مقدمه - کتاب امیر عباس هویدا به روایت اسناد ساواک - جلد دوم

امیرعباس هویدا، از بهمن 1343 تا مرداد 1356 ه ش نخست‌وزیر ایران بود. در سال‌هاى نخست‌وزیرى او ـ که اوج فساد و تباهى و یکه‌تازى حکومت محمدرضا پهلوى محسوب مى‌گردد ـ افکار عمومى مردم ایران، او را به عنوان چهره‌اى «مسلوب‌الاختیار» و نخست‌وزیرى «چاکرمنش» و فاقد شخصیت مى‌شناخت.

پدر او، حبیب‌اله عین‌الملک، از کارگزاران سیاست خارجى پهلوى اول بود که از حمایت رهبران بهائیت، بهره مى‌برد و به واسطه همین حمایت‌ها بود که، محل‌هاى مأموریت وى، تعیین مى‌گردید.

تلاش عین‌الملک در راستاى تحکیم بهائیت در سفرنامه صدیقه دولت آبادى، چنین توصیف شده است :

«از بغداد گذشتم به حلب رسیدم. دو روز ماندم، روز سیّم عازم شام بودم. شب در هتل با جمعى از اعراب و نظامیان توى سالون نشسته بودیم. پرسیدم : «قونسولخانه ایران کجاست و قونسول ایران کیست؟» یکمرتبه از اطراف صداى خنده بلند و نگاههاى مسخره‌آمیز به طرف من متوجه شد، مدیر هتل (شخص نصرانى) گفت : «اگر با آنجا کار نداشته باشید بهتر است، یعنى راحت‌تر خواهید بود» به طور تعجب گفتم : «چرا؟» شخص عربى گفت : «ایران اینجا قونسولخانه ندارد. جنرال قونسول شام یک مرد پولدوستى است ؛ ابراهیم نامى را، که چایى فروش است، مقدارى پول از او گرفته و او را قونسول ایران در حلب نموده است. ابراهیم هم نصف دکان چایى فروشى را میز گذاشته تذکره ایران و کاغذهاى مارک ایران روى آن ریخته است. هر کس تذکره بخواهد مبلغى از او مى‌گیرد و مى‌دهد. هر کس تذکره بدهد امضا کند اگر بفهمد پولدار است وجه مفتى از او اخذ کرده و بعد از چند روزى معطلى به او رد مى‌کند. این است قونسولخانه ایران.» دیدم دیگران به نوبت خود مستعدند هرکدام حکایت مسخره‌آمیزى از قونسولگرى ایران براى زینت مجلس اظهار کنند و آنچه گذشته بود براى کسالت یک هفته من کافى بود. دیگر طاقت شنیدن ندارم. از حضار عذر خواسته، از سالون خارج شدم. جوان نظامى فرانسه که عرب و مسلمان بود و به واسطه مجالست دو سه روزه در سالون هتل با من آشنا شده بود و هم مى‌دانست که ایرانى هستم از عقب من آمد و گفت «میل دارید به اتفاق به گردش برویم؟» قبول کردم. در بین راه گفت : «فهمیدم شما از مذاکرات راجع به قونسولگرى ایران کسل شدید و چون شما را ایرانى اصیل شناختم اجازه مى‌خواهم اطلاعات خودم را از شام به شما بگویم که مطلع باشید در آن صورت به شما خوش خواهد گذشت.» تعجب کردم و گفتم : «به چه مناسبت؟» گفت : «چون که عین‌الملک جنرال قونسول شما در شام مبلغ دین بهائى است و علنا در قونسولخانه مردم را تبلیغ مى‌کند. هر کس بهایى نباشد در آنجا دچار زحمت مى‌شود. اگر بفهمد پولدار است به عناوین مختلف مبلغ گزافى از او اخذ مى‌کند. اگر ندهد براى امضاى تذکره چندین روز معطلش مى‌نماید. من مدتى مأمور شام بودم. خوب آگاهم. به طورى عین‌الملک در تبلیغ بى‌پروا است که مردم شام خیال مى‌کردند مذهب رسمى ایرانیها بهایى است که مأمور دولتى این قسم علنا اظهار عقیده مى‌کند و برضد اسلام قیام مى‌نماید. حتى خودم همینطور تصور مى‌کردم تا وقتى از چند ایرانى مسلمان پرسیدم که مذهب رسمى ایران چیست گفتند اسلام. گفتم پس مأمور رسمى شما چه مى‌گوید؟ دیدم آن بیچاره‌ها هم دل پر درد از دست عین‌الملک را داشتند و چند روز بود بى‌جهت وقت آنها را تلف کرده بود از هر جهت بهتر است که شام نروید و یکسره به بیروت بروید... از نظامى تشکر کردم و به منزلم مراجعت نمودم.[1]

امیرعباس هویدا، به همراه خانواده به شام رفت و در مدرسه فرانسوى‌ها تحصیل کرد و على‌رغم مرگ عین‌الملک در سال 1314 ه ش، در آن دیار ماندگار شد و پس از اتمام دوران متوسطه، براى ادامه تحصیل راهى اروپا شد.

تا زمانى که او در خارج از کشور، مشغول تحصیل بود، در حاشیه او هم خبرى نبود. ولى پس از آنکه در سال 1321 به ایران بازگشت و با حمایت دوستان پدرى و اقوام مادرى، به وزارت امورخارجه راه یافت و در رده‌هاى مختلف شغلى پیش رفت، به مرور کانون توجه قرار گرفت. اختلاف او با سرلشکر حسن ارفع در سال 3631 در آنکارا، باعث شد تا مجله تهران مصور در حمایت از او، مقاله منتشر کند و پس از راه‌یابى غیر مترقبه او به هیئت مدیره شرکت ملى نفت ایران که با حمایت مستقیم عبداله انتظام صورت گرفته بود، این توجه بیشتر شد و پیرامون عملکرد او، حرف‌هایى زده مى‌شد، تا اینکه در کابینه حسنعلى منصور، صندلى وزارت دارائى به او پیشکش شد. در این موقع بود که اولین افشاگرى جدّى علیه او، تحت عنوان «هویدا کیست» با امضاى مستعار سکندر منتشر شد :

«هویدا کیست؟

پدربزرگ هویدا میرزا رضا قناد از بهائیان مخلص و فداکار و مجذوب عباس افندى بود او به واسطه نزدیکى با عباس افندى از غضب مردم مسلمان بیم و هراس داشت و از اقامت در ایران نگران بود لذا به عکا رفت و مستخدم و نوکر دستگاه عباس افندى شد و به لحاظ تعصب و علاقه‌اى که به این فرقه داشت مورد لطف و محبت خاص او قرار گرفت. عباس افندى حبیب‌اللّه‌ خان پسر میرزا رضا قناد را که پدر وزیر فعلى دارائى بود مشغول تحصیل کرد و دو سال هم او را به هزینه خود براى ادامه تحصیل به اروپا فرستاد و او به زبانهاى انگلیسى و فرانسه تسلط پیدا کرد و به تهران آمد و در دستگاه سردار اسعد بختیارى نفوذ کرد و مترجم شد و به نام سردار اسعد چند کتاب ترجمه کرد مدتى هم در روزنامه رعد با سمت مترجم انجام وظیفه کرد در همین هنگام لقب عین‌الملک گرفت با کمک بختیاریها به وزارت خارجه رفت و مأموریت سوریه و لبنان گرفت و قونسول ایران در این منطقه شد در این سمت در پنهانى براى بهائیها تبلیغ مى‌کرد و با انگلیس هم رابطه و سروسرى داشت و از خدمتگذاران واقعى آنها بود پس از چند ماه مامور جده شده و خود را به ملک سعد نزدیک کرد بعد از گذشت مدتى از مأموریت وى در جده روزنامه‌هاى عربى به علت تبلیغ به نفع بهائیها به این انتصاب اعتراض کردند در سال 1314 در بیروت بیمار شد و نزد شیخ میزعمران قاضى شیعه لبنان رفت و توبه کرد از آنجایى که مى‌گویند توبه گرگ مرگ است بعد از چندى مجددا توبه را شکست و خود را از خادمین مخصوص عباس افندى معرفى کرد. عین‌الملک دو پسر داشت یکى به نام امیرعباس و دیگرى به نام فریدون هویدا ـ امیرعباس به پیروى مسلک و عقیده پدر خویش با سران بهائى نزدیک شد و از هیچ‌گونه خدمتگذارى در راه ترویج مسلک بهائیت فروگذارى نمى‌کرد امیرعباس هویدا به حکم سابقه پدر وارد خدمت در وزارت خارجه شد و مأموریتهاى مختلف به او محول گردید بالاخره در ایام جنگ دوم سابقه دوستى که با آقاى عبداللّه‌ انتظام داشت به سرکنسولگرى ایران در هامبورگ منصوب گردید هنگام سرکنسولگرى ایشان مقادیر زیادى از تذکره‌هاى سفید در بایگانى کنسولگرى ایران در هامبورگ مفقود شد بعد معلوم گردید تمام سرمایه‌دارانى که در هامبورگ محکومیتهایى پیدا کرده بودند با در دست داشتن همین تذکره‌ها فرار کرده‌اند. در این مورد نسبت سوءاستفاده‌هاى زیاد به اشخاص دادند ولى این را نبایستى دلیل بر این دانست که خداى نخواسته تذکره‌ها به وسیله کسى که خود امروز ادعاى اصلاح‌طلبى دارد مى‌خواهد وزارت دارائى را اصلاح کند زیروبالا شده باشد اگر کسى چنین تصور بکند. حتما اشتباه کرده است و چنانچه حرف خود را در این باره پس نگیرد مورد حملات او و معاونش قرار خواهد گرفت. به هر صورت پس از این جریان هویدا به آنکارا منتقل گردید در زمان مأموریت ایشان تعداد زیادى از خانواده‌هاى بهائى ایران به ترکیه مهاجرت کردند و به اتکاء قدرت و نفوذ هویدا به فعالیت پرداختند و دولت ترکیه از این امر مطلع شد و کشف کرد که خانواده‌هاى بهائى تحت هدایت و رهبرى هویدا به چنین فعالیتهاى مضر و خلاف قانون ترکیه دست زده‌اند از این رو جمعى از بهائى]ها [را بازداشت کردند و از دولت ایران خواستند که هر چه زودتر در تغییر وى اقدام کند آقاى سرلشگر ارفع سفیر کبیر وقت در ترکیه براى حفظ حیثیت کشور سعى وافى مبذول داشت و دولت ایران را متوجه عملیات زیانبخش هویدا کرد و درخواست تغییر وى را نمود در همین هنگام آقاى انتظام که سابقه دوستى با ایشان داشت موضوع مفقود شدن تذکره‌ها را فراموش کرده بود و یا تشخیص داده بود که وى در این مورد گناهى ندارد وزیر خارجه بود و بعد به شرکت ملى نفت رفت بنابراین همکار صمیمى خود را به شرکت نفت منتقل نمود و بدین طریق صمیمیت دوستى قدیمى را تکمیل کرد. هویدا در شرکت ملى نفت معاون ادارى مدیرعامل شد و با دستیاران خود فؤاد روحانى و مهندس فرخان سه تفنگداران بهائى‌ها در یک چنین مؤسسه عظیمى به هم پیوستند و سعى کردند تا حدى که مقدورشان بود افراد بهائى را در کارهاى مؤثر شرکت ملى بگمارند و همین کار را هم کردند و بالاخره بعد از رفتن انتظام دکتر اقبال که مرد وطن‌پرست و مسلمانى است متوجه اعمال خلاف و فعالیتهاى زشت ایشان گردید و عذرشان را خواست. در این موقع دولت تغییر کرد هویدا به مناسبت این که سابقه دوستى چند ساله با منصور داشت در بعضى از مسافرتهاى خارج در مرزها هم سفر بودند و عکسهایى در این قبیل مسافرتها برداشته شده و از طرفى چون قرار بوده است به زودى نسبت سببى پیدا کند یعنى با جناب آقاى نخست]وزیر] باجناق شود دوستى کهنه تبدیل به خویشاوندى گردد لذا در دولت ایشان به سمت وزیر دارائى منصوب گردید. اولین کار او اعلام ورود آزادى قند و شکر یعنى به قول دکتر ارسنجانى جنگ با صنایع داخلى بود واقعا خدا خیرش دهد که در این کار دهن عده‌اى را شیرین کرد بعد از آن خلاصه اصلاح دیگرى را شروع کرده بود که یکى از اعضاى بدن او شکست البته اشتباه نشود این عضو پاى او بود نه گردنش بر اثر این عارضه ناگهانى دنباله این اصلاحات را به یکى از هم‌مسلکان خود آقاى ارباب فرهنگ مهر که اخیرا جدیدالبهائى شده سپرد البته آقاى مهر که مهندس در قسمت آسیاهاى بادى و آرد است اکنون مشغول اصلاح مالیه و قوانین مالیاتى است البته درج سایر کارهاى آقاى هویدا بخصوص در فرانسه و ترکیه و در وزارت پیشه و هنر و ساختمان خانه‌هاى بوئین زهرا قزوین و شیرین‌کارهایى که در باشگاه نفت آبادان کرده بود در این صفحه گنجایش ندارد فقط این مختصر را نوشتم که شما خواننده محترم مردان عمل و کار را که حتى یک روز هم بیکار نمانده‌اند بشناسید و به نبوغ ذاتى آنها واقف شوید یکى هیتلر مى‌شود که از خوردن شیرینى زیاد جانى و دیوانه مى‌شود و یکى چون هویدا با اینکه جدش قناد مخصوص عباس افندى بود و نطفه‌اش از شیرینى ریخته شد اینطور عاقل از کار درمى‌آید و همواره مصدر کار است و دوستان بهائى خود نظیر ارباب مهر را هم یدک مى‌کشد باشد تا صبح دولتت بدمد که این مختصر از خرابکاریهاى تست.

شما خوانندگان ملاحظه کنید چنین عنصرى با این سوابق و گذشته‌هاى تاریک دیگرى که درج یک به یک از حوصله ما خارج است در نهایت بى‌شرمى با معاون کلش در اداره بازرسى به ماموران شریف وزارت دارایى حمله مى‌کند و آنان را بیکاره و سربار مردم مى‌داند در حالى که اگر سربارى وجود داشته باشد اول خود اوست و دوم معاونش. به هر تقدیر این دو بیت را به مناسبت حملات نارواى هویدا و فرهنگ مهر مى‌نویسم و به این بیوگرافى مستند خاتمه مى‌دهم:

شخصى بد ما به خلق مى‌گفت      ما سینه خود نمى‌خراشیم

ما  نیکى او  به خلق  گوئیم       تا هر دو دروغ گفته باشیم

 

زیاده عرضى نیست ـ سکندر»

با اعدام انقلابى حسنعلى منصور، در اول بهمن ماه 1343 وزارت ده ماهه هویدا به صدارت، مبّدل شد. یکى از مشکلات این انتصاب، افشا شدن مسلک بهائیگرى او، براى بسیارى از خواص و عوام بود.

رهایى از این مشکل، نیازمند راه‌حل‌هاى مناسبى بود. براى این منظور، سازمان اطلاعات و امنیت که اینک داراى تشکیلات منسجمى شده بود، وارد عمل شد و پس از تشکیل جلسات متعدد، طرحى به شکل زیر از زبان روحانى‌نماهاى دربارى براى گریز از این مشکل به نخست‌وزیر پیشنهاد شد:

شماره : 432 ز                                                 تاریخ : 24 / 11 / 43

گیرنده : ریاست ساواک استان تهران

فرستنده : دفتر روابط عمومى ساواک

موضوع : ملاقات [با ]جناب آقاى نخست‌وزیر

محترما در اجراى اوامر تیمسار ریاست ساواک ساعت 9 صبح 22 / 11 / 43 در دفتر نخست‌وزیرى حاضر آقاى هویدا مراتبى از وضعیت حاضره روحانیون پرسش که به معظم‌الیه [له ]پاسخ داده شد در حال حاضر وضعیت از هر حیث رضایت‌بخش و کمال آرامش برقرار مى‌باشد لیکن در باطن مخالفین ساکت ننشسته و به انواع و اقسام سمپاشى‌ها مشغول کما اینکه جنابعالى را به مردم بهائى معرفى مى‌نمایند و مدعیند که مرحوم حسین [حبیب‌اله]عین‌الملک پدر شما از مبلغین بنام بهائى بوده و اضافه مى‌نمایند قرآنى را که آقاى هویدا در قبر مرحوم منصور گذاردند برحسب خواسته بهائیان و برخلاف مذهب اسلام بوده از این رو یک عده روحانى و وعاظ موافق اظهارنظر مى‌نمایند با توجه به اینکه مى‌دانیم آقاى هویدا بهائى نیستند ولى براى خنثى کردن اقدام و اظهارات مخالفین خیلى بجا است که آقاى نخست‌وزیر مراتب زیر را به تواتر اجرا نمایند.

1ـ در سخنرانیها یا مصاحبه‌هاى مطبوعاتى از دین اسلام و قرآن و ائمه اطهار یادآورى و محاسن آن را براى مردم بیان نمایند.

2ـ به اداره تبلیغات دستور دهند برنامه‌اى انجام ندهند که مغایر با مذهب اسلام و قرآن باشد.

3ـ تلویزیون که منبع مهم تبلیغات مى‌باشد و به وسیله یک عده بهائى اداره مى‌شود از ید آنها خارج و به وسیله اداره تبلیغات وزارت اطلاعات و کارمندان غیربهائى اداره شود.

4ـ از نزدیکى با بهائیان و استخدام آنها در وزارتخانه‌ها خوددارى نمایند کمااینکه انتصاب آقاى مبشر (معاون ثابت پاسال و رئیس تلویزیون) در وزارت فرهنگ به سمت مدیرکلى یکى از اشتباهات دولت منصور بود و به علاوه مخالفین به مردم گفته و مى‌گویند که بهائیها ایادى صهیونیست و اسرائیل یگانه دشمن اسلام در ایران مى‌باشند.

5ـ عدم هیچگونه معامله تجارتى با اسرائیل

6ـ تهیه جواز و اجازه نامچه رسمى براى وعاظ با دخالت روحانیون و گواهى وزارت آموزش و پرورش که در آتیه هر عمامه بسرى نتواند از منبر سوءاستفاده نماید.

7ـ مجانى کردن آب و برق پاره‌اى از مساجد و نصب شیرآب براى وضو و تطهیر.

8ـ صدور دستور مبنى بر نظافت شهرهاى مذهبى مثل مشهد ـ قم ـ شهررى وسیله شهردارى مربوطه

9ـ در سخنرانى یا مصاحبه مطبوعاتى به مردم گفته شود دولت به پیروى از منویات ملوکانه درصدد است به موقع مقتضى و به نحو آبرومند وسیله عزیمت زائرین عتبات عالیات را فراهم سازد. روحانیون موافق اضافه نمودند چنانچه آقاى نخست‌وزیر به تواتر و به موقع نه دفعتا اقدام به هر یک از موارد بالا نمایند ما در منابر و مساجد در اطراف آن تبلیغ کرده و مانع اجراى مقاصد سوء مخالفین مى‌شویم. آقاى هویدا فرمودند خواهش مى‌کنم این مراتب را یادداشت و به اینجانب بدهید که عرض کردم به اداره مربوطه گزارش خواهم نمود که در صورت لزوم از آن طریق تسلیم گردد. آقاى هویدا اضافه نمودند چون اداره اوقاف ضمیمه نخست‌وزیرى شده استدعا دارم تیمسار ریاست ساواک در موارد ذیل با اینجانب همکارى و مساعدت فرمایند.

1ـ تعیین یک نفر براى ریاست اوقاف که تا اندازه‌اى با روحانیون درجه یک شناس و مربوط باشد ولى داراى فکر و مغز متجدد باشد.

2ـ تشکیل دانشگاه الهیات

حرکت‌هاى امیرعباس هویدا، در مبّرى جلوه دادن خود از بهائیگرى، هر چند ذهن بعضى از عوام را دچار تردید مى‌کرد ولى هرگز نتوانست، این لکه ننگ را تا پایان عمر از چهره مخدوش او بزداید، هر چند که حدود سیزده سال و اندى بر صندلى صدارت کشورى مسلمان، تکیه زد.

از جمله کارهاى او، براى ذهنیت‌زدایى مردم مسلمان ایران، رفتن به سفرهاى زیارتى بود و از طرفى همواره خود را تربیت یافته دامن مادرى اهل دعا و نیایش معرفى مى‌کرد.

او که به نقل خاطرات خود در سالنامه دنیا پرداخته بود، در راستاى این طرح، وقتى از به دنیا آمدن خود سخن مى‌گفت، چنین نوشت :

«پشت قرآن در صفحه سفید قبل از سوره فاتحه‌الکتاب، مادر بزرگم تاریخ تولد همه را مى‌نوشت. هم اوست که در آنجا یادداشت کرد که من قبل از آفتاب یک روز سرد زمستانى که برف همه جا را فراگرفته بود، به دنیا آمدم.»

و در جائى دیگر، افسرالملوک سردارى را چنین معرفى کرد :

«نماز و دعا و کتاب، بیشتر وقت او را مى‌گیرد و از منزل خیلى کم بیرون مى‌رود.»

با توجه به اینکه در مقدمه جلد اول، بطور مفصل و در ابعاد مختلف، به شرح زندگى، فعالیت‌ها و وابستگى امیرعباس هویدا پرداخته شد، در این نوشتار با استفاده از خاطراتى که به قلم او و ویراستارى یکى از نویسندگان مرتبط با وى که گفته مى‌شود، صادق چوبک است و در سال‌هاى پیش از انقلاب در سالنامه دنیا چاپ شد، به معرفى او اقدام کرده‌ایم:

تولد

من در همین شهر تهران به دنیا آمدم.کودکى و جوانى من بین دو جنگ عالمگیر گذشت. منزل ما، خانه کوچکى بود در چهار راه کُنت. در آن زمان چهار راه کنت خارج شهر تهران به حساب مى‌آمد.

من یکسال و چند ماه بیشتر نداشتم که پدرم به سمت ژنرال قنسول ایران در دمشق مأمور گشت. و چهار سال بیشتر نداشتم که فریدون برادرم در دمشق به دنیا آمد.

 

حبیب‌اللّه‌ عین‌الملک

پدرم از جمله کسانى بود که در دانشگاه امریکایى بیروت ـ که تقریبا تمام رجال دنیاى عرب تحصیلات خود را در آن به پایان رسانیده‌اند ـ تحصیل کرده بود. او مأمور وزارت مالیه بود.

پدرم آدمى بود با خطوط راست و مستقیم. استعدادهاى خدادادى بسیار داشت. سبک تحریر او در فارسى و عربى و ترکى به سبک نگارش یک نویسنده مى‌ماند. او به هر سه زبان، کتاب نوشته و منتشر کرده است.

در آن زمان، کتاب‌هاى پدرم در پاورقى روزنامه کوشش چاپ مى‌شد. او کتبى از عربى و فرانسه به فارسى ترجمه کرده بود. کتاب‌هاى خلیل جبران را به فارسى ترجمه کرد و کتاب پاردایان را از فرانسه به فارسى.

مادر بزرگ پدرى‌ام [همسر میرزا رضا قناد] در دمشق با ما زندگى مى‌کرد. در تمام روز قلیان مى‌کشید و چاى مخصوصى را که با تشریفات فراوان خودش آماده مى‌کرد، مزه مزه مى‌کرد. او به مانند قفسه‌هاى قدیمى بزرگ بود که هر کشوى آن حاوى یادگارهاى زیاد است. اصلاً اهل تبریز بود و با لهجه آذربایجانى خودش داستان‌هایى را براى من مى‌گفت که در شب تاریک جوانى‌اش آغاز مى‌گشت ولى هیچگاه پایان نداشت. تقریبا صد ساله بود که بعد از فوت همه فرزندانش خود نیز رخت از این دنیا بربست.

پدرم خیلى سخت بود و با وجودى که نسبت به ما محبت بسیار داشت ولى این محبت را همیشه در دل نگاه مى‌داشت و ماه‌ها مى‌گذشت تا محبت او را به ظاهر هم که شده ببینیم.

ما در مقابل مادرمان، رویمان خیلى بازتر بود تا در مقابل پدرمان. وقت پدرمان را کار ادارى مى‌گرفت و بلکه مى‌بلعید و بعلاوه او بیشتر در مسافرت بود.

حدود سه سال از مأموریت پدرم در دمشق سپرى شده بود که به تهران احضار شد. تلگرافى که از تهران به دمشق مخابره شده بود حکایت از این مى‌کرد که پدرم به سمت کنسول ایران در بمبئى تعیین شده است.

به تهران آمدیم. درست هشت ماه از اقامت ما در تهران ـ محله ولى‌آباد منزل مادر بزرگم ـ سپرى مى‌شد که وزارت امورخارجه به جاى بمبئى موافقت کرد که پدرم مجددا به همان مأموریت سوریه منصوب شود.

چند سال بعد از دمشق به بیروت رفتیم. پدرم اولین سرکنسول ایران بود که مقر سرکنسولگرى را در بیروت قرار دارد.

در آن ایامى که هنوز پدرم سرکنسول ایران در بیروت بود، خبر داد که براى مأموریتى باید رهسپار مصر شود و قرار شد ما را با خود همراه ببرد. به او مأموریت داده شده بود تا به وضع سفارت ایران در قاهره رسیدگى کند. از بیروت رهسپار فلسطین شدیم و با ترن خود را به قاهره رسانیدم. پدرم در قاهره دوستان بسیار زیادى داشت که هیچوقت ما را تنها نمى‌گذاشتند.

معمولاً پدرم وقتى از مأموریت خارج مراجعت مى‌کرد کمتر ما را در جریان وقایع سیاسى مى‌گذاشت. اخلاق خاص پدرم مانع از بازگو نمودن مطالب مربوط به وظایف دولتى‌اش بود. آنچه که مى‌دانم این است که پدرم در ایام اقامت در سوریه با آزادى خواهان و استقلال‌طلبان این کشور رابطه داشت و با آنها تماس‌هاى زیادى پیدا مى‌کرد و از فکر آنها در رسیدن به استقلال حمایت مى‌نمود.

پس از چندى، تلگرافى از وزارت امورخارجه به دمشق رسید و پدرم مأموریت پیدا کرد که بلافاصله رهسپار عربستان شود و به مسئله خرابى بقاع متبرکه در حجاز رسیدگى کند. اقامت پدرم در عربستان در آن سفر هشت ماه بطول انجامید و از جمله سوغاتى که از این سفر آورد یک عباى سفید بود.

بعد از سه سال که در مدرسه فرانسوى‌ها درس خواندم، پدرم به سمت وزیر مختار ایران در حجاز منصوب شد.

دولت ایران، پدرم را مأمور کرده بود که در جنگ مسلحانه‌اى که میان امام یحیى پادشاه یمن و ابن‌سعود پادشاه عربستان سعودى روى داده بود دخالت کند تا مذاکرات و مقدمات صلح میان آن دو فراهم گردد، در بازگشت از این مأموریت پدرم از شتر زمین خورد و بعد هم مراقبت‌هاى لازم از وى به عمل نیامد. مدتى با درد و ناخوشى ساخت. آن وقت یکى از وزراى امورخارجه که مى‌خواست در آن زمان وزارت امورخارجه را جوان کند و اصلاحاتى در این وزارتخانه به عمل آورد، پدرم را احضار کرد و منتظر خدمت نمود. اتفاقا این وزیر هم از دوستان قدیم پدرم بود. پدرم به بیروت بازگشت، چندین عمل جراحى نمود و روز شانزدهم مارس 1936 [1314 ه ش] چراغ عمرش آهسته خاموش شد.

مرگ پدر زندگى ما را دگرگون کرد. آن زندگى نسبتا مرفه، تبدیل به زندگى محدودترى شد و از خانه نسبتا بزرگى که در آن منزل داشتیم و نوکر و دو خدمتکار در اختیار ما بود به یک خانه سه اطاقه بدون کلفت و نوکر منتقل شدیم.

 

افسرالملوک سردارى

مادرم با همان اندوخته ناچیز پدر به تربیت ما همت گماشت. نماز و دعا و کتاب بیشتر وقت او را مى‌گیرد و از منزل کم بیرون مى‌رود. زمانیکه پدرم به تهران احضار شد. یک بار به اتفاق مادرم با ماشین دودى به حضرت عبدالعظیم رفتیم چون مادرم مى‌خواست به زیارت حضرت عبدالعظیم برود. ما کمتر با پدر خود زندگى کردیم زیرا او غالبا در مسافرت بود. روى همین اصل روز به روز با مادر خود بیشتر مأنوس مى‌شدیم چون او در حقیقت در تمام سال براى ما هم مادر بود و هم پدر.

 

تحصیلات

من تنها ایرانى بودم که در مدرسه فرانسوى‌هاى دمشق درس مى‌خواندم. مدرسه متوسطه فرانسوى‌ها بنام «لیسه فرانسه» معروف بود. من محصل متوسطى بودم و آنقدر سعى مى‌کردم که دروس خود را خوب فراگرفته و همیشه از عهده امتحانات برآیم. چون من عضو کلوپ اسکى مدرسه بودم در روزهاى زمستانى که برف بود به 60 کیلومترى بیروت براى اسکى مى‌رفتیم.

سال‌هاى اخیر که من در کلاس‌هاى یازدهم و دوازدهم مدرسه بودم، زبان فارسى را هم به شاگردان درس مى‌دادند. در آن موقع آقاى محمدى از طرف وزارت فرهنگ ایران به بیروت آمد و در همین مدرسه «لیسه فرانسه» شروع به تدریس زبان فارسى کرد و البته چون من آشنایى به زبان فارسى داشتم، احتیاجى به تعلیم زبان مادرى خود در کلاس درس او نداشتم. در مدرسه فرانسوى‌هاى بیروت مدت یازده سال ـ دوازده سال مشغول تحصیل بودم.

جوان هفده ساله‌اى بودم که براى ادامه تحصیل در اروپا به ساحل بیروت رفتم. از بیروت با کشتى «شامپولیون» که متعلق به شرکت مسافربرى ماریتیم فرانسه بود، عازم جنوب فرانسه شدم. عده‌اى از دوستان و رفقاى مدرسه که براى خداحافظى و سفر به خیر گفتن به ساحل آمده بودند، محزون و گروهى با حسد به من نگاه مى‌کردند. براى آنها من مانند یکى از پهلوانان داستان‌هاى ژول ورن بودم. یک سال طول خواهد کشید تا من وارد دانشگاه شوم. قصد من این است که یکسال وقتم را صرف آشنا شدن با زبان انگلیسى کنم. پس از چندى اقامت در پاریس به لندن رفتم. شب شده بود، یک تاکسى مرا به پانسیونى هدایت کرد که مى‌بایست 9 ماه تمام مسکن و محل اقامت من باشد. من کوشیدم زبان انگلیسى را با پشتکار و شدت یاد بگیرم و با زندگى انگلیسى هم آشنا شوم. من تا ماه ژوئیه در لندن ماندم و در پایان اقامت در انگلستان، خود را آماده مى‌کردم که براى ادامه تحصیلات دانشگاهى به فرانسه بروم، اما بدبختانه ایران مناسبات سیاسى خود را ناگهان با فرانسه قطع کرد. من بلژیک و پایتخت آن، بروکسل را، براى تحصیلات دانشگاهى خود انتخاب کردم. در راهروهاى دانشگاه بروکسل، ابراهیم انگجى مرا راهنمایى کرد که چگونه مى‌توانم مراسم اسم‌نویسى را تمام کنم. من تمام تربیت و تحصیلات خود را مدیون فرانسوى‌ها هستم.

 

مراجعت به ایران و اشتغال

پس از اتمام تحصیلات، به ایران بازگشتم. در تهران مى‌توانم بگویم کمى گم شده بودم. کسى را نمى‌شناختم آدرس یک مهمانخانه را خواستم و آدرس هتل لاله‌زار را به من دادند. هتل لاله‌زار، مشترىهاى خارجى داشت. دوش گرفتم و کوشش کردم که با بعضى اقوام مادرى‌ام تماس بگیرم. همان شب پس از تماس با آنها، به منزل دائى‌ام رفتم. مدت‌ها در خانه آنها ماندم. هنوز یک هفته نگذشته بود که در جستجوى کارى برآمدم. چون مى‌خواستم وارد وزارت امورخارجه شوم، خودم به قسمت پرسنل آن مراجعه کردم. معلوم شد عجب کار گستاخانه‌اى کرده‌ام. بایستى کسى را در جریان گذاشت که کس دیگرى را بشناسد. یادم آمد که یکى از دوستان پدرم. مدیر یکى از ادارات وزارت امورخارجه است و به دیدن آقاى ابوالحسن بهنام رفتم. او مرا به وزیر خارجه آقاى ساعد معرفى کرد. پس از ملاقات با وزیر، معاون پرسنلى (کارگزینى امروز) به من پیشنهاد کرد که به سمت کارآموز تا مسابقه ورودى آینده، در وزارت امورخارجه مشغول کار شوم. فرداى آن روز هم شخصا مرا به رئیس کابینه معرفى کرد. من کارآموز شدم. در کابینه وزیر، مرا وادار به ثبت نامه‌هاى خروجى کردند، کارى که زیاد مطلوب نیست. سر ساعت مقرر مجبور بودم در وزارتخانه حاضر باشم. دفترى را در راهرو گذاشته بودند که مأمورین مکلف به امضاى آن بودند. دوستانى که اسمشان را «یدکى‌ها» گذاشته بودیم، با هم توافق مى‌کردند و به جاى همدیگر امضا مى‌کردند.

شهریور ماه مى‌بایست به دانشکده افسرى احضار شوم. پس از آنکه امتحان ورودى داده شد و من مطمئن که به هر حال پاى در رکاب وزارتخانه گذاشته‌ام به دانشکده افسرى رفتم و خوب مى‌دانستم که براى گرفتن مأموریت خارج بایستى در انتظار پایان جنگ باشم.

در دانشکده افسرى قرعه کشیدند و در نتیجه من وارد صنف توپخانه شدم. افسر مافوق ما آن روز سروانى بود و امروز سرتیپ است. اسم او را سروان «ن» گذاشته بودیم. دو ستوان یک، با سمت معاون کارهاى او را انجام مى‌دادند که آنها هر دو اکنون امیر هستند. سروان «ن» مرا وادار کرد که لحظات سختى از زندگى را بگذرانم. درجه ستوان دومى گرفتم. استاد تاکتیک ما، سپهبد مالک اکنون به سمت سفیر ایران در آلمان فدرال کارى مى‌کند. استاد علوم توپخانه ما که در آن زمان ستوان یک جوان، خزاعى بود اکنون با درجه سپهبدى، فرماندهى دانشگاه پدافند ملى را به عهده دارد. افسر دیگرى که در آن سال فرمانده بود و امروز سپهبد است، بهروز، معاون کنونى من در امور بسیج همگانى شده است.

 

جنگ دوم جهانى

وقتى بلژیک اشغال شد و دانشگاه تعطیل شد، یک روز به داخل عمارت دانشگاه آمدم و در آنجا آقاى «ک» را دیدم. این شخص معاون اداره صلیب سرخ بلژیک بود و من او را از پیش مى‌شناختم. مجبور شدم به او پیشنهاد کنم که حاضرم در اداره صلیب سرخ به کار مشغول شوم. فورا قبول کرد. بلافاصله کار من معین شد و مأمور در دایره آمبولانس شدم.

در زمان جنگ، رقص هم جیره‌بندى شد. چند روز پیش بود که به یکى از کافه‌هایى که در جنگل اطراف بروکسل است و اسمش «بلبل» است، رفته بودیم. مرد و زن خوشحال مى‌رقصیدند و بالاى سر ما، آسمان از هواپیماهاى آلمانى که بطرف انگلستان مى‌رفت سیاه شده بود. هواپیماها خیلى نزدیک به زمین پرواز مى‌کردند و گاهگاه صداى موتور آنها، صداى ارکستر را خاموش مى‌کرد ولى چه اهمیت داشت؟ همه ما هم «سونیگ» مى‌رقصیدیم.  

در پانسیونى که مسکن داشتم، وقتى صداى سوت خطر که نزدیک شدن پرنده‌هاى مرگ را اطلاع مى‌داد به گوش مى‌رسید، همه اهل منزل به طرف زیر زمینى که براى پناهگاه ضد هوایى ساخته شده بود، مى‌رفتیم. موزیک رقص از رادیویى که در آنجا بود، شنیده مى‌شد و در آن موقعى که بمب‌ها بر شهر فرو مىریخت با اضطراب خاطر در آنجا مى‌رقصیدیم. قبل از ظهر با دوستم ج ـ ف به سینماى متروپل رفته بودیم بعد براى خوردن غذا به رستوران «سامارا» رفتیم بعد به کافه «ساعت آبى» رفتیم و رقصیدیم. چند ساعتى با خوشحالى و لذت از زندگى رقصیدیم.

 

ملّیت

در زمان جنگ، قصد داشتم به فرانسه بروم که با ممانعت فرمانده فرانسوى مرز بلژیک و فرانسه روبر شدم. مى‌خواستم به او بفهمانم که تمام تربیت و تحصیلات خود را مدیون فرانسوى‌ها هستم. اقامت من در پاریس 2 ماه طول کشید، دو ماهى که در تمام مدت آن، اغلب اوقات تنها در خیابان‌ها و کوچه‌هاى این شهر که در همه چیز آن یک زیبائى شاعرانه وجود دارد، گوش مى‌کردم.

من تو را همیشه دوست داشته‌ام فرانسه عزیز. فکر من به جانب تو پرواز مى‌کند. تو به زانو درآمدى ولى هنوز نام تو در فکر من با زیباترین مناظر و قشنگ‌ترین شهرها، هم‌آغوش است.

من زبان فرانسه و فارسى خود را مرهون مادرم مى‌دانم. چون وقتى از مدرسه به منزل مراجعت مى‌کردم مادرم به من مشق خط فارسى مى‌داد و درس فرانسه را مرور مى‌کرد و البته در منزل فقط به زبان فارسى سخن مى‌گفتیم.

 

شراب و گوشت گربه

شلپو ویتس نام مشروبى است که مردم یوگسلاوى، صبح و شام مى‌نوشند و رسمشان هم چنین است که اگر صد گیلاس هم به کسى تعارف کنند باید بخورد والا اوقاتشان تلخ مى‌شود، من در میان عده زیادى گیر کرده بودم که چون خیلى دلشان مى‌خواست از من خوب پذیرائى کنند، مرتب شلپوویتس به من مى‌دادند و من نمى‌دانستم چه کنم. تا آنکه دوستى به من گفت باید قبلاً مقدارى روغن زیتون خورد و آنگاه به جنگ شلپوویتس رفت.

در دوران جنگ دوم جهانى، در رستوران به اسم گوشت خرگوش به شما گوشت گربه مى‌دادند و شما هم با تمام میل و اشتیاق آن را مى‌خوردید.

کافه تانیوس هنوز در همان نقطه باب ادریس قرار گرفته است. بوتزوس، گارسن کافه که مى‌گویند تحول فراوانى از انعام مشترى‌هاى به هم زده، پیر شده اما همچنان در پست خودش خدمت مى‌کند.

در کازینو در جوینه لبنان، یکى از دوستان قدیمى خود، جمبلاط را که یکى از قیافه‌هاى سیاسى کشور است، مى‌بینم. اسم اصلى او فارسى و جان پولاد است. اگر حافظه من خطا نکند او اصلاً ایرانى است و خانواده‌اش چند قرن پیش به لبنان آمده‌اند. عده‌اى از وزراى کابینه لبنان، تحصیلات خودشان را با من تمام کرده‌اند و تقریبا 12 سال از عمرمان را با هم روى میزهاى یک مدرسه گذرانده‌ایم.

 

پنهان کارى

در حدود ساعت 5 بود که به سر حد آلمان رسیدیم. ترن ایستاد. پاسبان‌هاى سرویس مخصوص جاسوسى آلمان «گشتاپو» براى بازجوئى آمدند. چند عدد از چمدان‌هایم را باز کردند. در این موقع ترس مرا گرفت، زیرا قدرى پول خارجى فرانک سویس و دلار براى خرج سفر در کفشم مخفى کرده بودم، زیرا پول فرانسه و پول آلمان در کشورهاى خارجى ارزش نداشت، مى‌ترسیدم که پاسبان‌هاى آلمانى متوجه شده و بگویند کفش‌هایتان را از پا در آورید.

دستور سازمان ملل براى مأموران خود، همواره چنین است که تا قبل از تحویل گزارش به سازمان، سخن نگویند و به هیچ کس توضیحى ندهند. از این جهت من هم از شرکت در کنفرانس‌هاى مطبوعاتى خوددارى مى‌کردم، ولى یک روز اتفاقا غافلگیر شدم و نیم ساعتى اسیر خبرنگاران بودم. مرتب سئوال مى‌کردند و من پاسخ مى‌دادم و این نیم ساعت براى من از سخت‌ترین لحظات بود زیرا مى‌خواستم به همه پرسش‌ها پاسخ دهم و ضمنا چیزى هم نگویم و نکته‌اى را از گزارش بروز ندهم.

 

حمایت از اسرائیل

من در سال 1956 رئیس اداره امور بین‌المللى و روابط کمیساریاى عالى سازمان ملل جهت پناهندگان بودم. از طرف سازمان ملل متحد به من مأموریت داده شد که درخصوص تأسیس دفتر نمایندگى سازمان در قاهره با رهبران جدید مصر گفتگو کنم.

اولیاء دولت مصر به من قول داده بودند که اقلیت‌ها و بخصوص یهودها آسیب و خسارتى نخواهند دید. این وعده‌ها البته بار سنگینى از دوش ما برمى‌داشت.

 

دوستان و دوستى‌ها

من دوستان بسیار نداشتم و در حقیقت به تنهایى به سر مى‌بردم. انزوا و گوشه‌گیرى را دوست داشتم و بازى‌هایى براى خود اختراع مى‌کردم که در آنها، تنها بازیگر بودم.

آنچه از قیافه‌هاى ایرانى‌ها از زمان تحصیل در مدرسه فرانسوى‌ها، بیاد دارم، یکى آقاى احمد دارایى بود که اکنون مدیرکل وزارت بهدارى مى‌باشد. تیمور بختیار نیز در حدود یکسال در این مدرسه درس خواند و شاهپور بختیار تحصیلات متوسطه خود را در مدرسه ما به پایان رسانید. دکتر ذبیح قربان معاون فعلى دانشگاه پهلوى شیراز هم در بیروت درس مى‌خواند.

دوره پنج ساله‌اى که در خدمت سازمان ملل متحد گذرانیده بودم به من فرصت داده بود که با چند تن از بزرگان روزگار و رجال عصر که در صحنه سیاست جهان نقشى ایفا نموده‌اند یا هم‌اکنون [1342 هش] ایفا مى‌کنند آشنا شوم و دمخور گردم.

زین‌العابدین رهنما را در سالن‌هاى پاریس بسیار دیدم که زنان قشنگ مانند پروانه در آن جاها مى‌گشتند و او براى آنها غزلیات حافظ را مى‌خواند و ترجمه مى‌کرد. زین‌العابدین رهنما توانسته است دوستى‌ها پایدارى در همه جاى دنیا براى خود ایجاد کند. در پاریس از او حرف مى‌زنند و در بیروت اسمش به مانند کلیدى است که هر درى را باز مى‌کند. در سال 1945 که من به سمت وابسته سفارت در پاریس کار مى‌کردم به وسیله او با شخصیت‌هایى چون مالرو، کلودل موریاک و عده‌اى دیگر آشنا شدم.

شب را من مهمان اسد صدرى یکى از دوستان قدیمى وزارت خارجه هستم او اکنون نماینده کمک‌هاى فنى سازمان ملل و کمیسر عالى پناهندگان بیروت است.

شام در رم، مهان سفیرکبیر خودمان جمال امامى هستیم. او مثل معمول با نجابت از ما پذیرائى مى‌کند.

از جمله دوستان دیگرى که من تقریبا هر روز بعدازظهر مى‌دیدم، صادق هدایت و خانلرى و گاهگاه چوبک بودند. در سال 1945 یکى از عزیزترین دوستانم به ملاقاتم آمد حمید رهنما در دانشگاه امریکائى بیروت حسابى درس خوانده بود. در لندن در مؤسسه‌اى که من درس فلسفه مى‌خواندم یک معلم فرانسوى داشتیم که با او آشنا شدم و بعد با هم دوست شدیم. اسمش «رنه ماهو» بود. او امروز (1346 ه ش) مدیرکل یونسکو است.

در مدت حضور در لندن، با خیلى‌ها آشنا شدم و دوستان بسیار زیادى پیدا کردم که هنوز هم تماسم را با بعضى از آنها نگاه داشته‌ام.

داک‌هامر شولد، به دفتر کار من که در قسمت راست کاخ سازمان ملل واقع است، وارد شد. رئیس ما که اینجا او را ارباب مى‌گوئیم و هلندى است همراهش بود. سیگارى با هم دود کردیم و از بدو ملاقات از شعر و ادبیات سخن گفتیم. بیتى چند از اشعار «لورکا» که من قاب کرده و به دیوارآویخته بودم باعث شد که این بحث پیش کشیده شود.

تنها روزنامه‌اى که در بیروت به ما مى‌رسید و حتى بعد از فوت پدر هم ارسال آن ادامه یافت، روزنامه یومیه کوشش بود. کوشش علامت دوستى میان پدرم و صفوى بود که وفادار ماند.

 

 

پی‌نوشت‌ها:

[1] . نگرش و نگارش زن ـ صدیقه دولت‌آبادى ـ نامه‌ها، نوشته‌ها و یادها ـ ج 3 ـ چاپ اول ـ تابستان 1377 صص 9 ـ 528

کلیه حقوق این پایگاه برای مرکز بررسی اسناد تاریخی محفوظ است. استفاده از مطالب سایت با ذکر منبع بلامانع است.