفتند.
آشنایی میثم با مولایش علی علیهالسلام برای او توفیقی بزرگ و سعادتی ارزشمند بود.
از اینرو به شاگردی در مکتب علی (ع) گردن نهاد و دریچه قلبش را به روی معارف علوی گشود و جان تشنهاش را از چشمه زلال علوم آن حضرت سیراب کرد.
آن حضرت هم با مشاهده استعداد روحی و زمینه مناسب وی دانش و آگاهیهای بسیاری را به او آموخت و میثم را با اسرار و رازهای نهانی آشنا ساخت و از اینرو میثم از علومی بهرهمند و برخوردار بود که فرشتگان مقرب و رسولان الهی از آن آگاه بودند.
میثم، پیش از شهادت از آن با خبر بود و آن را از مولایش علی (ع) شنیده بود.
امام به میثم تمار گفت: چه خواهی کرد آن روز، که فرزند ناپاک بنی امیه ـ عبیدالله زیاد از تو بخواهد که از من تبری و بیزاری بجویی؟ میثم گفت: نه، به خدا سوگند، هرگز چنین نخواهم کرد!
امام: در غیر این صورت، به دارت آویخته و تو را میکشند.
میثم گفت: صبر و بردباری خواهم کرد، این در راه خدا چیزی نیست...
نه یک بار، بلکه بارها.
علی علیهالسلام ـ سرنوشت «شهادت بر سرعقیده و ایمان» را که در انتظار میثم تمار بود، به او یادآوری میکرد و میثم نیز بدون وحشت و هراس، خود را برای آن «میلاد سرخ» مهیا میکرد.
مردم کوفه و مدینه پذیرای سخنان میثم بودند و زبان حقگو و فضیلتگستر میثم، همواره در هر جا به نشر و بیان فضایل علی (ع) گویا بود، تا کوشش دشمنان امام در پنهان ساختن فضیلتهای آن حضرت، کمتر به نتیجه برسد.
این سفارش خود امام به میثم بود که فضایلش را نشر دهد.
در آن عصر خفقان که نشر و پخش فضایل علی (ع) جرم محسوب میشد و ممنوع بود میثم، رهنمود ارزندهای از آن حضرت فراگرفته، کوشید تا پای جان به آن عمل کند.
میثم با خبری که امام به او داده بود میدانست که پس از شهادت مولا او را گرفته و بر شاخه نخل به دار خواهند کشید، حتی آن درخت را هم میدانست.
گاهی هنگام عبور از کنار آن درخت، علی (ع) به او میفرمود: ای میثم تو! بعدها با این درخت، ماجراها خواهی داشت...
این درخت خرما را به چهار قسمت تقسیم کرده و تو را از قسمت چهارم به دار میآویزند.
از اینرو میثم خیلی وقتها پیش درخت آمده و در کنارش نماز میخواند و میگفت: مبارکت باد ای نخل! مرا برای تو آفریدهاند و تو برای من روییدهای و همواره به آن نخل نگاه میکرد.
روزی که ابنزیاد، حاکم کوفه شد، هنگام ورود به شهر، پرچمش به شاخهای از آن درخت نخل گیر کرد و پاره شد.
ابنزیاد از این پیشآمد، فال بد زد و دستور داد که آن را بریدند.
نجاری آن را خرید و به چهار قسمت در آورد.
میثم به فرزندش صالح گفت: نام من و پدرم را بر چوب آن نخل، حک کن! صالح میگوید: نام پدرم را آن روز بر آن چوب نوشتم.
وقتی ابنزیاد، پدرم را به دار آویخت پس از چند روز چوبه دار را دیدم، همان قسمتی از آن نخل بود که نام پدرم را برآن نوشته بودم!...
میثم در سال 60 هجری از سفر حج به سوی کوفه برمیگشت که «ابن زیاد» دستور دستگیری او را قبل از رسیدن به شهر صادر کرد.
این در حالی بود که مسلمبن عقیل در کوفه به شهادت رسیده و تشنج و اضطراب، کوفه را گرفته و شیعیان سرشناس و چهرههای برجسته هوادار اهل بیت، تحت تعقیب یا در زندان بودند و زمینه برای اعتراضها و شورشها فراهم بود.
«عریف» به همراه صد نفر از مأموران برنامه دستگیری میثم را قبل از ورودش به کوفه تدارک دیدند.
ابنزیاد او را تهدید کرده بود که اگر میثم را دستگیر نکند خودش به قتل خواهد رسید.
«عریف» به «حیره» آمد و با همراهانش در انتظار رسیدن میثم بود.
میثم را در همان جا پیش از آن که پایش به خانه برسد گرفتند.
میثم گرچه در آن روز پیرمردی سالخورده بود که بر استخوانهایش جز پوستی باقی نمانده بود و از نظر جسمی تحلیل رفته بود، لیکن از نظر شهامت و قوت قلب و قدرت روحی و اراده استوار و زبان گویا و فصیح و ایمان راسخ در حدی بود که ابنزیاد را با آن همه قدرت و مأمور به وحشت افکنده بود، به همین جهت هم برای بازداشت این پیرمرد جواندل و توانمند، صد مأمور را گسیل ساخته بود.
مأموران میثم را به کوفه وارد کردند.
به عبیدالله بن زیاد خبر دادند که میثم اسیر و گرفتار شده است.
در معرفی میثم به ابنزیاد گفتند که: او از نزدیکترین و برگزیدهترین یاران ابوتراب، علی (ع) است.
ابنزیاد گفت: وای بر شما! کار این مرد عجمی به این جا رسیده است؟! بیاوریدش...
! میثم را از بازداشتگاه به حضور والی کوفه آوردند.
ابنزیاد، برای آزمون روحیه میثم و گفتگو با او پرسید: پروردگارت در کجاست؟ میثم گفت: در کمین ستمگران...
که تو یکی از آنانی.
ـ با این که عجم هستی با من اینگونه سخن میگویی؟! به من خبر دادهاند که تو با «ابوتراب» بسیار نزدیک بودهای؟
ـ آری، درست گفتهاند.
ـ باید از علی تبری بجویی و با ابراز تنفر از او، او را به زشتی یاد کنی وگرنه دستها و پاهایت را بریده و بردار میآویزمت.
میثم در مقابل این تهدید گفت: علی (ع) به من خبر داده است که مرا به دار میآویزی.
ابنزیاد برای جبران این وضع نامطلوب که پیش آمده بود، گفت: وای بر تو! با سخنان علی درخواهم افتاد.
(عمل برخلاف آن پیشگویی).
میثم گفت: چگونه؟ در حالی که این خبر را علی علیهالسلام از پیامبر و او از جبرئیل و جبرئیل هم از طرف خدا بیان کرده است.
به خدا سوگند! از مکانی هم که در آن به دار آویخته میشوم به خوبی آگاهم که در کجای کوفه است و با زبانم چه خواهی کرد.
ابن زیاد با شنیدن این سخن، بیشتر برآشفت و گفت: به خدا قسم! دست و پایت را قطع کرده و زبانت را رها میگذارم تا دروغ مولایت و دروغ تو آشکار شود.
و همان دم دستور داد که دست و پایش را قطع کنند و بردارش آویزند.
ابن زیاد برخلاف سوگندی که خورده بود نتوانست زبان میثم را رها و گویا ببیند، و به قطع آن هم دستور داد.
مدتی پیکر پاک و مطهر میثم پس از شهادتش بر سر دار بود.
ابنزیاد برای اهانت بیشتر به میثم اجازه نداد که بدن مقدس او را فرود آورده و به خاک بسپارند به علاوه میخواست با استمرار این صحنه، زهر چشم بیشتری از مردم بگیرد و به آنان بفهماند که سزای مدافعان و پیروان علی (ع) چنین است.
هفت تن از مسلمانان غیور و متعهد که از همکاران او و خرمافروش بودند، این صحنه را نتوانستند تحمل کنند که میثم شهید، همچنان بالای دار بماند، با هم، همپیمان شدند تا پیکر شهید را برداشته و به خاک بسپارند برای غافل ساختن مأمورانی که به مراقبت از جسد و دار مشغول بودند، تدبیری اندیشیدند و نقشه را به این صورت عملی ساختند که: شبانه در نزدیکیهای آن محل، آتشی افروختند و تعدادی از آنان بر سر آن آتش ایستادند.
نگهبانان، برای گرم شدن به طرف آتش آمدند، در حالی که چند نفر دیگر از دوستان شهید، برای نجات پیکر مقدس «میثم» از آتش دور شده بودند.
طبیعتاً، مأموران که در روشنایی آتش ایستاده بودند، چشمشان صحنه تاریک محل دار را نمیدید.
آن چند نفر خود را به جسد رسانده و آن را از چوبه دار باز کردند و آن طرفتر در محل برکه آبی که خشک شده بود دفن نمودند.
صبح شد.
مأموران جنازه را بردار ندیدند.
خبر به «ابنزیاد» رسید.
ابن زیاد میدانست که مدفن او مزار هواداران علی (ع) خواهد شد.
از اینرو جمع انبوهی را برای یافتن جنازه میثم، مأمور تفتیش و جستجوی وسیع منطقه ساخت، ولی آنان هر چه گشتند، اثری از جنازه نیافتند و مأیوس گشتند.
اینک در سرزمین عراق در محلی میان نجفاشرف و کوفه، بارگاهی است که مدفن «میثم تمار» است.
بر سنگ مزارش نام میثم به عنوان یار و مصاحب علی علیهالسلام نوشته شده است.
(رک: اعیان الشیعه، سیدمحسن الامین، دارالتعارف، بیروت 1403 ق.
الاصابه فی تمییز الصحابه، ابن حجر عسقلانی، داراحیاء الثرات العربی، بیروت 1328 ق.
منتهی الآمال، شیخ عباس قمی، انتشارات جاویدان، تهران.
نفسالمهموم، عباس قمی، ترجمه شعرانی، کتابفروشی اسلامی، تهران 1374.)
منبع:
کتاب
پایگاههای انقلاب اسلامی، مسجد جامع بازار تهران به روایت اسناد ساواک - جلد اول صفحه 274